بیتا حسینی نژاد·۱۰ ماه پیشو حالا دفن می شوم. (تجربه ی هذیانی من)باران مثل رشته شلاق هایی که بر بدن بردگان می کوفتند بر صورتم ضربه می زند. بیچارگان با بدن های درهم پیچیده در خود جمع شده اند تا از ضربات با…
بیتا حسینی نژاددردرباره ی اسکیزوفرنی·۱ سال پیشترک عادت...به وقت غروب، اینجا یخ ها شروع به ترک خوردن و شکافتن کردند. مردانی خاکستری پوش به اعماق گل آلود تالاب ها فرو رفتند و تنها یک نفر می تواند در…
بیتا حسینی نژاددردرباره ی اسکیزوفرنی·۲ سال پیشروز دوم بیمارستان. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت دهم)روزمره نویسی از دومین روز در بخش اعصاب و روان.
بیتا حسینی نژاددردرباره ی اسکیزوفرنی·۲ سال پیشروز اول بیمارستان. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی، قسمت نمیدونم چندم.)روزمره نویسی از دو هفته ماندن در بخش اعصاب و روان: "روز اول"
بیتا حسینی نژاددرانتشارات راکت·۲ سال پیشامان از امیرعباس مشروطه خواه! (تجربه ی من از اسکیزوفرنی، قسمت نمیدونم چندم.)کیسه خرید رو زمین گذاشت و به کمرش کش و قوسی داد و از توی جیب شلوارش یه مشت دستمال کاغذی بیرون آورد. لا به لای دستمال قیسی زردآلو بود. به دی…
بیتا حسینی نژاد·۲ سال پیشلطفا برام فال نگیرید! (تجربه من از اسکیزوفرنی؛ قسمت پنجم)اولین روز از بیمارستان...