ممّد آقا،بقّالی داشت.سنّی ازش گذشته بود.مدّتی بود که پسر بزرگیش رو که تازه خدمت سربازیش تموم شده بود رو می ذاشت دم مغازه و خودش بیشتر استراحت می کرد.یه روز ممّد بقّال تریپ همسر نمونه ای برداشت و به زنش گفت که غذای امروز ظهر رو من بپزم.زنش از خوشحالی نزدیک بود ذوق مرگ بشه برای همین به ممّد آقا گفت:«بدین مژده گر جان فشانم رواست!»
بعدش زن ممّد آقا ازش خواست تا یه قیمه خوشمزه درست کنه.مثل همون قیمه هایی که اوایل ازدواجشون درست می کرده.ممّد آقا دست به کار شد و برای اینکه مقدّمات ناهار رو فراهم کنه رفت سر وقت گوشت. گوشت رو از فریزر درآورد و گذاشت توی یه سینی تا بره توی اتاق پذیرایی و در حالیکه تکرار سریال«بانوی عمارت»رو از شبکه سه تلویزیون می بینه،تکّه تکّه ش کنه.ممّد آقا بقّال داشت گوشت رو تکّه می کرد و از تماشای سریال لذّت می برد تا اینکه دوربین روی صورت یکی از بانوهای عمارت زوم کرد،ممّد آقا که حالا محو اون بانوی عمارت شده بود،توی یه لحظه انگشتش رو با گوشت اشتباه گرفت و چاقو رو به جای اینکه بذاره روی گوشت،گذاشت روی انگشتش و افتاد همون اتفاقی که نباید می افتاد.
اوضاع بدی شد.تا ممّد بقّال و زنش به خودشون اومدند دیدند یکی از انگشت های ممّد آقا قربانی بانوی عمارت شده و روی فرش افتاده.زن،ممّد آقا رو سرزنش کرد که:«خیر سرم بعد از این همه وقت یه بار اومدی برای من ناهار بپزی.مرد!معلومه حواست کجا بود؟!»
زن ممّد آقا هر چی دستمال دم دستش بود گذاشت روی محلّ بریدگی ولی خون بند نمی اومد.محسن پسر دوم ممّد بقال که پونزده سالش بود با اینکه هول شده بود سریع زنگ زد به اورژانس.اورژانس گفتش:«ما کارهای مهمتر از این هم داریم.نمی تونیم خودمون رو علّاف یه انگشت کنیم.نیازی به اومدن ما نیست.اوّل خونسردی خودتون رو حفظ کنید.بعدش انگشت رو بذارید کنار یه مقدار یخ و ببرید بیمارستان تا براتون پیوندش بزنن.»
محسن از تلاش اورژانش تشکر کرد و رفت سر یخچال تا یخ برداره و انگشت باباش رو بذاره کنار اون ولی در کمال تاسف یخی در یخچال وجود نداشت.زن ممّد آقا از اون زنایی بود که در زمستون،یخ توی یخچال نمی ذاشت.می گفت فصل زمستون،همه باید آب گرم بخورن تا سرما نخورن.بنابراین محسن بدو بدو رفت دم در خونه همسایه شون،آقا جمشید،تا از اونا یخ بگیره.محسن زنگ می زنه:
کیه؟
منم محسن،پسر ممّد آقا همسایه تون.
بفرما محسن جان؟
ببخشید!یخ دارید؟!
یخ؟!
بله یخ!
پسر!سر زمستونی،یخ می خوای چه کار؟!
بابام داشت گوشت خورد می کرد،حواسش رفت پیش تلویزیون به جای گوشت،دستش رو برید!
خیلی بد بُریده؟
نه!فقط یکی از انگشتاش از بیخ قطع شده!
خُب خدا رو شکر!حالا یخ می خوای چه کار؟
زنگ زدم اورژانس گفت انگشت بابام رو باید بذاریم کنار یخ ببریمش بیمارستان تا براش بچسبونن.خودمون یخ نداشتیم.اومدم از شما بگیرم!
بذار برم از خانمم بپرسم یخ داریم.
آقا جمشید رفت به همسرش که اونم داشت تکرار سریال بانوی عمارت رو می دید،قضیه رو بگه و ببینه یخ دارن یا نه:
خانم!یخ توی یخچالمون هست؟
دیشب که نذاشتی سریال رو ببینم،الانم نمی خوای بذاری ببینم.یخ می خوای چه کار؟
من نمی خوام پسر ممّد آقا بقّال،همسایه مون،می خواد.
برای چی می خواد؟
مثل اینکه ممّد آقا بقّال داشته گوشت می بریده،زده یکی از انگشتاش رو قطع کرده.زنگ زدن اورژانس.گفته انگشتش رو باید بذارن کنار یخ ببرن بیمارستان تا براش پیوند بزنن.
کدوم انگشتشه؟
خانم!چرا آسمون ریسمون می بافی؟این بچه زبون بسته داره از استرس می میره.بالاخره یخ داریم یا نه؟
من تا ندونم کدوم انگشتشه،یخ نمی دم!
آقا جمشید رفت پشت آیفون تا از محسن بپرسه که کدوم انگشت باباش قطع شده:
محسن!هنوز پشت دری؟
بله آقا جمشید.یخ چی شد؟
محسن جان،پسرم! کدوم انگشت بابات قطع شده؟
یه کم صبر کنید فکر کنم...!
فکر کردی؟!
ببخشید!هر چی فکر می کنم یادم نمیاد.الان می رم از مادرم می پرسم.
محسن بدو بدو رفت خونه شون و از مادرش-که سراسیمه داشت حاضر می شد تا با گواهینامه ای که به تازگی و پس از سیزده بار امتحان دادن گرفته بود،ممّد آقا رو ببره بیمارستان-پرسید:«مامان کدوم انگشت بابا قطع شده؟!»مادرش با عصبانیت داد زد:«بلا گرفته!دو ساعته رفتی یخ بگیری،حالا اومدی می پرسی که کدوم انگشت بابات قطع شده.مگه ندیدی؟انگشت اشاره دست چپش!»محسن خوشحال از دستیابی به جواب سوال آقا جمشید،بدو بدو رفت تا یخ رو بگیره و بیاد.دوباره زنگ می زنه:
بفرمایید؟کیه؟
انگشت اشاره دست چپش!
محسن جان!تویی؟!
بله آقا جمشید منم.
دو دقیقه صبر کن!
آقا جمشید دوباره رفت سر وقت همسرش که دیگه داشت آخرای سریال بانوی عمارت رو می دید و گفت:
انگشت اشاره دست چپ ممّد آقا قطع شده!
همسر ممّد آقا با عصبانیت:اگه گذاشتی بفهمم آخر این قسمت چی می شه.برو بگو یخ نداریم!
خانم این بنده خداها رو یه ساعت علّاف کردم.آخرشم می گی برو بگو یخ نداریم.آخه این رسم همسایگیه؟!
یخ داریم ولی نه برای انگشت اشاره دست چپ ممّد آقا!
آخه چرا؟می شه بگی چه پدر کشتگی با این انگشت ممّد آقا داری؟!
تو هم اگه واسه خرید مجبور می شدی بری بقّالی ممّد آقا می فهمیدی من چی می گم!
شما بگو تا من بفهمم.این بچه دم در علّافه ها!
هر وقت رفتم بقّالیش،همین انگشت لعنتیش توی بینیش بود.اصلاً نفرین من بوده که این بلا سرش اومده. همون بهتر که این انگشتش برای همیشه قطع بشه!
القصه.آقا جمشید رفت پشت آیفون و به محسن گفت که یخ نداریم.ولی خُب توی این فاصله همسر ممّد آقا با شجاعت و سرعت قابل تحسینش انگشت قطع شده رو گذاشت کنار یه بسته سبزی قرمه سبزی فریز شده و بعد از سه بار تصادف جزئی توی راه،ممّد آقا و انگشتش رو رسوند به یه بیمارستان.خوشبختانه پیوند موفقیت آمیز بود و مدّتی بعد ممّد آقا دوباره تونست به طور کامل و با تمام اعضای بدنش توی بقّالیش حاضر بشه ولی دیگه هیچ کس همسر آقا جمشید رو توی بقّالی ممّد آقا ندید!
دو مطلبی که هفته پیش منتشر کردم:
آخرین مطالب منتشر شده در چالش«حال خوبتو با من تقسیم کن»:
حُسن ختام:
غزل«جوانی»با صدای استاد شهریار(خدای عزیز ایشان را قرین رحمت بیکرانش قرار دهد):