نام روستای پدری بنده "شربالعین" است. کافی است در قسمت جستجوی گوگل بگردید تا کلّی اخبار، فیلم و تصویر دربارهی این روستا که در استان یزد است، بیابید. انصافاً جوانان این روستا در کار تبلیغاتی سنگ تمام گذاشتهاند. طوری که طی آخرین اخبار رسیده، در روز سیزده به در امسال، جای سوزن انداختن (سوزن که خالیبندی است ولی خُب اگر چیزی چند هزار برابر بزرگتر از سوزن باشد نمیشود همینجوری و بیهدف جایی انداخت. چون احتمال دارد بخورد توی سر شهرداری، فرمانداری و یا یک آدم مثلاً مهمی که سالی یک بار آنجا رد میشود و شرّ درست شود!) هم در آنجا نبوده است.
تعجب کردید؟ حق هم دارید. اینجا به هیچ وجه "شربالعین" نیست. اینجا سوئیس است. حالا به چه منظوری این تصویر را آوردم؟ قبل از پاسخ به این سوال، به عکسهای زیر که دیگر راست راستکی برای روستای پدری بنده است، نگاه کنید. این عکسها در بهار گرفته شدهاند که این روستا در شادابترین حالت ممکن است وگرنه در تابستان و ایّام کمآبی، اصلاً از این خبرها نیست. نام آن گلهای زیبایی هم که در تصاویر میبینید، لالههای وحشی است.
برویم سراغ اصل مطلب:
مادر همسر محترمم که او هم ساکن یزد (البته ساکن شهرستان تفت که نسبتاً سرسبز است، نه روستای شربالعین!) است به خانهی ما آمده بود و شب دور هم نشسته بودیم و داشتیم به انتخاب احتمالاً تحمیلی بنده، شبکهی مستند را مشاهده میکردیم. مستند به گمانم دربارهی طبیعت کشور سوئیس بود و غالب تصاویری که در فیلم نشان داده میشد چیزی در مایههای همان تصویر ابتدای متن بود. موقع پخش فیلم، به مادر همسرم نگاهی انداختم و گفتم: «زندایی! (چون مادر همسرم، زندایی بنده هم است.) میبینی اینجا چقدر شبیه به شورغین است؟!
نام روستای شربالعین در بین یزدیها، شورغین ادا میشود و همین جوری هم در شناسنامهمان درج کردهاند! چه ارتباطی دارد نمیدانم! از موقعی که رفتم مدرسه تا همین الان دارم به خاطر کلمهی "شورغین" که در ادامهی نام خانوادگیام است، سین جیم میشوم و توضیح میدهم که ایهاالناس این کلمه هیچ ربطی به "شور"ی ندارد و برگرفته از کلمهی "شربالعین" است.
هر وقت جای خیلی آبادی را میبینم. وقتی زنداییام کنارم باشد، همین مقایسه را میکنم. چون میدانم روی این مقایسه کمی حساس است، اینجوری سر به سرش میگذارم. زندایی جان هم بعد از این مقایسههای عجیب و غریب، معمولاً عبارت واحدی را به کار میبرد. چه عبارتی؟! با آن لهجهی شیرین یزدیاش، این دو کلمه را میگوید تا مرا فتیلهپیچ کرده باشد: «مُخواد باشه!» بدون لهجهاش میشود: «اینجوری نیست ولی زبانبسته دلش میخواهد اینجوری باشد!» یعنی دوست دارد که شورغین اینجوری و مثل سوئیس باشد، ولی نیست!
حالا حکایت ما است:
در اکثر قریب به اتفاق این ۱۱۰۲ یادداشتی که پیش از این، در ویرگول نوشته و منتشر کردهام، در پی آروز و آرمانهایم بودهام. به دنبال آن چیزهایی بودهام که دوست داشتم باشند. مانند حکایت همان عبارت مادر همسرم، هنگام مقایسهی روستایمان با طبیعت سوئیس! اما دقت که میکنم میبینم هر چه بیشتر از این کمال مطلوبها و آمالم نوشتهام، آنها بیشتر از من فاصله گرفتهاند. چیزهایی که میخواستم بشوند، نشدند. چیزهایی که میخواستم باشند، هنوز نیستند. چیزهای که میخواستم نباشند، بیشتر هم شدند. چیزهایی که میخواستم درست شوند، خرابتر نیز شدند. دیگر به آن صورت جوان هم نیستم که آروز بر من عیب نباشد! به فضل خدای متعال، دیر یا زود، شبی یا روزی خواهم رفت، در حالی که به قول «آرتوش» سینهی تاریک من، سنگ قبر آرزو بود!
نمیخواهم برگردم!
چند هفته پیش «آیرین» خانم یادداشتی نوشته بود تحت عنوان «روزیروزگاری؛ بعداز مرگم اگر برگردم...»، الله جان! من که میدانم طبق فرمایش متین خودت، هیچ راه برگشتی در کار نیست. ولی اگر هم بود، من یکی نمیخواهم برگردم. همین دنیا و مردمانش برای هفت پشتم کافی بودند. تا دنیا، این دنیا است نمیخواهم برگردم! خیلی هنر کنم مثل مرحوم پوراحمد که دوست داشت به ما رحم و مروّت و عشق و مهربانی بیاموزد؛ ولی دیروز خودش، بیرحمانه، خودش را بُرد، خرابکاری نکنم و خودم خودم را نبرم. حالا برگشتن، پیشکش!
الله جان! شما فرمودید «وَلاَ تَقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ: خودتان را نکشید»، خیلی هم خوب فرمودید. چون نیازی به این کار نیست. دیر و زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد. کافی است کمی صبر کنیم تا دنیا و دیگران زحمت کشتنمان را بکشند. همان دیگرانی که سارتر در نمایشنامهی دوزخش گفت میتوانند جهنم ما شوند! دست این دیگران مریزاد! زحمت هم میکشند. ثواب نیز میکنند. چون باعث میشوند لااقل زحمت کُشتن خودمان، به گردن خودمان نیفتد و حضرت عزرائیل که درود خدای عزیز بر او باد هم در بین ماموریتهای زیاد و نفسگیرش کمی استراحت کند و نفسی چاق کند.
مرحوم پوراحمد هم عجله کرد. کمی دیگر صبر میکرد، خودش به تنهایی نباید زحمت این کار را میکشید. ای کاش قبل از این که خودش را میبُرد، کمی فکر میکرد که همسر و فرزندانش و کسانی که دوستش دارند، الان چه احساسی دارند!
همین جوری بمیری. کسانی که دوستت دارند، فوق فوقش غمگین میشوند. ولی وقتی خودت، خودت را میبری، کسانی که دوستت دارند، توامان خشمگین، شرمگین و غمگین میشوند. و تحمّلِ بارِ این سه، به هیچ وجه، قابل مقایسه با تحمّل بار آن یکی نیست.
ای کاش خودمان را نکشیم. ای کاش خودتان را نکشید. ای کاش کاری نکنیم و یا اینقدر حواسمان باشد که کسی خودش را نکشد. ای کاش کسی کاری نکند که بازماندگانش، خشمگین، شرمگین و غمگین شوند!
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً: خدایا آخر و عاقبت کارهای ما را ختم به خیر کن.
آخرین یادداشتها:
یک درنگ بر هنگِ منگ و لنگِ فرهنگ! (۷)
ترجیح میدهم بمیرم و در زندگی زنم را سربرهنه به مردان غریبه نشان ندهم!!
یک درنگ بر هنگِ منگ و لنگِ فرهنگ! (۶)
حُسن ختام: به نقل از کتاب «آزادی» نوشتهی «جاناتان فرنزن»
ممکن است فقیر باشی، اما تنها چیزی که هیچکس نمیتواند از تو بگیرد، آزادی برای گند زدن به زندگیات، آنطور که خودت میخواهی، است.