Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

مُخواد باشه!

نام روستای پدری بنده "شرب‎‌العین" است. کافی است در قسمت جستجوی گوگل بگردید تا کلّی اخبار، فیلم و تصویر درباره‌‎ی این روستا که در استان یزد است، بیابید. انصافاً جوانان این روستا در کار تبلیغاتی سنگ تمام گذاشته‎‌اند. طوری که طی آخرین اخبار رسیده، در روز سیزده به در امسال، جای سوزن انداختن (سوزن که خالی‌‎بندی است ولی خُب اگر چیزی چند هزار برابر بزرگتر از سوزن باشد نمی‎‌شود همین‎‌جوری و بی‎‌هدف جایی انداخت. چون احتمال دارد بخورد توی سر شهرداری، فرمانداری و یا یک آدم مثلاً مهمی که سالی یک بار آنجا رد می‎‌شود و شرّ درست شود!) هم در آنجا نبوده است.
Shorb ol Ayn is a village in Kezab Rural District, Khezrabad District, Saduq County, Yazd Province, Iran. At the 2006 census, its population was 115, in 48 families.
Shorb ol Ayn is a village in Kezab Rural District, Khezrabad District, Saduq County, Yazd Province, Iran. At the 2006 census, its population was 115, in 48 families.


  • به این تصویر نگاه کنید:
تعجب کردید؟ حق هم دارید. اینجا به هیچ وجه "شرب‎‌العین" نیست. اینجا سوئیس است. حالا به چه منظوری این تصویر را آوردم؟ قبل از پاسخ به این سوال، به عکس‌‎های زیر که دیگر راست راستکی برای روستای پدری بنده است، نگاه کنید. این عکس‎‌ها در بهار گرفته شده‌‎اند که این روستا در شاداب‌ترین حالت ممکن است وگرنه در تابستان و ایّام کم‌آبی، اصلاً از این خبرها نیست. نام آن گل‌‎های زیبایی هم که در تصاویر می‌‎بینید، لاله‎‌های وحشی است.
محدود آب سر ریز شده از رشته ‌قنات‌های قدیمی روستا
محدود آب سر ریز شده از رشته ‌قنات‌های قدیمی روستا
برویم سراغ اصل مطلب:

مادر همسر محترمم که او هم ساکن یزد (البته ساکن شهرستان تفت که نسبتاً سرسبز است، نه روستای شرب‌العین!) است به خانه‌‎ی ما آمده بود و شب دور هم نشسته بودیم و داشتیم به انتخاب احتمالاً تحمیلی بنده، شبکه‎‌ی مستند را مشاهده‎ می‎‌کردیم. مستند به گمانم درباره‎‌ی طبیعت کشور سوئیس بود و غالب تصاویری که در فیلم نشان داده می‎‌شد چیزی در مایه‌‎های همان تصویر ابتدای متن بود. موقع پخش فیلم، به مادر همسرم نگاهی انداختم و گفتم: «زن‎‌دایی! (چون مادر همسرم، زن‎‌دایی بنده هم است.) می‌بینی اینجا چقدر شبیه به شورغین است؟!

نام روستای شرب‌‎العین در بین یزدی‎‌ها، شورغین ادا می‎‌شود و همین جوری هم در شناسنامه‎‌مان درج کرده‌‎اند! چه ارتباطی دارد نمی‎‌دانم! از موقعی که رفتم مدرسه تا همین الان دارم به خاطر کلمه‎‌ی "شورغین" که در ادامه‌‎ی نام خانوادگی‌‎ام است، سین جیم می‌شوم و توضیح می‌‎دهم که ایهاالناس این کلمه هیچ ربطی به "شور"ی ندارد و برگرفته از کلمه‌ی "شرب‌العین" است.

هر وقت جای خیلی آبادی را می‎‌بینم. وقتی زن‌دایی‌ام کنارم باشد، همین مقایسه را می‌‎کنم. چون می‎‌دانم روی این مقایسه کمی حساس است، این‎‌جوری سر به سرش می‎‌گذارم. زن‌‎دایی جان هم بعد از این مقایسه‌‎‌های عجیب و غریب، معمولاً عبارت واحدی را به کار می‌برد. چه عبارتی؟! با آن لهجه‎‌ی شیرین یزدی‎‌اش، این دو کلمه را می‌‎گوید تا مرا فتیله‎‌پیچ کرده باشد: «مُخواد باشه!» بدون لهجه‌‎اش می‎‌شود: «این‌جوری نیست ولی زبان‌بسته دلش می‎‌خواهد این‌جوری باشد!» یعنی دوست دارد که شورغین اینجوری و مثل سوئیس باشد، ولی نیست!

حالا حکایت ما است:

در اکثر قریب به اتفاق این ۱۱۰۲ یادداشتی که پیش از این، در ویرگول نوشته‌ و منتشر کرده‌‎ام، در پی آروز و آرمان‌‎هایم بوده‌‎ام. به دنبال آن چیزهایی بوده‌‎ام که دوست داشتم باشند. مانند حکایت همان عبارت مادر همسرم، هنگام مقایسه‎‌ی روستایمان با طبیعت سوئیس! اما دقت که می‌‎کنم می‌‎بینم هر چه بیشتر از این کمال مطلوب‎‌ها و آمالم نوشته‌‎ام، آن‎‌ها بیشتر از من فاصله گرفته‎‌اند. چیزهایی که می‌‎خواستم بشوند، نشدند. چیزهایی که می‎‌خواستم باشند، هنوز نیستند. چیزهای که می‎‌خواستم نباشند، بیشتر هم شدند. چیزهایی که می‌‎خواستم درست شوند، خرابتر نیز شدند. دیگر به آن صورت جوان هم نیستم که آروز بر من عیب نباشد! به فضل خدای متعال، دیر یا زود، شبی یا روزی خواهم رفت، در حالی که به قول «آرتوش» سینه‎‌ی تاریک من، سنگ قبر آرزو بود!

نمی‌خواهم برگردم!

چند هفته پیش «آیرین» خانم یادداشتی نوشته بود تحت عنوان «روزی‌روزگاری؛ بعد‌از مرگم اگر برگردم...»، الله جان! من که می‎‌دانم طبق فرمایش متین خودت، هیچ راه برگشتی در کار نیست. ولی اگر هم بود، من یکی نمی‎‌خواهم برگردم. همین دنیا و مردمانش برای هفت پشتم کافی بودند. تا دنیا، این دنیا است نمی‌خواهم برگردم! خیلی هنر کنم مثل مرحوم پوراحمد که دوست داشت به ما رحم و مروّت و عشق و مهربانی بیاموزد؛ ولی دیروز خودش، بی‌رحمانه، خودش را بُرد، خرابکاری نکنم و خودم خودم را نبرم. حالا برگشتن، پیشکش!

الله جان! شما فرمودید «وَلاَ تَقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ: خودتان را نکشید»، خیلی هم خوب فرمودید. چون نیازی به این کار نیست. دیر و زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد. کافی است کمی صبر کنیم تا دنیا و دیگران زحمت کشتنمان را بکشند. همان دیگرانی که سارتر در نمایشنامه‌ی دوزخش گفت می‌توانند جهنم ما شوند! دست این دیگران مریزاد! زحمت هم می‎‌کشند. ثواب نیز می‎‌کنند. چون باعث می‎‌شوند لااقل زحمت کُشتن خودمان، به گردن خودمان نیفتد و حضرت عزرائیل که درود خدای عزیز بر او باد هم در بین ماموریت‌های زیاد و نفس‌گیرش کمی استراحت کند و نفسی چاق کند.

مرحوم پوراحمد هم عجله کرد. کمی دیگر صبر می‎‌کرد، خودش به تنهایی نباید زحمت این کار را می‎‌کشید. ای کاش قبل از این که خودش را می‌بُرد، کمی فکر می‎‌کرد که همسر و فرزندانش و کسانی که دوستش دارند، الان چه احساسی دارند!

همین جوری بمیری. کسانی که دوستت دارند، فوق فوقش غمگین می‎‌شوند. ولی وقتی خودت، خودت را می‎‌بری، کسانی که دوستت دارند، توامان خشمگین، شرمگین و غمگین می‎‌شوند. و تحمّلِ بارِ این سه، به هیچ وجه، قابل مقایسه با تحمّل بار آن یکی نیست.

ای کاش خودمان را نکشیم. ای کاش خودتان را نکشید. ای کاش کاری نکنیم و یا این‌‎قدر حواسمان باشد که کسی خودش را نکشد. ای کاش کسی کاری نکند که بازماندگانش، خشمگین، شرمگین و غمگین شوند!

اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً: خدایا آخر و عاقبت کارهای ما را ختم به خیر کن.

آخرین یادداشت‌‎ها:

یک درنگ بر هنگِ منگ و لنگِ فرهنگ! (۷)

ترجیح می‌دهم بمیرم و در زندگی زنم را سربرهنه به مردان غریبه نشان ندهم!!

یک درنگ بر هنگِ منگ و لنگِ فرهنگ! (۶)

گفتگو می‌کنم، پس هستم! (۴)

گفتگو می‌کنم، پس هستم! (۳)

حُسن ختام: به نقل از کتاب «آزادی» نوشته‌‎ی «جاناتان فرنزن»

ممکن است فقیر باشی، اما تنها چیزی که هیچکس نمی‌تواند از تو بگیرد، آزادی برای گند زدن به زندگی‌ات، آن‌طور که خودت می‌خواهی، است.

حال خوبتو با من تقسیم کننوشتنخودشناسیروستای شرب‌العینچرا خودت را می‌کشی به خاطر عزیزانت هم که شده صبر کن تا خودت مثل بچه‌ی آدم بمیری
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید