«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
لذّت خلسه با مولانا، ☀️ و ?
سر شب رانندهی سرویس اداره به گوشی همراهم پیام فرستاد که فردا سرویس نیست. شب را مانند همه شب تا حول و حوش دو بامداد به بیداری گذراندم. صبح بلند شدم نماز خواندم و وقتی یادم افتاد سرویس نیست و دیدم حال رفتن با قطار مترو هم ندارم، گوشی همراهم را در حالت سکوت گذاشته و بدون هیچ تعلّلی دوباره راهی رختخواب شدم.
حول و حوش هشت و نه صبح، همسرم با اضطراب مرا صدا میزند که از اداره با تلفن ثابت خانه تماس گرفتند و میگویند چرا جواب گوشی همراهت را نمیدهی؟ همانطور که سرم بر بالش و چشمانم هنوز بسته است به همکاران اداره که مزاحم خواب نازم شدهاند، فحش میدهم که همسرم گوشی همراهم را از حالت سکوت خارج میکند و دستم میدهد. با اکراه زیاد، جواب تلفن را میدهم و میبینم که چارهای نیست جز اینکه باید رهسپار مترو شده و خودم را به سرزمین همیشه در بحران محلّ کارم برسانم.
تند تند لباسهایم را میپوشم و در آخرین لحظات یکی از یاوران همیشه مومنم، یعنی کتاب "سلخ" خانم "غزاله شکرابی" که چند روزی بود داشتم در مسیر اداره میخواندم را برداشته و به سمت ایستگاه مترو حرکت میکنم.
همین که به ایستگاه میرسم، قطار هم به ایستگاه وارد میشود. قطار تقریباً خالی است. بر خلاف ساعتهای شلوغ که هر هشت نفر باید روی یک صندلی بنشینند، هر نفر میتوانست روی هشت صندلی بنشیند. هر چند هیچ کدام شدنی نیست! به محض ساکن شدن و آرام گرفتن روی صندلی، کتاب را باز کرده و شروع به خواندن ادامهی آن میکنم:
در اکثر مواقع، شمس در جواب، تنها به لبخند محوی بسنده میکرد در سکوت به مراقبههای طولانیاش ادامه میداد؛ گویی به عالمی دیگر میرود و باز میگردد، این رفت و آمد دائمی بود در طول شب و روز، روزی نبود که مولانا شمس را در سکوت و تفکّر نیابد. روزی ردّ نور آفتاب واپسین روزهای پاییز روی دیوار نیمه تاریک حجره افتاده بود و شمس در حال مراقبه بود، مولانا کتاب پدرش بها ولد، واعظ و شیخ برتر زمانهاش را برداشته بود و با دقّت بسیار ورق میزد. شمس چشم گشود و او را در حال مطالعهای عمیق یافت. با صدای نیمه بلندی فراخواندش که:
- نزد من بیا بنشین جلالالدین.
آفتاب زیبایی از پنجرهی قطار به داخل واگن سرک میکشد. همیشه یکی از فانتزیهای کم و بیش کمیابم این است که وقتی در جای خنکی نشستهام، نور خورشید بیاید و مرا در آغوش بگیرد. از قضا همین اتّفاق به لطف پروردگار و به کمک پیچ و خمهای ریل قطار میافتد.
در عیش همآغوشی با خورشید به سر میبرم که میرسم به جایی از کتاب که این عیش را به طرز عجیبی کاملتر میکند:
مولانا سر بلند کرده، سیمای شمس را زیر پرتوی طلایی رنگ خورشید درخشان یافت، اندیشید که دو شمس در هم آمیختهاند... کتاب را بست و به گوشهای نهاد و با لبخندی در مجاورت شمسش پهلو گرفت که سراپا گوشم.
هرگز فکرش را نمیکردم که این عیش ناشی از همآغوشی با خورشید و عشقبازی با مولانا و شمس، با صدای گیتار و آواز خوشی نیز همراه شود. چشمانم را به سمت صدای زیبای گیتار و آواز میچرخانم. روی گیتار آقای نوازنده و خواننده نوشته بود "بهادر قوّامی".
هرگز فکرش را هم نمیکردم یکی از بیموقعترین تماسهای تلفنی عمرم، دقیقاً همان به موقعترین تماسهای تلفنی عمرم از آب در بیاید و این یکی از به موقعترین تماسهای تلفنی در طول عمرم، قرین شود با به موقعترین مترو، به موقعترین کتاب، به موقعترین کلمات، به موقعترین تابش خورشید، به موقعترین ساز و به موقعترین آوازِ عمرم. این به موقعترینهای ناز، منتهی میشوند به خلسهای عجیب و روحنواز.
در آن لحظه بود که با تمام وجود معنی این شعر از مولانای جان:
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست
و صد البته این شعر از حافظ عزیز:
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است
را دریافتم و همچنان که در خلسه به سر میبردم، به خواندن کتاب ادامه میدهم:
- به یاد نگه دار که هر فسادی که در عالم افتاد، از این افتاد که؛ یکی، یکی را معتقد شد، به تقلید! یا منکر شد، به تقلید... دنبالهروی نکن از هیچ چیز و هیچ کس، بگذار برایت داستانی بگویم از آن صوفی مسافر مقلّد؛ یکی از صوفیان مسافر شبی به خانقاهی رسید، خرسواری خود را به طویله برد و در آخور را بست و مقداری آب و علف به او داده، خود وارد مجلس صوفیان شد. صوفیان که روزها گرسنگی کشیده بودند و هیچ چیز در خانقاه نداشتند برای فروش، از ناچاری خر صوفی را برده و فروختند و با پولش خوراکیهای رنگارنگ تهیه کردند و خوردند و از شادی به پا خواستند و در هنگام سماع، صوفی مسافر هم جذب آن مجلس شادمانه گردید و به سماع مشغول شد. ابتدا با ذکرهای اصلی خانقاه سماع میکردند ولی در آخر، این صوفی مسافر بیخبر از آن چه اتفاق افتاده، بنا به تقلید میخواند: «خر برفت و خر برفت.» بامداد رسید، صوفی به طويله رفت، از خوش خبری نبود. پنداشت که خادم خر را برده تا آبش دهد، ولی خر همراه خادم نبود. از خر پرسید و گفت خادم را که خر را به تو سپرده بودم... خادم پاسخ گفت که من چه کنم، صوفیان حمله آوردند و خر را بردند و من از ترس جانم نتوانستم جلوی آنها را بگیرم. صوفی گفت: «چرا به من خبر ندادی تا من مانع شوم؟ حال که همه رفتهاند چه کنم...» پس بگرد و خودت بیاب! جستجوگری کن، کشف کن و شاهد باش، آنچه میبایست بخوانی خواندهای، حال نوبت توست که با خودت روبرو شوی که در چنته چه داری. راه خودت را پیش گیر. اول بود که ماهی سوی آب میرفت. این ساعت هر کجا ماهی میرود، آب میرود!
یادداشت مرتبط:
دو یادداشت پیشین:
برای دستیابی به لینک آخرین و تنها دستهبندی نوشتههای دستانداز، میتوانید به این یادداشت مراجعه کنید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان یک عکس: زینب
مطلبی دیگر از این انتشارات
بگذارید من خدا باشم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقای «پ»