Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

آن مرد با گونی آمد! (شاید طنز!)

چند نفر مشتری دارای سابقه‌ی آشنایی و بچه‌محلّی با صاحب مغازه، برای برون‌رفت کشور از بحران‌های منطقه‌ای و بین‌المللی و حل چالش‌های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی، ورزشی و... پیش روی کشور، پُشت‌ درهای باز مغازه، جلسه‌ای تشکیل داده بودند. بنده همزمان هم اجناس مورد نیازم را انتخاب می‌کردم و هم بی‌صبرانه منتظر صدور مصوبات آن جلسه بودم که مردی تنومند و با محاسنی مانند کمیته‌ای‌های دهه‌ی شصت، وارد شد.

به محض ورود این شخص به مغازه، جلسه نیمه‌تمام و بدون هرگونه مصوبه‌ای، به کار خودش پایان داد و حضار داخل جلسه، پراکنده شده و در حالی‌که نیم‌نگاهی به فرد مشکوک و نیم نگاهی به همدیگر داشتند، هر کدام مانند حسنی انگار نه انگار، به کاری نمایشی مشغول شدند.

یکی از افراد داخل جلسه که روی دستان برهنه‌اش خالکوبی داشت. دستی که دارای صُوَر قبیحه‌ای شامل یک بانوی برهنه‌ی موتورسوار بود را به بهانه‌ی خاراندن پشتش از تیررس مرد مشکوک، مخفی و دست دیگرش که روی آن عبارت "مشتعلعشقعلیمچکنم" خالکوبی شده بود را به طرز مذبوحانه‌ای در چشم مرد مشکوک فرو کرد.

مرد مشکوک پس از درآوردن دست خالکوبی شده از چشمانش، کمی دور قفسه‌های مغازه چرخید و بعد از برداشتن یک بسته تیغ ریش‌تراش به سمت صاحب مغازه رفت، کارت بانکی‌اش را کشید و بی‌ سر و صدا رفت.

به محض خروج مرد مشکوک، جلسه با قید سه فوریت کارش را شروع کرد. البته موضوع جلسه این‌بار به "این مرد مشکوک که بود و اینجا چه شکری می‌خورد" تنزل پیدا کرده بود. گوشم به ظاهر به سرم چسبیده بود ولی در باطن در میان حضار داخل جلسه بود. حرف‌هایی مانند این‌ها به گوشم می‌خورد:

  • یارو خیلی تابلو بود!
  • ... از این لباس شخصی‌های آدم فروش بود!
  • حتماً یک حرامزاده‌ای گرای ما را داده!
  • انگار ما حالی‌مان نیست برای گونی‌کردن ما آمده بود، نه برای خرید تیغ ریش‌تراش. تو اگر ریش‌زن بودی می‌رفتی پشم‌های... !
  • فکر می‌کرد ما خریم... !
  • صد درصد چند نفر دیگر هم هستند. همین یکی نیست.
  • مطمئنم بقیه توی یک ون منتظرش هستند.
  • الکی دارند مقاومت می‌کنند، کارشان تمام است.
  • فامیل ما تولیدی گونی دارد، پریروز توی مهمانی می‌گفت، بعد از اتّفافات شهریور ۱۴۰۱، شبانه‌روز داریم گونی تولید می‌کنیم ولی نمی‌توانیم جواب نیاز بازار را بدهیم!!!
  • ... ! ... ! ... ! ... ! ... !

جنس‌هایی که برداشته بودم را گذاشتم داخل یکی از سبدهای چرخدار مغازه و به صاحب مغازه گفتم یک دقیقه می‌روم کارت بانکی‌ام را از داخل ماشین برمی‌دارم و می‌آیم. این را گفتم و از مغازه زدم بیرون تا فرد مشکوک را تعقیب کنم.

مرد مشکوک رفت و رفت تا این‌که به یک خودروی ون با شیشه‌های دودی رسید که در حوالی ماشین خودم پارک بود. با خودم گفتم مثل این‌که طرف جدّی جدّی، از این اطلاعاتی‌ها است. وقتی مرد مشکوک سرش را داخل ماشینش کرد و گونی به دست از ماشینش بیرون آمد، هوش کسانی که داخل مغازه جلسه گرفته بودند را تحسین کردم و به ساده‌لوحی خودم افسوس خوردم.

ترسی عجیب به جانم افتاده بود ولی با خودم گفتم امروز هر جوری شده من باید ببینم چه طوری یک نفر را توی گونی می‌اندازند و با خودشان می‌برند.

مرد مشکوک، گونی را در یکی از دستانش مچاله کرد و راه افتاد. با فاصله‌ای مطمئن، دنبالش کردم. رفت و رفت تا رسید به یک مغازه‌ی میوه و تره‌بار.

صاحب آن مغازه را از قدیم می‌شناختم. او هم همیشه پای ثابت کنفرانس‌های سیاسی بود و از فحش‌های کشدار و بدون کش هم به عنوان چاشنی نظریات سیاسی‌اش استفاده می‌کرد. گفتم خودِ خودش است. این مرد مشکوک آمده است تا او را داخل گونی بیندازد و ببرد.

امّا آخر جلوی این همه مشتری؟ مگر می‌شود؟ قلبم به تاپ‌تاپ افتاده بود و جوری می‌تپید که می‌خواست قفسه‌ی سینه‌ام را بشکند. خواستم فلنگ را ببندم، ولی بر ترسم چیره شدم و همچنان مقاومت کردم.

خودم را به بهانه‌ی خرید میوه به داخل مغازه‌ی میوه‌فروشی، رساندم. مرد مشکوک کمی این‌طرف و آن‌طرف مغازه را نگاه کرد و بعد یک راست سراغ صاحب مغازه رفت. بععله! طفلکی کارش تمام است! نفسم داشت بند می‌آمد. گفتم الان گونی را می‌کشد روی سر صاحب مغازه و او را به زور و به عمد، از میان مردم می‌برد تا حساب کار دستشان بیاید. شاید هم حرمت صاحب مغازه را نگه دارد و گونی را باز کند و از او خواهش کند که خودش با پای خودش به داخل گونی برود. اما آیا این گونی اندازه‌ی صاحب مغازه است؟ آیا گونی‌ها هم مثل لباس و شلوارها، سایزبندی دارند؟ شاید هم صاحب مغازه را به بهانه‌ای از مغازه بیرون بیاورد و تا نزدیکی ون بکشاندش و بعد با یک حرکت سریع، بیندازدش داخل گونی و ون. شاید‌... ! شاید... !

در همین اوهام بودم که مرد مشکوک گونی را به صاحب مغازه داد... تعجبم کردم. نه! نه! این امکان ندارد! پس چرا دست خالی رفت؟ پس تکلیف فضای خالی داخل این گونی لعنتی چه می‌شود؟

آهان! فهمیدم... حتماً طرف شبیه آن اطلاعاتی‌های مهربان داخل فیلم و سریال‌ها است...، گونی را داد به صاحب‌مغازه و به او گفت هر وقت مغازه‌ات خالی شد، بی‌زحمت خودت را به داخل این گونی برسان و از همان‌جا، یک تیک‌زنگ بزن تا بیاییم ببریمت.

مرد مشکوک مغازه را ترک کرد. صاحب‌مغازه یک نفر را صدا کرد و گونی‌ را تحویل او داد. خودم را به صاحب‌مغازه نزدیک کردم تا بلکه بفهمم ماجرا چیست.

صاحب‌مغازه به کسی که گونی‌ را از او تحویل گرفت، گفت: "ضایعات سبزی‌ها و کاهوها را بریز داخل این گونی. وقتی پُر شد زنگ بزن به آقا مرتضی تا بیاید گونی را ببرد... برای مرغ‌هایش می‌برد... ثواب دارد... بنده خدا دست و بالش خیلی تنگ است... چطور آقا مرتضی را یادت نیست؟ همانی که زنش چند ماه پیش سرطان گرفت و مرحوم شد!... خدا به خودش و بچه‌های قد و نیم‌قدش رحم کند!"

دو یادداشت پیشین:
https://vrgl.ir/aNcxm
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%DA%AF%D9%88%D8%B4%D8%AA-%DA%A9%D9%88%D8%A8%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%B3%D8%A8%DB%8C%D9%84-%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA-zosfzkf10jku
یادداشت‎های پیشنهادی:
https://vrgl.ir/gkNCp
https://vrgl.ir/SBDxC
https://vrgl.ir/xypth
https://vrgl.ir/aEQC2
https://vrgl.ir/N084e
https://virgool.io/@Z74/%D8%A7%D8%B2-%D8%AA%D9%87%DB%8C-%D8%B3%D8%B1%D8%B4%D8%A7%D8%B1-uvq19enj7asm
https://vrgl.ir/KeWjM
https://vrgl.ir/8NlNY
https://vrgl.ir/HVsJK
https://virgool.io/@andishgar/14020306-wjq1ku7xs5qj
https://vrgl.ir/8QhPB
https://vrgl.ir/4pGT4
https://vrgl.ir/ShHaF
https://virgool.io/@Roham-nr/%D9%85%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%84%DB%8C-%D9%87%D8%A7-uendfty7unpi
https://vrgl.ir/vvQ1g
https://virgool.io/lets-write/%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%A8%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%AD-%D8%AA%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%BE%DB%8C%D8%B4-zwsw6wxbysyl
https://virgool.io/@aaghil028/%D9%84%D8%A8%D8%AE%D9%86%D8%AF-mli7rnecwfja
https://virgool.io/11porsesh/%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%87-%D8%B3%D9%87-zvstb0duoe0c
https://vrgl.ir/6P75w
https://virgool.io/@Ali.r.81/%D8%A8%DB%8C-%D9%88%D9%82%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%DB%8C-%D9%BE%DB%8C%D9%86%D9%88%DA%A9%DB%8C%D9%88-%D8%A8%D9%88%D8%B1%D9%90%D8%B3-hji1kmnbmqn6
https://virgool.io/@Dante61/%D8%A7%D8%B4%DA%A9-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%88%DB%8C%D9%86%DB%8C-fqm3sv57mqec
https://virgool.io/pishnevistekani/%D8%B9%D8%A7%D9%84%DB%8C-%D9%86%D8%B3%D8%A8-xqjq2wjhn1gk
https://vrgl.ir/0MUnu
https://vrgl.ir/TzsXV
https://vrgl.ir/ahxMV
https://vrgl.ir/UUPXm
https://vrgl.ir/cqFBu
https://vrgl.ir/WgzRR
https://virgool.io/@vahid.ehsani/%D8%B1%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%B1%D8%A7%D9%87-%D8%AD%D9%84-%DB%8C%D8%A7-%D8%AF%D9%85%D9%88%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D8%B3%DB%8C%D9%90-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D8%AF%DB%8C-w5siel3886bh
https://virgool.io/weeklyChallenge/%D9%85%D8%B9%D9%86%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D8%B4%D9%82-ya63pl0aoqoy
https://virgool.io/weeklyChallenge/%D9%87%D8%B1-%D9%82%D8%A7%D8%B5%D8%AF%DA%A9-%D8%B1%D8%A7-%D8%AE%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-b4ewvqtkst3d
https://vrgl.ir/5thlC
https://virgool.io/weeklyChallenge/%D8%B4%D9%85%D8%A7-%D8%AA%D9%88-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-%DA%86%D9%86%D8%AF-%D9%86%D9%81%D8%B1%D9%88-%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C%D8%AF-g9gyjquezjza
https://vrgl.ir/oqlDB
داستانطنزگونی‌های نخی تولیدی کارخانه‌ی مهندس توهم‌زادهایرانآزادی
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید