لذّت خلسه با مولانا، ☀️ و ?

سر شب راننده‌ی سرویس اداره به گوشی‎ همراهم پیام فرستاد که فردا سرویس نیست. شب را مانند همه شب تا حول و حوش دو بامداد به بیداری گذراندم. صبح بلند شدم نماز خواندم و وقتی یادم افتاد سرویس نیست و دیدم حال رفتن با قطار مترو هم ندارم، گوشی همراهم را در حالت سکوت گذاشته و بدون هیچ تعلّلی دوباره راهی رختخواب شدم.

حول و حوش هشت و نه صبح، همسرم با اضطراب مرا صدا می‌زند که از اداره با تلفن ثابت خانه تماس گرفتند و می‌گویند چرا جواب گوشی همراهت را نمی‎‌دهی؟ همان‎طور که سرم بر بالش و چشمانم هنوز بسته است به همکاران اداره که مزاحم خواب نازم شده‌اند، فحش می‎‌دهم که همسرم گوشی همراهم را از حالت سکوت خارج می‎‌کند و دستم می‎‌دهد. با اکراه زیاد، جواب تلفن را می‌‎دهم و می‌‎بینم که چاره‌‎ای نیست جز این‎‌که باید رهسپار مترو شده و خودم را به سرزمین همیشه در بحران محلّ کارم برسانم.

تند تند لباس‌‎هایم را می‎‌پوشم و در آخرین لحظات یکی از یاوران همیشه مومنم، یعنی کتاب "سلخ" خانم "غزاله شکرابی" که چند روزی بود داشتم در مسیر اداره می‎‌خواندم را برداشته و به سمت ایستگاه مترو حرکت می‎‌کنم.

همین که به ایستگاه می‌رسم، قطار هم به ایستگاه وارد می‎‌شود. قطار تقریباً خالی است. بر خلاف ساعت‌‎های شلوغ که هر هشت نفر باید روی یک صندلی بنشینند، هر نفر می‌‎توانست روی هشت صندلی بنشیند. هر چند هیچ کدام شدنی نیست! به محض ساکن شدن و آرام گرفتن روی صندلی، کتاب را باز کرده و شروع به خواندن ادامه‎‌ی آن می‌‎کنم:

در اکثر مواقع، شمس در جواب، تنها به لبخند محوی بسنده می‌‎کرد در سکوت به مراقبه‎‌های طولانی‌اش ادامه می‌‎داد؛ گویی به عالمی دیگر می‌‎رود و باز می‌گردد، این رفت و آمد دائمی بود در طول شب و روز، روزی نبود که مولانا شمس را در سکوت و تفکّر نیابد. روزی ردّ نور آفتاب واپسین روزهای پاییز روی دیوار نیمه تاریک حجره افتاده بود و شمس در حال مراقبه بود، مولانا کتاب پدرش بها ولد، واعظ و شیخ برتر زمانه‌‎اش را برداشته بود و با دقّت بسیار ورق می‎‌زد. شمس چشم گشود و او را در حال مطالعه‌‎ای عمیق یافت. با صدای نیمه بلندی فراخواندش که:
- نزد من بیا بنشین جلال‌الدین.

آفتاب زیبایی از پنجره‌ی قطار به داخل واگن سرک می‌کشد. همیشه یکی از فانتزی‌های کم و بیش کمیابم این است که وقتی در جای خنکی نشسته‌‎ام، نور خورشید بیاید و مرا در آغوش بگیرد. از قضا همین اتّفاق به لطف پروردگار و به کمک پیچ و خم‌های ریل قطار می‌افتد.

در عیش هم‌آغوشی با خورشید به سر می‌‎برم که می‎‌رسم به جایی از کتاب که این عیش را به طرز عجیبی کامل‌تر می‌‎کند:

مولانا سر بلند کرده، سیمای شمس را زیر پرتوی طلایی رنگ خورشید درخشان یافت، اندیشید که دو شمس در هم آمیخته‌اند... کتاب را بست و به گوشه‎‌ای نهاد و با لبخندی در مجاورت شمسش پهلو گرفت که سراپا گوشم.

هرگز فکرش را نمی‎‌کردم که این عیش ناشی از هم‎‌آغوشی‎ با خورشید و عشق‎بازی‎ با مولانا و شمس، با صدای گیتار و آواز خوشی نیز همراه شود. چشمانم را به سمت صدای زیبای گیتار و آواز می‌چرخانم. روی گیتار آقای نوازنده و خواننده نوشته بود "بهادر قوّامی".

هرگز فکرش را هم نمی‎‌کردم یکی از بی‎‌موقع‎‌ترین تماس‌‏‎های تلفنی عمرم، دقیقاً همان به‎ موقع‌‎ترین تماس‎‌های تلفنی عمرم از آب در بیاید و این یکی از به موقع‎‌ترین تماس‎‌های تلفنی در طول عمرم، قرین شود با به موقع‌‎ترین مترو، به موقع‎‌ترین کتاب، به موقع‌‎ترین کلمات، به موقع‎‌ترین تابش خورشید، به موقع‎‌ترین ساز و به موقع‎‌ترین آوازِ عمرم. این به موقع‌‎ترین‎‌های ناز، منتهی می‌‎شوند به خلسه‎‌ای عجیب و روحنواز.

در آن لحظه بود که با تمام وجود معنی این شعر از مولانای جان:

یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه‎‌ی می‌دانم آرزوست

و صد البته این شعر از حافظ عزیز:

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است

را دریافتم و همچنان که در خلسه به سر می‎‌بردم، به خواندن کتاب ادامه می‌‎دهم:

- به یاد نگه دار که هر فسادی که در عالم افتاد، از این افتاد که؛ یکی، یکی را معتقد شد، به تقلید! یا منکر شد، به تقلید... دنباله‌‎روی نکن از هیچ چیز و هیچ کس، بگذار برایت داستانی بگویم از آن صوفی مسافر مقلّد؛ یکی از صوفیان مسافر شبی به خانقاهی رسید، خرسواری خود را به طویله برد و در آخور را بست و مقداری آب و علف به او داده، خود وارد مجلس صوفیان شد. صوفیان که روزها گرسنگی کشیده بودند و هیچ چیز در خانقاه نداشتند برای فروش، از ناچاری خر صوفی را برده و فروختند و با پولش خوراکی‎‌های رنگارنگ تهیه کردند و خوردند و از شادی به پا خواستند و در هنگام سماع، صوفی مسافر هم جذب آن مجلس شادمانه گردید و به سماع مشغول شد. ابتدا با ذکرهای اصلی خانقاه سماع می‌‎کردند ولی در آخر، این صوفی مسافر بی‎‌خبر از آن چه اتفاق افتاده، بنا به تقلید می‎‌خواند: «خر برفت و خر برفت.» بامداد رسید، صوفی به طويله رفت، از خوش خبری نبود. پنداشت که خادم خر را برده تا آبش دهد، ولی خر همراه خادم نبود. از خر پرسید و گفت خادم را که خر را به تو سپرده بودم... خادم پاسخ گفت که من چه کنم، صوفیان حمله آوردند و خر را بردند و من از ترس جانم نتوانستم جلوی آنها را بگیرم. صوفی گفت: «چرا به من خبر ندادی تا من مانع شوم؟ حال که همه رفته‌‎اند چه کنم...» پس بگرد و خودت بیاب! جستجوگری کن، کشف کن و شاهد باش، آن‌چه می‎‌بایست بخوانی خوانده‌‎ای، حال نوبت توست که با خودت روبرو شوی که در چنته چه داری. راه خودت را پیش گیر. اول بود که ماهی سوی آب می‌رفت. این ساعت هر کجا ماهی می‎‌رود، آب می‌‎رود!
یادداشت مرتبط:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%85%D8%A7-%D8%A8%D9%87-%D8%AD%D9%8F%D8%B3%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%81-%D9%87%D8%A7-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D9%88%D9%86-%D9%87%D8%B3%D8%AA%DB%8C%D9%85-fcy7bbnd5ino
دو یادداشت‎ پیشین:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%AC%D8%B4%D9%86-%D8%B3%D8%AF%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D9%85%D9%86%D8%A7%D8%B3%D8%A8%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AA%D8%B4%D8%A7%D8%B1-%D8%B5%D8%AF-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA-%D8%AF%D8%B1-%D8%B5%D8%AF-%D8%B1%D9%88%D8%B2-s7nubh9vok6v
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%DB%8C-%D8%A2%D9%86-%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%B4-%D9%BE%D9%8F%D8%B4%D8%AA-pkrzpmcfcqok
برای دستیابی به لینک‎ آخرین و تنها دسته‌‎بندی نوشته‌‎های دست‌‎انداز، می‌توانید به این یادداشت مراجعه کنید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمی‌دونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایان‌نامه‌‌‌ی دست‌انداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/BeV7f?playlist=898104