ویرگول
ورودثبت نام
Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

بیشترین نقد را به چه کسی داری؟ بپا شبیه او نشوی!?

یک رباعی از بیژن ارژن، رباعی‌سرای خوب کرمانشاهی:

آن روز که رفتن تو را می‌دیدم
از گریه چو برگ بید می‌لرزیدم
ترس من از آن بود که روزی بروی
«آمد به سرم از آنچه می‌ترسیدم»

آیا از آن‌چه می‌ترسی، به سرت خواهد آمد؟

در یکی دو ماه اخیر سه فیلم ژاپنی تماشا کردم. برایم جالب بود که دو تا از این فیلم‌ها، البته با ژانرها و لحن و ادبیاتی متفاوت، کم و بیش به یک نکته اشاره‌ داشتند. به این نکته که از آن‌چه می‌ترسی، به سرت خواهد آمد و تو اگر مراقب نباشی دیر یا زود به همان کسی شبیه‌ خواهی شد که بیشترین نقد را به او داشته‌‎ای و داری!

پدربزرگم از پدرش کتک خورده بود. پدرم، از پدربزرگم کتک خورده بود. ما از پدرمان کتک خوردیم و فرزندانمان از ما!

وقتی پدر عزیزمان از دست ما عصبانی می‎‌شد و ما را زیر مُشت و لگد و کمربند می‌‎گرفت. او را قضاوت می‌کردیم که بی‌خود و بی‌جهت دارد ما را کتک می‌زند. ولی پدرم وقتی خشم صورتش را بر می‌افروخت، فریاد می‌زد که بگذار خودتان بزرگ شوید و خدا دو تا بچّه (البته او می‌گفت توله سگ!) به شما بدهد، آن‌وقت معلوم می‌شود که چند مَرده حلّاج هستید. پدرم با این جمله می‌خواست به ما بفهماند که "آتش بگیر تا که بدانی چه می‌کشم، احساس سوختن به تماشا نمی‌شود!" و از قضا پیش‌بینی‌اش کاملاً درست از آب درآمد. خوشبختانه ما هم پدر شدیم و متاسفانه ما هم پسرانمان را کتک زدیم. نه به تعدّد و با غلظت کتک‌هایی که از پدرمان می‌خوردیم، امّا به هر حال همان کاری که وقتی از پدرمان سر می‌زد محکومش می‌کردیم را خودمان تکرار کردیم. حالا ما از سوی فرزندانمان به بی‌رحمی محکوم می‌شویم. در حالی‌که تردیدی نداریم که آن‌ها هم اگر فردا روزی ازدواج کنند، فرزندانشان را خواهند زد و این دور باطل ادامه خواهد یافت.

بعد از پدر که اسمش جعفر است تو در اخلاق و رفتار، جعفرترین عضو خانواده‌ هستی!

یکی از همکارانم می‌گفت ما هفت تا برادر هستیم. یکی از برادرهایم از نوجوانی تا الان که جوانی را پشت سر گذاشته است، به اخلاق و رفتار پدرم گیر می‌دهد. شاید باور نکنی ولی ما شش برادر دیگر همگی متفق‌القول هستیم که اویی که بیشتر از همه از پدرمان خُرده می‌گیرفت و می‌گیرد، الان شبیه‌ترینِ ما به پدرمان است. می‌گفت اسم پدرم جعفر است. وقتی او به پدرمان ایراد می‌گیرد، به او می‌گوییم، بعد از پدر که اسمش جعفر است تو در اخلاق و رفتار، جعفرترین عضو خانواده‌ هستی!

کمی درباره‏‎‌ی دو فیلمی که می‎‌خواهم پیشنهاد کنم تا ببینید:

محتوای این دو فیلم بی‌ارتباط با آن دو داستان واقعی که برای شما تعریف کردم نیست. برای جلوگیری از لو رفتن داستان، فقط به نام و ژانر این دو فیلم ژاپنی اشاره می‌کنم تا بسته به حال، علاقه و به قول جدیدی‌ها فازی که دارید، یکی یا هر دو را ببینید‌. امّا اگر قرار شد فقط یکی را ببینید، پیشنهاد می‌کنم، فقط اولی را ببیند‌.

البته توصیه می‌کنم دوّمی را هم خیلی از روی امتیاز و درصد لایکش، قضاوت نکنید.

دومی از لحاظ جذابیت‌های دراماتیک به پای اولی نمی‌رسد، ولی از نظر نکته‌های روانشناختی‌، به هیچ‎‌وجه کمتر از فیلم اول نیست.

فیلم خواهر کوچک ما ۲۰۱۵ (Our Little Sister 2015): ژانر درام-کمدی
فیلم اعتیاد به سیندرلا بودن ۲۰۲۱ (The Cinderella Addiction 2021) : ژانر جنایی
پنج یادداشت پیشین:

عمو زنجیرباف گفت: من دیگر هیچ زنجیری نخواهم بافت!

ونگوک و ?هایش!

ناب‌های ویرگول(شش): ?علی دادخواه?

یه فکری به حال این دنیای لاشی کن، برام یه مردِ مرد نقاشی کن! ?

چالش هفته: (چالش پنجم: ? اعتراض ? )

برای دستیابی به لینک نوشته‌‎هایم و سایر داستان‌های مریوط به دست‌انداز، می‌توانید به انتشارات «دست‌‎انداز» که زحمت تدوین آن را دوست خوبم، آقای حجت عمومی کشیده است، مراجعه فرمایید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمی‌دونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایان‌نامه‌‌‌ی دست‌انداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، در صورت صلاحدید آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
Our Little Sister 2015
Our Little Sister 2015
حُسن ختام: به نقل از کتاب «بانوان ماه» اثر «جوخه الحارثی»

چند ماه بعد وقتی حامله شد تنها آرزویش این بود که مثل مادرش آسوده و راحت وضع حمل کند. یادش آمد مادرش چگونه از تولد خود مایا تعریف می‌کرد: توی حیاط دنبال جوجه می‌دویدم. عمو برای ناهار سرزده به خانه‌ی ما آمده بود. ناگهان دردم گرفت، درد زایمان. آن قدر درد داشتم که همان جا توی حیاط به زمین افتادم. نمی‌توانستم تکان بخورم. پدرت رفت و قابله را خبر کرد. سبیکه تا چشمش به من افتاد گفت: وقتش رسیده. مرا برد توی اتاق. هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. در را بست. از من خواست بلند شوم. روی پاهایم بایستم. بعد گفت دو دستم را بلند کنم. آن قدر که به تیر بالای دیوار برسد. من هم همه‌ی تلاشم را کردم. تیر را گرفتم. پاهایم از هم در رفت. سبیکه داد زد خدایا به این زن رحم کن. خجالت بکش. دختر شیخ مسعود باید خوابیده وضع حمل کنه؟ چون آن قدر ضعیفه که نمی‌تونه ایستاده وضع حمل کنه؟ من ایستادم. تیر روی دیوار را همچنان توی دستم گرفتم. تا تو از بدنم بیرون افتادی. افتادی توی شلوارم. آنوقت‌ها شلوارهای ما گشاد بود و برای افتادن بچه جا داشت. تو تقریباً مُرده به دنیا آمدی. اگر سبیکه دست‌های مرا به زور از تیر جدا نمی‌کرد و تو را به زور بیرون نکشیده بود مرده بودی. آن بند نافی که به دور گردنت افتاده بود تو را خفه می‌کرد. به خدا حتی یک بار هم پیش دکتر نرفته بودم. اصلاً و ابداً. اصلاً. احدی بدن مرا ندیده بود. این روزها زن‌ها در «مسقد» به مریضخانه می‌روند. این زن‌های هندی و این دخترای مسیحی همه جای بدن شما را می‌بینند. واله، مایا، من، تو، خواهرات و برادرات رو به دنیا آوردم. ذره‌ای آخ نگفتم. خدا خیرت بده سبیکه. من دو تا دستم را محکم به تیر روی دیوار گرفته بودم و سبیکه داد می‌زد: ای عزیزم! اگر یک داد زدی، نزدی‌ها! همه‌ی زن‌ها بچه را از بدنشان بیرون می‌آورند. چه خبرته رسوایی به پا می‌کنی؟ گریه می‌کنی؟ دختر شیخ و رسوایی؟ من که حرفی نزدم. شکایتی هم نکردم. این روزها زن‌ها به پشت می‌خوابند و وضع حمل می‌کنند. شوهرشان از آن طرف مریضخانه صدای جیغ و فریاد آن‌ها را می‌شنود. دیگه توی دنیا شرم و حیایی نمونده!

دلنوشتهفیلمداستانخودشناسیحال خوبتو با من تقسیم کن
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید