چالش هفته (چالش ۲۳ : نجات یک داستان!)

یک عادتی دارم که تا الان کمتر درباره‌‎اش نوشته‌‎ام. این عادت بدین شرح است که وقتی پیاده‎‌روی می‌‎کنم به روی زمین نگاه می‎‌کنم و اگر به پیچ، مهره، واشر، فنر، سیم، سوزن قفلی، فیوز سوخته‎‌ی ماشین و یا چیزهایی شبیه این‌ها برخورد کنم، اول کمی به حال نزارشان و آن حالت خاصّی که روی زمین افتاده‌‎اند دقت می‌کنم تا بلکه بتوانم آن حس افتادگی، جداشدگی و رهاشدگی‌شان را بهتر درک کنم و بعد هم آن‎ها را با ملایمت برمی‌دارم، دستی به سر و رویشان می‌کشم و داخل جیب شلوار یا کیف کوچکی که مانند آقا نیکی به دست می‌گیرم می‌گذارم تا بلکه یک روزی بتوانم دوباره به هر کدامشان ماموریتی بدهم و اگر نشد، از آن‌ها چیزکی بیرون بیاورم. چیزکی که بتواند به آن‎ها شخصیتی تازه بدهد و روح درهم شکسته‌شان را تا حدّی ترمیم کند. چیزهایی مانند این و یا این.

عادت ندارم یک گوشی اندروید نیم کیلویی را دستم بگیرم و یا داخل جیبم بگذارم و بروم پیاده‌روی. سنگینی‌اش اذیتم می‌کند. هم سنگینی‌اش. هم حس دچارشدگی و بردگی‌ام نسبت به او حتی در بیرون از خانه! می‌خواهم حداقل بیرون و زیر آسمان که هستم، سبک و رها باشم. برای همین بارها به سوژه‌‎ای برخورد کرده‌ام که افسوسِ گرفتنِ یک عکسِ خوب از آن، به دلم مانده است. عکسی که به راحتی می‌شد یک داستان چند خطی یا چند صفحه‌ای برای آن نوشت.

چند روزی از یک مسیر می‌رفتم. در طول مسیر کنار خیابان، یک دستکش مکانیکی کهنه افتاده بود که به دلیل عبور زیاد خودروها از روی آن، با آسفالت یکی شده بود. انگار که خیابان، آن دستکش را به اختیار خودش، بر تنش خالکوبی کرده باشد. هر بار کمی می‌ایستادم و به آن دستکش نگاه می‌کردم. روی دستکش هیچ اثری از پارگی نبود. کهنگی چرا، ولی پارگی، نه! به روغن آغشته بود. روغنی که دورتادور دستکش، یک سایه‎‌ی دو سانتی درست کرده بود. روغنی که با نگاهی سورئال، می‌توانست خون ریخته شده‌ی دستکش هم باشد! دستکش جوری بر روی زمین افتاده بود که انگشتانش به سمت بیرون از خیابان بود. اگر خوب به دستکش نگاه می‌کردی، می‎فهمیدی که دارد با ناله‌ای جانسوز چنین می‎گوید: «ای کاش می‌توانستم خودم را از این خیابان شلوغ بیرون بکشم. ای کاش کمی از جان صاحبم، صاحبم که عمری نگذاشتم دستانش زخم شود و عاقبت مرا اینجا، تنها و زخمی در کنار یک خیابان پر تردد، آن هم بدون آن جفت و همراه همیشگی‌ و دوست داشتنی‌ام رها کرد و رفت، به من داده می‌شد. حداقل به اندازه‌‎ای که بتوانم نیم متر حرکت کنم!»

دستکش‌ها دروغ نمی‌گویند! آن دستکش هم راست می‌گفت. جان داشتن، به قدر نیم متر حرکت، کافی بود تا او بتواند از خیابان دوداندود و غرق در آلودگی صوتی عبور کند و خودش را به جایی برساند که هم امن‎ و آرامتر باشد و هم دیگر هیچ خودرویی نتواند از رویش عبور کند. دستکش را می‌خواستم بردارم ولی این قدر نقشش بر روی خیابان داستان‌ساز بود که حیفم آمد. هر روزی به خود می‌گفتم فردا با گوشی می‌آیم و یک عکس خوب از این دستکش می‌گیرم. آن قدر دست دست کردم تا این که یک نفر دستکش را از خیابان جدا و احتمالاً روانه‌ی سطل زبانه کرده بود. دیگر امیدی به نجات آن دستکش نبود. پس با این نوشته، سعی کردم حداقل داستانش را کمی هم که شده، نجات دهم!

فقط آن دستکش نبود که باید داستانش را نجات می‌دادم. یک سوزن قفلی در هم پیچیده‌ی زنگ زده نیز، داستانش نیاز به نجات داشت. کافی بود به این فکر کنم که آن سوزن قفلی زنگ زده درهم پیچیده، روزی جوان و قبراق بوده است و حالا به این روز افتاده است. تنها و بیچاره، نعشش کف خیابان رها شده است. زیر خاک و باد و باران و سنگینی کفش عابران کوچک و بزرگ و شاد و غمگین. زیر چرخ لاستیک خودروی رانندگان بی‌تفاوت. رانندگانی که حتی امکان دارد از روی یک انسان رد شوند و فرار کنند، چه برسد به تن نحیف آن سوزن قفلی زنگ زده بینوای خمیده! سوزنی که روزها، ماه‎ها و شاید بیشتر ماموریت داشت که چیزی را به چیزی دیگر بند کند، اکنون به هیچ چیزی بند نبود و تنها و غمگین و درهم شکسته بود!

فقط آن دستکش و آن سوزن قفلی نبودند که داستانشان نیاز به نجات داشت. وضعیت خیلی از اشیای دور و اطراف ما که به وجودشان عادت کرده‌ایم نیز بهتر نیست. قیچی قدیمی مادربزرگ که مدت‌ها است لابلای خرت و پرت‌های داخل زیرزمین یا انباری گمشده است و از آن خبری نیست نیز داستانی دارد که باید نجات داده شود. دفتر مشق اول دبستانمان که معلوم نیست الان کجا است ولی می‌دانیم در جایی دارد مانند خودمان پا به سنّ می‌گذارد نیز داستانی دارد که باید نجات داده شود. کافی است به هر شی پرت و دورافتاده‌ای، یک نگاه خریدارانه بیندازید تا او لب به سخن باز کند: «ما سمیعیم و بصیریم و هشیم؛ با شما نامحرمان ما خاموشیم!»

امّا نجات داستان اشیای به ظاهر بی‌جان مگر چقدر مهم است؟!

نجات داستان اشیایی که روزمرگی ما باعث شده است نسبت به وجودشان بی‌تفاوت شویم تمرین کوچکی است برای یادگیریِ نجات داستان انسان‌ها و قهرمانان بی‌نام و نشانی که دارند بی‌ریا و بی سر و صدا در کنارمان نفس می‌کشند و عاشقانه و بی‌ادعا تلاش می‌کنند. داستان کسانی که خودشان اهل خواندن و گفتن داستان نیستند، ولی هزارن هزار داستان دارند. قهرمانانی که اگر داستانشان نجات داده نشود، انسانیّت و کیش پسندیده‎‌ی قهرمانی، به خطر خواهد افتاد.

شما هم دعوتید!

اگر مایل بودید، یک داستان را نجات دهید و با هشتگ‌های «چالش هفته» و «حال خوبتو با من تقسیم کن» منتشر کنید.

چه بسا داستان‎‌هایی که دارند نفس‌‎های آخرشان را می‎‌کشند و در انتظار قلم شما هستند. تا دیر نشده است، این داستان‌‎ها را یافته و نجاتشان دهید.

لزوماً هم نباید یک داستان را نجات دهید. یعنی می‌توانید هر تعداد داستان که می‌توانید را نجات دهید. یا حق.

پنج یادداشت پیشین:
https://virgool.io/vviirrggooooll/%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D8%B1%DB%8C%D9%88%D8%AF-%D8%A8%DA%AF%D9%88-%EF%B8%8F%EF%B8%8F-nuozbaqqbgyp
https://virgool.io/Goftogohaye-Parakandeh/%D8%AA%D8%A7-%D8%AD%D8%A7%D9%84%D8%A7-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%D8%A8%D9%87-%DA%AF%D9%88%D8%B4%D8%AA-%D8%AE%D9%88%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%AA%D8%AC%D8%A7%D9%88%D8%B2-%D9%88-%D8%AA%D8%B9%D8%B1%D9%91%D8%B6-%D8%AE%D8%A8%D8%B1%DB%8C-zs076f281vl8
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%A2%D9%86-%D9%85%D8%B1%D8%AF-%D8%A8%D8%A7-%DA%AF%D9%88%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D8%AF-%D8%B4%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%B7%D9%86%D8%B2-lvgqf8gfztfz
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%AD%DA%A9%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%A2%D9%86-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%DA%A9-%D9%BE%D8%B1%DB%8C%DA%86%D9%87%D8%B1-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D9%87-%D9%BE%D9%87%D9%86-%DA%A9%D8%B1%D8%AF-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AD%D9%84%D9%91%D9%87-%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%85-ei7ttxtmkddu
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%DA%AF%D9%88%D8%B4%D8%AA-%DA%A9%D9%88%D8%A8%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%B3%D8%A8%DB%8C%D9%84-%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA-zosfzkf10jku
خبر دارید که بعد از یکسال، گاهنامه‎‌ی دست‎‌انداز، دوباره راه افتاد:
https://virgool.io/Gahnameh-Dast-Andaz/%DA%AF%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DB%B2%DB%B3-%D8%B4%D8%B1%D9%88%D8%B9%DB%8C-%D8%AF%D9%88%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-cjpyoppmbd21
دست‌‎انداز به تازگی، سه انتشارات دیگر افتتاح کرده است که با انتشارات چالش هفته می‎‌شوند چهار انتشارات. الهی خدا انتشاراتتان را زیاد کند! حالا بیایید تا بگویم این سه انتشارات جدید، چه می‌‎کنند و برای چه هستند؟
  • انتشارات «یازده»: یازده پرسش برای تامل و تفکر بیشتر مطرح می‎‌شوند که شما می‌‎توانید به هر کدام که خواستید در یک پُست جداگانه پاسخ بدهید.
  • انتشارات «پیش‎‌نویس‌‎تکانی»: انتشاراتی برای رهایی از تله‌ی کمالگرایی و انتشار یادداشت‌های تل‌انبار شده در پیش‌نویس ویرگول که فکر می‌کنیم هنوز کامل نیستند و قرار هم نیست به این راحتی و یا هرگز کامل‌تر شوند! برای توضیح بیشتر به این پُست مراجعه فرمایید.
  • انتشارات «سکّو»: برخی از دوستان جدیدالورود می‌‎آیند و هنوز نیامده به خاطر عدم توجه من و شما به آن‌‎ها و نوشته‌شان می‌‎گذارند می‎‌روند. با خودم گفتم پُست‎‌های شروع و آغازین فعالیت هر کاربر در ویرگول را در این انتشارات بیاورم و از شما خواهش کنم که هوای این دوستان جدیدالورود که انصافاً معلوم است برخی آینده درخشانی در نویسندگی دارند را بیشتر داشته باشید. در توضیح این انتشارات نوشتم: سکّو، سکویی برای پرتاب شما به دنیای نویسندگی است. سفر به دور دنیا هم با همان قدم اول شروع می‌شود. شما قدم اول برای سفر به دنیای نویسندگی را برداشتید. قدمتان سبز. برای قرار گرفتن پست‌های آغازین کاربران جدید ویرگول در این انتشارات و حمایت از آن‌ها، لطفاً به Dast Andaz خبر بدهید. پس شما هم کمک کنید تا این انتشارات پا بگیرد. از خوبی‌‎های این انتشارات که ای کاش همان ابتدای آمدنم در ویرگول درست کرده بودم، این است که بعدها می‎‌توانیم ببینیم چند نفر از دوستانی که به ویرگول آمدند، ماندگار شدند و چند نفر با همان یادداشت اول قید ویرگول را زدند و رفتند.
حسن ختام:
https://www.aparat.com/v/VvF49
تمام جملات حساب کاربری‎ام از ابتدا تا به امروز: (محض یادگاری!)
  • یک: از روز اول آمدنم به ویرگول تا پنج سال و سه ماه بعد:

من کسی نیستم. تو کیستی؟ اگر تو همانند من، کسی نیستی. پس با هم دو کَسیم. مبادا به کسی بگویی. و چرا که آنان کسی هستند، ما را تاب نمی‌آورند. چه ملالت بار است کسی بودن. اگر کسی نباشی. همه کس هستی. (امیلی دیکنسون)

  • دو: تقریباً شش ماه دوم سال ۱۴۰۱

تا دلی آتش نگیرد حرف جان‌سوزی نگوید / حال ما خواهی اگر، در گفته‌ی ما جستجو کن! (نظام‌ وفا آرانی) مختصات جغرافیایی قلبم: 35° 42′ 3.51″ N, 51° 23′ 28.13″ E

  • سه: از ۱۷ فروردین ۱۴۰۲

ما نه بهتر و نه بدتر از دیگران بودیم. تلاشمان را کردیم. فقط همین. (کتاب خورشید خاندان اسکورتا، لوران گوده)

  • چهار: از ۱۳ خرداد ۱۴۰۲

حیف و صد حیف که در دایره امکان نیست؛ اهل دردی که به درد سخن ما برسد! (صائب تبریزی) مختصات جغرافیایی قلبم: °۳۲ شمالی °۵۴ شرقی (ایران)