تولد(:

راستش حوصله ندارم برای هجده سالگیم چیزی بنویسم، هجده سالگی پر از تکه های پراکنده است؛ اصلا نمی‌دانم کدامشان منم، نمی‌دانم کدام را باید نگه دارم و کدام را باید دور بریزم به کدام باید دل بدهم و از کدام بیزاری بجویم شاید همه و شاید هیچ!

هجده سالگی فقط از دست داده؛ از امید تا ستاره ی توی چشم ها، تا روشنی انتهای نام و همه چیز و همه چیز را باخته!

هجده سالگیم تنها چیزی که به من داده یک جور واقع گرایی بوده؛ شاید توی نوشته هایم معلوم نباشد، شاید پشت خنده های بلندم بتوانم پنهانش کنم ولی گاهی که حواسم پرت می‌شود، حرف که میزنم، همراه کلمه ها از سرم می‌پرد بیرون و کام کسی را تلخ می‌کند یا ابروان کسی را درهم می‌کشد، ابدا از این واقع گرایی ناخشنود نیستم برعکس هم دوستش دارم هم کیف میکنم از بودنش، عمو می‌گوید فاز منفی است البته فقط برای خودم است کاری به زندگی دیگران ندارم پس اشکالی ندارد بگذار باشد!

کم حرف شده ام چون حالا با هشتاد درصد حرفهای مردم مخالفم و چون حوصله ی موعظه ندارم و چون هنوز هم دروغگوی خوبی نیستم ترجیح می‌دهم خفه خون بگیرم سکوت میکنم تا کسی نفهمد حالم دارد از حماقتش بهم می‌خورد سکوت میکنم تا مجبور نباشم چیزی برخلاف عقیده و نظرم را بیان کنم!!

من خودم را پیدا کرده ام شاید هنوز نه کامل اما می‌دانم که از دسته ی کدام آدمها هستم و کدام ها نه
و می‌دانم دوست دارم از دسته ی کدام ها باشم...
نمی‌دانم این خوب است یا نه ولی من واقعاً تکان خورده ام یک دور همه ی تفکراتم با زلزله ی شیش ریشتری لرزیده و بعضی هاشان محکم تر سر جای خود مانده اند و بعضی خرد و خاکشیر شده اند انقدر که تعجب می‌کنم روزی مال من بوده اند...


عموم مسعود برای تبریک تولدم شعر نوشته بود، راستش شعرش زیاد خوب نبود ولی برای اینکه ناراحت نشه بهش نگفتم، البته اینکه سعی کرده بود خوشحالم کنه خیلی برام ارزشمنده، در عوض به اون یکی عموم که شعراش قشنگه گفتم برام بنويسه که گفت نمیشه، از اونجایی که خیلی آدم خلاق و باهوشی هستم پیشنهاد کردم یه تیکه تریاک از جیب کارگرای خونه ی عمه کش بره بندازه توی چایی میل کنه و بعد که رفت تو حالت خلسه ی عرفانی بنویسه که گفت شعر نوشتن براش مثل سُر خوردن از سرسره راحته و مسئله اینه که شعر باید درخور من باشه و لياقم که خب من افتخار دادم گفتم هر چی بنويسه می‌پذیرم. خلاصه که عمو هر چند دقیقه یه شعر میفرستاد میگفت فعلا خودت رو با این سرگرم کم تا بعد و من هر دفعه بیشتر از قبل حیرت زده میشدم و ناراحت که چرا نمیتونم باهاش اونقدری که با مسعود صمیمی هستم، صمیمی باشم.

آخرشم اون یه شعر قشنگ برام نوشت که البته هنوز کاملش نکرده‌(:

ولی چون من میخوام الان پُزش رو بدم میزارمش😂

پ. ن: کاملا بدون اغراقه(الکی مثلاً)


هجده سالگیم شاید سال از دست دادن بود ولی آخراش یه اتفاقی افتاد که همه چیز رو شُست برد نمیگم دیدی تهش قشنگه چون این شانسی بود و ممکنه ته خیلی از چیزا قشنگ نباشه، ولی امسال تونستم جلوی اون جمله ی بهزاد عمرانی که می‌گفت : «یه وقتم دیدی ما بُردیم»، بنویسم : بُردم!

کادوی سنجش✨🔥
کادوی سنجش✨🔥

یه تشکر خیلی خیلی ویژه دارم از رفیق هایی که تو این یک سال شادترین لحظات رو کنارشون داشتم خیلی کمکم کردن و واقعاً افتخار میکنم که باهاشون ارتباط دارم؛صبای عزیز و با استعداد، امین که نماد استقامت و ادامه دادنه و حیوان ناطق که ویرگول با نبودن خودش و طنز فوق العاده اش خیلی خالیه!
و آدمی که گفت وایب آهنگ نامه از محسن نامجو رو میدم و اگه نبود به قول بوکوفسکی بخشی از وجودم همیشه کور می‌ماند در برابر حقیقت(:
و همچنین مهسا جان و آقای ع رامک که منو سوپرایز و شرمنده کردن.
و البته فضانورد اقیانوس❤️، پریسا اسدی،آبنوس، یلدا یلدا نیزه، پیشگوی معبد دلفی، ghost, kani و پوپک که واقعاً دلگرمی من برای نوشتن تو ویرگول بودن و هستن🌿
دوست داشتم گرم تر و صمیمی تر تشکر کنم و واقعاً اون احساسی که دارم رو بتونم منتقل کنم ولی راستش امروز یکی از اون روزاست که بی دلیل یا با دلیل حالم خوب نیست(جدا از افسردگی روز تولد)حتی حوصله ی نوشتن نداشتم (شاید از تلخیم معلوم بوده) ولی برای اینکه زنجیره ی پست هایی که برای تولدم می‌نوشتم قطع نشه نوشتم، شب میریم خونه ی مامان بزرگم و اگه اونجا حالم بهتر شد همین امشب پست رو آپدیت میکنم و تبدیلش میکنم به چیزی تو ذهنم بود اگه نه که همون فردا یا بعدها😅