بهای خودفریبی در رابطه عاطفی رنج کشیدن است(بخش اول)

همه ما می دانیم که انسان ها موجوداتی بسیار اجتماعی هستند و دوست دارند با یکدیگر در ارتباط باشند. این ارتباط به آنها کمک می کند تا در کنار یکدیگر یاد بگیرند، دلگرم شوند، چیزی بسازند و ....

ویکتور فرانکل روانپزشک اتریشی وقتی در زندان از معنای زندگی صحبت کرد شاید می دانست که خودش و هم سلولی هایش باید چیزی داشته باشند تا بتوانند شرایط سخت را تحمل کنند و این معنی در آن مکان مخوف و مرگ آور در وابستگی ها یا به عبارتی در ارتباطات آنها با دنیای بیرون بود. خانواده آنها و تمامی افرادی که فکر کردن به بودن با آنها می توانست چنان امیدی را در دلشان بیافریند که تاب بیاورند.

شاید به جرات بتوان گفت عمیق ترین جایی که می توانیم معنا را بیابیم در رابطه با دیگران شکل می گیرد. موقعیتی که در آن به تمام زیر و بم های وجودی خویش واقف می شویم و بیشتر به شناخت از خود می رسیم دقیقا جایی در روابط ما نهفته است. تا زمانی که به تنهایی برای خودمان هستیم تنها با اموری از خود آشنا می شویم که در رابطه با خودمان قابل مشاهده است و می پنداریم از هر لحاظ موجودی خوب با ویژگی ها و خصلت های والا هستیم و در نهایت چند اشکال جزئی پیدا می کنیم که خیلی هم مهم نیست! افراد تا زمانیکه در ارتباطی پا نگذاشته باشند تصوری وهم آلود از خود دارند و جالب است که با این نگاه، منتقد دیگران می شوند و نادرستی ها و ناکامی هایشان را به حساب عملکرد اشتباه آنها می گذارند، طنز غم انگیز ماجرا دقیقا همین جاست؛ اگر خودشان را در همان شرایط قرار بدهیم رفتار را بدون هیچ کم و کاستی پیاده می کنند یا حتی بدتر از آن را نشان می دهند.

واقعیتی که احتمالا بارها از زبان دیگران شنیده اید یا در کتاب ها به آن بر خورده اید : تا از دایره امن خود پا را فراتر نگذارید و در ارتباط نزدیک با کسی نباشید خودتان را کامل نمی شناسید و این فرصت را از خودتان سلب کرده اید. ممکن است مدت های طولانی در توهم خوب انگاری خود باقی بمانید. وقتی هیچ فرصتی را برای در بوته آزمایش قرار دادن خود مهیا نمی کنید چگونه می توانید به نقاط قوت و ضعف و آنچه در درونتان می گذرد پی ببرید؟ حواستان باشد مرز باریکی بین خودشناسی و خودفریبی در هر رابطه قابل مشاهده است. گاهی اطرافیان و شهود درونی از واقعه ای ما را مطلع می کنند اما به دلایلی که برای خودمان هم دقیق و واضح نیست همه چیزهای جلوی چشم را ساده لوحانه انکار می کنیم و می خواهیم در آنچه برای خود رویاسازی کرده ایم باقی بمانیم. این لحظات زنگ خطر در هر رابطه ایست زیرا کاملا می فهمیم که چه دارد به سَرمان می آید اما دوست نداریم قبول کنیم. در گفتگوهای درونی مان هزار و یک دلیل می آوریم تا ماندن و ادامه دادن رابطه را توجیه کنیم.

این نوشته قرار بود کوتاه و صمیمی باشد اما نمی دانم چرا اینقدر طولانی شد! تا همین الان که تصمیم گرفتم بخش اول آن را منتشر کنم حدود سیزده صفحه نوشتم و هنوز تا پایان، راه بسیار است. بهتر دیدم کمی جزئی تر
و خودمانی تر مطالب را بنویسم. برنامه را این طور چیده ام که هر دو هفته یک بخش آن را منتشر کنم تا نوشتار در حد معمول باشد و خیلی طولانی نشود که حوصله خواندش را نداشته باشید. پس لطفا دو هفته بعد دوباره به اینجا سر بزنید و ادامه مطلب را دنبال کنید.

بر خلاف نوشته های قبلی که موضوع یک فیلم را بررسی می کردم این مطلب در مورد یک کتاب است. حقیقتش را بخواهید چندی پیش کتابی که برادرم سالها قبل معرفی کرده بود را خواندم. شاید اگر همان روزها (حدود پنج سال قبل) آن را خوانده بودم اطلاعات و تجربه امروز را نداشتم و احتمالا چیزی هم نمی نوشتم. شنیده اید که می گویند: زمانش امروز بود یا باید چند سال بعد این اتفاق می افتاد تا تو بیشتر متوجه بشوی. مطالعه این کتاب برای من مصداق همین جملات بود.

نام کتاب Willful Disregard است که در ترجمه فارسی عنوان تصرف عُدوانی انتخاب شده است. در ابتدای کتاب هم توضیحی بابت انتخاب این اسم آورده شده است؛ قانون مدنی سوئد، ماده هشت بندهشت : هر کس به شکل غیر قانونی، مالی را از تصرف دیگری بدون رضایت او خارج یا به هر نحوِ دیگر آن را حیف و میل کند به اتهام تصرف عدوانی محاکمه می شود.

کسانی که کتاب را مطالعه کرده اند بیشتر متوجه مفهوم عنوان فارسی می شوند. از همین ابتدای کار باید بگویم به دلیل ضرورت مطلبی که مد نظرم بود برخی جملات کتاب را همان گونه و بدون تغییر آورده ام. برای این کار دلایل خاص خودم را دارم، پس اگر دوست دارید کتاب را بخوانید ممکن است با خواندن این متن داستان لو برود.

موضوع کتاب در مورد دوست داشتن است دستمایه ای که الهام بخش شعر، موسیقی، فیلم و کتاب های فراوان بوده است. شاید تکراری به نظر برسد یا بگویید خودمان در این مورد همه چیز را دیدیم و می دانیم، این کتاب هم مثل بقیه چیز جدیدی برای گفتن ندارد. با احترام به نظر شما باید بگویم نظر من متفاوت است. این کتاب تجربه زیسته من و همه آدم هایی است که روزی کسی را دوست داشته اند. ممکن است نویسنده کتاب، لنا اندرشون هم از تجربه شخصی یا داستان واقعی فردی ایده اولیه را گرفته باشد و با زبانی ساده اما به شدت واقعی و تلخ کلمه های بی جان را به جمله هایی گاه بسیار بی رحمانه تبدیل کرده تا من و تو بیشتر حواسمان را جمع کنیم و از خودفریبی و در رویا زیستن اجتناب کنیم. کاری که استر نیلسن، شخصیت داستان به سختی و بعد از تحمل لحظات مشقت بار و طاقت فرسا جان کَند تا بتواند آن را عملی کند. شخصیت استر یک زن موفق است اما این مسائل زن و مرد ندارد و برای آگاهی همه افراد جدا از جنسیتشان مناسب است. دوست داشتن حسی است که خودش می آید و ربطی ندارد زن باشی یا مرد. برای استر هم همین اتفاق می افتد و برای هرکدام از ما.

جایی کسی را می بینیم و به او علاقه مند می شویم. در نگاه اول گویی همان است که برای ما پدید آمده و این حس طبیعی یک انسان است. اما برای استر که با دوستی زندگی می کند و ارتباط بلند مدتی نیز دارند باید کمی متفاوت باشد. هر کدام از ما در همین شرایط قرار گرفته ایم؛ در تعهد بلند مدتی مثل ازدواج یا در یک رابطه عاطفی، روزی بوده است که از دیگری هم خوشمان آمده و خواستیم ارتباط جدیدی را شروع کنیم. از جایگاه بد و خوب به آن نگاه نکنید، از نگاه روانشناختی هم بگذرید. من هم نگاه درست و غلط را کنار می گذارم و تنها به آنچه در جریان احساسات افراد اتفاق می افتد را بیان می کنم. هر کسی بر اساس اصول اخلاقی خود می داند که چه باید بکند. گاهی اصلا در شرایطی نیستیم که دلمان بلرزد اما می لرزد، شرایط کسی که دوستش داریم اصلا به ما نمی خورد اما باز هم دلمان می خواهد. میل به خواستن و فریاد عقل هر دو چنان در ما طنین انداز می شود که دچار سرگشتگی می شویم.



استر نیلسون زنی خوشبخت است. شاعر، مقاله نویس و سخنران خوبی است و در نگاه کلی جایگاه اجتماعی مطلوبی دارد. در رابطه ای صمیمانه، موزون و آرامی سیزده سال را سپری کرده و از روزی که فهمیده بود زبان و ایده ها کار و مشغله فکری او هستند زندگی پر هزینه را کنار گذاشته و زمانش را تنها به خواندن، اندیشیدن، نوشتن و گفتگو با دیگران می گذراند. همه چیز از پیشنهاد یک سخنرانی ویژه در مورد هنرمندی نامدار به نام هوگو رَسک شروع شد. گردبادی آمد و دنیای او را برای همیشه تغییر داد.

حسی خزنده به ناگاه در درون ما جوانه می زند، احساسی شیرین که تو را به خلسه می برد و رویاگونه است. دنیا برای کسی که حس می کند به غریبه ای علاقه مند شده است رنگی دیگر است. هستی تغییری نکرده شاید به اندازه سابق در سکوت، بی اهمیتی و بی توجه نسبت به ماست ولی چیزی که درون ما گرمی ایجاد کرده دنیا را چنان مطبوع می بیند که می خواهد تا ابد در این حس و حال خوب غوطه ور بماند. استر همین حس و حال را پیدا می کند. هوگو و دنیا را چنان زیبا و دوست داشتنی می یابد که هیچ چیزی نمی تواند معادلات او را بهم بزند.

او آرام آرام ...

این داستان ادامه دارد.