برای دوستانی که قسمت های قبل را نخوانده اید: بخش اول- بخش دوم- بخش سوم- بخش چهارم
استر باز هم استدلال کرد که برخی افراد در حالیکه در روابط متعددی هستند می خواهند تصمیم نهایی را در مورد یک نفر بگیرند برای همین است که زمان بندی ها را درست برنامه ریزی نمی کنند و این مسائل برای این است که هوگو می خواهد تکلیف خودش را با کسی که هر دوهفته به ملاقانش می رود مشخص کند! او قصد دارد همه چیز را سر و سامان دهد تا رابطه اش با استر پاک و زیبا باشد. با تمام این توجیه کردن ها اضطراب مانند دردی وجودش را در بر گرفته بود. می دانست که باید در رابطه عاشقانه اعتماد کرد و به جای نگرانی بهتر بود خونسرد باشد. با اینکه در این مدت از هیچ مساله جدی حرف نزده بودند اما با خودش می گفت هر چیزی زمان خودش را دارد. در این دو ماه هر چه رویاپردازی کرده بود اتفاق افتاده بود پس این وضعیت مطلوب به نظر می رسید.
تا زمانیکه پشت سر هم استدلال می آوریم و خودمان را بمباران می کنیم ناخودآگاه می پذیریم همه چیز مرتب و سر جای خودش است هر چند شهودمان چیزی دیگری را بگوید. عاشقی در ابتدا یک مسیر دارد: او را میبینم، چیزی در من تکان میخورد، علاقه مند میشوم و مشتاقانه می خواهمش. این گونه رنگ و بوی زندگی تغییر معناداری میکند و جهان جای دیگری میشود. اما عاشقی مسیر چند روزه نیست، طولانی میشود و تغییر شکل پیدا میکند، گاهی ملال میآید، گاهی سرخوردگی، گاهی خشم، گاهی غم، گاهی نفرت، گاهی هم جدایی و رسیدن به معشوقی دیگر یا تنهایی و ... باید بدانیم کجا تغییر جهت دهیم و بیهوده در مسیری بی سرانجام قدم برنداریم.
تلنگر سیزدهم: دوباره بی توجهی های هوگو شروع شد. این بار سعی کرد هیچ تماسی نگیرد و اجازه بدهد او به کارهای ناتمامش برسد هرچند نمی توانست این واقعیت را نادیده بگیرد که چطور می شود کسی نتواند فرصت کوتاهی برای ارتباط با عشق تازه خود مهیا کند؟ خود را با کتاب هایی که هوگو معرفی کرده بود سرگرم می کرد. به ناگاه خشمی سرازیر می شد، با ذره ای عشق و علاقه تلطیف می گشت و این دور باطل ادامه می یافت. نمی خواست با چند تماس بی پاسخ و پیام های بدون جواب خودش را سرزنش کند و غمگین شود. کسانیکه پیام و ایمیل را اختراع کردند به فکرشان هم نمی رسید که اضطراب و پشیمانی از پیام های بی پاسخ با روح و روان آدم چه می کند؟ به نظر شما تا کجا باید ملاحظه کار بود و مدارا کرد تا احساس خفگی وجودمان را پُر نکند؟
استر دیگر نمی توانست بنویسد، کاری که همیشه برایش حکم حرکتی سازنده و مفید داشت. باید با نوشتن به زندگی عادی خودش بر می گشت. فکر می کرد شاید تلفنش خراب است اما نبود درک نمی کرد که چه اتفاقی بینشان افتاده و اصلا هوگو دوباره می خواهد او را ببیند یا نه.
اینکه از ما سوء استفاده شده دردناکترین حس تجربه شده آدم هاست. اینکه نفهمی چرا این اتفاق افتاده اوضاع را سخت تر از قبل می کند. چقدر در این وضعیت خودخوری می کنیم و سعی می کنیم حواسمان را معطوف کاری کنیم و دلمان می خواهد آن عزیز دلی که نمی دانیم چرا این رفتار را با ما در پیش گرفته ناگهان زنگی بزند و گره ها را باز کند تا ما کمی آرام شویم و خیال مان تا حدی راحت شود که اصلا مشکلی وجود نداشته است. وقتی عاشق می شویم خاطره آنچه برایمان رخ داده است زندگی ما را تغییر می دهد و شاید تا مدت ها یا حتی هیچ وقت نتوانیم آدم سابق باشیم.
رابطه عاطفی رضایت بخش شامل صمیمیت، صراحت و شفافیت، تعهد و آزادی در رابطه است هر کدام از این موارد کم و زیاد باشد رابطه به سمت چیزی که در ابتدا توقع داریم پیش نمی رود. مثلث عشق استرنبرگ به همین موارد اشاره می کند.
ما هم مثل استر در روابط مان بارها عذاب کشیده ایم اما ناگهان با یک تماس ورق بر گشته، آنجاست که با خود می گوییم حتما باز هم این اتفاق می افتد و نباید به چیزی پیله کرد. استر با خودش می گفت به احتمال زیاد سراغ آن زن در مالمو رفته است. در خیابان ها پرسه می زد و خودش را به خیابان خانه هوگو می رساند شاید خبری از او پیدا کند. دیگری طوری با ما رفتار می کند که کاملا می فهمیم تمام روزها و ساعت های هفته مشغول کار است و فردی دیده می شود که نباید زیاد مزاحمش شد و مهمتر این که نباید انتظار زیادی از او داشت، دقت کنید حرفی زده نمی شود، به ما فهمانده می شود! چگونه؟
استر یک روز در مسیر خانه پیامی پر تنش و فشرده برای هوگو فرستاد. معمولا در چنین موقعیتی فکر می کنیم پیام ما می تواند آن فرد را زخمی کند. بعد از ارسال چنین پیامی حس می کنیم به پیروزی ناچیزی دست پیدا کردیم و کمی از رنج درونمان کاسته می شود، نوشتن خشم را کمتر می کند اما هرگز آن را از بین نمی برد. قصدمان این است سکوتی غیر قابل تحمل را بشکنیم. می پنداریم او می خواند، به ما و رفتارش فکر می کند و پاسخ می دهد.
تلنگر چهاردهم: هیچ جوابی نیامد، روزهای بعد هم هیچ چیز نیامد. دیگری می داند چگونه ما را از لحاظ اجتماعی منزوی کند. استر ایمیلی نوشت و تمام وقایع را زنجیروار و خشک تجزیه و تحلیل کرد؛ در پایان نوشت هر چقدر تو سکوت کنی من بیشتر حرف می زنم. آیا حرف زدن بیشتر فایده ای هم دارد؟
قرار گرفتن در این شرایط برای هر یک از ما غیر قابل تحمل است اما اصرار داریم ادامه بدهیم. چرا باید متن بلندی بنویسیم و جزئیات را با تحلیل هایی که به ذهن مان می آید کنار هم بچینیم؟ بیهوده می اندیشیم که جگر سوخته مان التیام می یابد. حق دارید، هر اتفاقی در رابطه عاطفی بدون دلیل زجرآور است. ما رها شده ایم ولی هنوز قدرت و درک پذیرش آن را نداریم پس تا می توانیم دست و پا می زنیم. بدون هیچ علتی کنار گذاشته می شویم و تلاش و تقلای شبانه روزی برای اثبات اینکه چرا باید این رفتار با من می شد بیهوده است. تفسیرمان چنین است : رابطه من با دیگری در این مدت خوب بود و پیشرفتی داشته، او باید جواب چراها را منطقی بدهد. همه این موارد را که کنار هم قرار می دهیم آنچنان خودمان را بر حق می دانیم که حتی ذره ای برای اینکه اصلا از نظر دیگری چنین حقوقی نداریم را در نظر نمی گیریم. باور نمی کنیم که دیگری چیزی به ما بدهکار نیست. اگر ما نیازهای خود را ندیده گرفتیم، سکوت کردیم، سرکوب کردیم تا مزاحم نباشیم و ترجیح دادیم به جای واقع بینی همچنان مهربانِ دوست داشتنی باقی بمانیم، تقصیر چه کسی است؟ قبول دارم کمی بی رحمانه حرف زدم.
اشتباه به ما یاد داده اند تا جایی که می توانی خوب باش و به جای اینکه دیگران را ناراحت و معذب کنی سکوت اختیار کن. نتیجه این خوب بودن چه می شود؟ اجازه می دهم حرف های گستاخانه و رفتارهای نادرست به سمت من سرازیر شوند تا شخص گستاخ درباره اظهار نظرهایش احساس بدی پیدا نکند! به نظر شما با این شکل خوب بودن چه چیزی را به دست می آوریم و چه چیزی را از دست می دهیم؟ قلم و کاغذی بردارید و بنوسید چقدر از خوب بودن ضربه خورده اید، دلایل را ذکر کنید، به دنبال الگوهای تکراری بگردید و سعی کنید دوباره به آن شکل آزار نبینید، حواستان باشد همیشه حد تعادل را نگه دارید.
تلنگر پانزدهم: استر باز هم پیامی نگرفت، حتی نشانی از زنده بودن هوگو هم دریافت نکرد. خفگی شدیدی احساس می کرد. خیلی برایمان سخت است کسی که تا چند روز پیش کنار ما بوده، بیدار شده، حرف زدیم و خندیدم چند روز بدون دلیل بی خبرمان بگذارد، چقدر دنبال جواب هایمان می رویم و مسیر خانه یا محل کار دیگری را پیاده می رویم تا نشانی از او بیابیم. ما برای این رفتارها پاسخی دقیق و منطقی می خواهیم و تا جایی که جان در بدن داریم ادامه می دهیم در حالیکه آن دیگری حتی برای دقایقی هم به این شرایط فکر نمی کند چه برسد به اینکه بخواهد جوابی داشته باشد. برای او این روال همه زندگی ها و روابط است!
استر برای هزارمین بار به کارگاه هوگو رفت. هوگو پشت میز مشغول کار بود نگاهی به او انداخت و گفت: آمدی...
تلنگر شانزدهم: با هم به رستوران همیشگی رفتند. اما مثل همیشه نبودند. استر همه چیز را می فهمید اما تنها عشق را احساس می کرد. دیگر نیازی به توضیح هم نبود همه چیز برایش روشن شد، بهانه ای بودند برای معاشرت. همین برای استر کافی بود آروزیش این بود که رابطه داشته باشند، دلش تنگ شده بود، به همین سادگی. دوست داشت به خانه او برود و با هم باشند وقتی هوگو بود استر هیچ چیز کم نداشت.
خودتان را در این موقعیت قرار دهید اگر تجربه واقعی داشتید که چه بهتر و اگر نداشتید ببینید چگونه می توانید با دیدن کسی که شما را نادیده گرفته است حس خوبی داشته باشید. رنج ها و دردهای روحی تان در آن لحظات کجا هستند؟ برنامه ها و هدف هایتان چطور؟ چه نیرویی شما را روی آن صندلی و رو به روی دیگری میخکوب می کند؟ هوگو گفت عجله دارد و باید برود. استر می خواست حرف بزند اما با لحنی شوخی فقط به دردهایش اشاره ای کرد و اینکه نتوانسته با او تماس بگیرد. هوگو بی تفاوت گفت: «آن همه سوال را چگونه جواب بدهم، راستش هیچ وقت این همه سوال را یک جا ندیده بودم»! بازنده مکالمه از همان ابتدا استر بود. سعی کرد خیلی خلاصه تمام حرف ها و سوال های بی جوابش را از او بپرسد. اما هوگو نه تنها سکوت اختیار کرده بود بلکه کاملا مشخص بود احساس گناه و نگرانی هم ندارد فقط می خواست زودتر از دست استر و حرف هایش خلاص شود. «اگر افسرده شدی باید بروی با کسی که این چیزها را می فهمد حرف بزنی». تنها جمله ای که در مقابل یک کوه ناراحتی برون ریزی شده استر عنوان کرد همین بود و بدتر از آن گفت: «من به اندازه تو در این مدت مستاصل نبودم». استر در حالیکه عصبانی شده بود گفت: تو مرا تصرف کردی و وارد حریم من شدی، فکر نمی کنی این به من حق ویژه ای می دهد که به حریم خصوصی تو راه پیدا کنم و تو نیز باید در مورد چیزهایی که به من و رابطه مان مربوط می شود با من حرف بزنی تا این طور پریشان و مضطرب نباشم؟هوگو: «وقتی اینقدر خشمگین و مضطرب هستی چطور می توانم بگویم آخر هفته کجا می روم».استر: «با سکوتت هم مرا خشمگین می کنی».
تلنگر هفدهم: در ذات هوگو چیزی به نام پذیرفتن خطایی نسبت به یک انسان وجود خارجی نداشت، چون نظر کسی را جز خودش قبول نداشت. از نظر او بهترین راه دوری از خشم این است که با چیزی که دردسر درست می کند سر و کار نداشته باشد و مهم نبود ممکن است یک انسان آسیب روحی ببیند. بعد از کمی سکوت هوگو بی مقدمه گفت: هنوز هم می دوی؟ استر کاملا فهمید که هیچ جایگاهی در زندگی هوگو ندارد و متوجه شد در چه فاصله هولناکی از او ایستاده است. چطور می شود همه چیز را نادیده گرفت و با خوش رویی از عادت دویدن استر پرسید. ادای مهربان ها را درآوردن هزینه ای ندارد فقط باعث می شود که آدم را راحت بگذارند و هوگو همین بود. تشویش استر به شکست مطلق تبدیل شده بود.
به همین سادگی دیگری می تواند بدون پاسخ درست دادن قضیه را چنان در برهوتی بی پایان پرت کند که حتی تصورش هم برایمان سخت است. وقتی او در مدت زمانی که ما مشغول خودخوری بودیم به طبیعی ترین شکل به زندگی خود پرداخته و اصلا برایش مهم نبوده که ما چه توقعی از او به عنوان شریک رابطه عاطفی مان داریم دیگر جایی برای جواب دادن باقی نمی ماند اصلا از نگاه او مساله ای اتفاق نیوفتاده که نیاز به حل داشته باشد. ما می مانیم و انبوهی از خشم، عصبانیت، حس بی ارزشی و تحقیرشدن بی دلیل. به جای آنکه با حرف های محبت آمیز دلمان را گرم کند و شعله کم نور امیدمان را پر نورتر کند مشاهده می کنیم که خودمان را مقصر اصلی می داند و در کمال جسارت از ما می خواهد که اگر افسرده هستیم خود را به متخصص نشان دهیم چون تنها ما و فقط ما هستیم که این حس را داریم و طرف مقابل متوجه دلیل این رفتارهای خشمگین ما نمی شود! بینهایت درد دارد وقتی علاقه مند باشی و فهمیده نشوی و خودت هم دیر این موضوع را تشخیص بدهی. گویی رنجی که همراه این درد وجودمان را در بر گرفته غیر قابل التیام است.
این داستان ادامه دارد ...