همین که ایمانش محکم شد و توانست تبری به دست بگیرد، به بُتشکنی روی آورد. به هیچ بُتی رحم نکرد. همه را شکست. دست آخر به آرتروز شانه و گردن مبتلا شد. برای همین پزشک به او توصیه کرد از انجام کارهای سنگین دست بردارد و دور تبر و این جور چیزها را خط بکشد.
بُتشکنی، بازنشستگی ندارد. ولی بُتشکنِ پیر خوشحال بود که بُتشکنان جوانی که در طول دوران بُتشکنیاش آموزش داده است، در راه هستند و اندکاندک فرا میرسند.
شبی از شبها، بُتشکن چند قرص مسکّن خورد و به رختخواب رفت تا بخوابد. هنوز خوابش نبرده بود که نعرهی بغضآلودی، پردهی گوشش را درید. به محض باز کردن چشمش، تبری را دید که داشت بر سرش فرود میآمد. با تمان توان از جایش برخاست و خود را از زیر تبر، کنار کشید. پیرمرد نمیتوانست چیزی را که میبیند، باور کند: «جوانی خشمگین و تبر به دست که قصد کُشتن او را داشت!»
ای جوان! کیستی و چنین بغضآلود در پی چیستی؟!
بُتشکنی جوان هستم در پی شکستن بُت!
پس چرا در جای خودت نیستی؟
جایم کجاست؟!
با آن تبری که در دست داری باید در کنار بُتی باشی و در حال شکستن او!
[با نیشخندی زهرآلود]: پس من اکنون در بهترین جای ممکن ایستادهام!
[با شگفتی]: یعنی من بُتم و در پی شکستن منی؟!، منی که خود تا توان داشتم تبر به دست گرفته و بتان روزگارم را شکستم؟
آری، من نیک به خاطر دارم که تو از بُتشکنان چیرهدست روزگار بودهای و بُتان کوچک و بزرگِ بسیاری را شکستهای. حقیقت را بخواهی بدانی، من نیز بُتشکنی را از تو آموختم. ولی اکنون عدّهای دارند تو را به عنوان بهترین بُتشکن کشور میپرستند و تو بیآنکه خود بخواهی، به بُتی بدل گشتهای!
[با بغض و ناله]: وای از رسم روزگار! وای از رسم روزگار! روزگار آنقدر غریب شده است که حتی بُتشکنی را به جُرم بُتی میشکنند!
بُتشکن پیر که، به زعم بُتشکن جوان، اکنون به بُتی پیر بدل گشته بود، سر در گریبان کرد و هقهقکنان سخت گریست. طوری که شانههایش میلرزیدند.
بُتشکن جوان، این فرصت را مناسب دید، تبر را بالا بُرد و با تمام قدرت بر سر بُتی که زمانی بهترین بُتشکن زمان بود، فرود آورد!
آخرین یادداشتها:
امامقلیخان، رئیس طایفهی «رستم» | شهسوارِ فرهنگیِ زمان خویش
چرا اینا رو کسی به من نگفته بود؟!
یک درنگ بر هنگِ منگ و لنگِ فرهنگ!
حُسن ختام: به نقل از کتاب «آفتاب خانواده اسکورتا» نوشتهی «لوران گوده»
ما نه بهتر و نه بدتر از دیگران بودیم. تلاشمان را کردیم. فقط همین. با تمام توانمان تلاش کردیم. هر نسلی سعی میکند چیزی خلق کند یا داشتههایش را بهبود بخشد.
ما مجبور بودیم همهچیز را از نو بسازیم و مانند شیرها ولع داشتیم. تو میتوانی حاصل عرق ریختن و زحمتت را به دست آوری. چیزی که باید به خاطر داشته باشی این است که همه چیز خیلی زود به پایان میرسد. این حرفم را باور کن.