این گفت و گوهای تلخ و شیرین و گاه عجیبی که براتون می نویسم.همگی ریشه در واقعیت دارند.
یک:
چرا وایسادی؟چرا دیگه نمی دوی؟تازه گرم شده بودیما!
بذار اوّل اون پیرمردی که دولّا دولّا داره از روبرو میاد،رد بشه!
دو:
بابا پول می دی؟
برای چی؟!
می خوام برم شنا یاد بگیرم!
چقدر هزینه ش می شه تا تو شنا رو خوب یاد بگیری؟
یکی دو میلیون!
من پول مفت ندارم واسه ی این چیزا بدم،بعد از ظهر می رم یه دونه تیوپ برات می خرم،هر جا رفتی با خودت ببرش!
آخه...امّا...ولی...!
آخه و امّا و ولی نداره.می دونی خیلی از اینایی که می رن تو دریا غرق می شن،کلّی به شناشون می نازدیدند،بعضی هاشون حتی مدال قهرمانی شنا هم داشتند،هیچی مطمئن تر از تیوپ نیست!
سه:
پول می دی؟می خوایم برای همه ی همکارا شیرینی بخریم؟
برای چی؟مگه امروز چه مناسبتیه؟!
امروز مناسبتی نیست.دیروز تولد امام موسی کاظم(ع)بود!
چهار:
محرم شده؟!
نه،هنوز ده روز مونده!
پس واسه ی چی دارید ساختمون رو مشکی می کنید؟
گفتیم زودتر بزنیم خیالمون راحت بشه!
پنج:
مامان!می شه دیگه برام لالایی نخونی؟
چرا عزیز دلم؟!
آخه می خوام بخوابم!
شش:
دیشب قبل از اینکه بار و بندیل رو ببندی بذاری توی ماشین،آتیش رو خاموش کردی؟
یادم نمیاد،چطور مگه؟!
خاک بر سرت،دقیقا همونجایی که ما جوجه کباب بساط کرده بودیم،آتیش گرفته،ده هکتار جنگل دود شده رفته رو هوا!
از کجا معلومه کار ما بوده؟
آخه الاغ مگه به جز ما کس دیگه ای هم اونجا بود؟
نه!
چیزی که نمونده اونجا سوتی بشه؟
گمون نکنم!
هفت:
گفته بودم می خوام ماشینم رو عوض کنم،بالاخره عوض کردم!
چی گرفتی؟
...گرفتم.
چرا...؟این که هیچ کدوم از قطعاتش تو بازار نیست!
قطعاتش برام مهم نیست.فقط می خواستم یه چیزی بگیرم که توی فامیلمون کسی لنگه ش رو نداشته باشه!
ای کاش حداقل به جای این،یه فرغون گرفته بودی!
هشت:
مامان!هر که دیگه به جای شما بود،از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید،اونوقت شما داری زار زار گریه می کنی؟!
گریه م واسه ی اینه که می خواستم تو رو که بعد از هفت تا بچه ی قد و نیم قد حامله شده بودم رو سقط کنم.هر کاری کردم نشد.وقتی دنیا اومدی.یه کلّه داشتی قد گردو که دو تا بادبزن کنارش بود.اینقدر زشت بودی که دو روز گریه کردم و بهت شیر ندادم.تا اینکه یه روز وقتی خواب بودم،پرستار تو رو کنارم خوابونده بود.بیدار که شدم دیدم کنارمی.یه جوری نگام کردی مهرت افتاد به دلم.الانم از اون هفت تا دیگه به دردبخورتر شدی. هم برای من و بابات.هم برای مملکتت.عمه ت دیروز می گفت کی فکرش رو می کرد یه روزی این منگوله گوش میرزا(!)،نخبه بشه؟از پنج جای دنیا براش بورسیه بفرستند؟!
گفت و گوهای پراکنده ی قبلیم:
دو مطلب قبلیم:
در این مطلب درباره ی دو گزارش،یک سخنرانی،دو فیلم و یک نمایشنامه ی خارجی نوشتم:
فهرست نوشته هایی که توی روزهای گذشته خواندم و به نظرم حیفه که کم خوانده شوند یا چه بهتر که بیشتر خوانده شوند(بدون ترتیب!):
عنوان مطلب:ضربالمثلهای بیخاصیت؛نوشته ی:سعید یگانه؛گزیده:روزی کسی رو کس دیگهای نمیخوره، راحتتر از اونی که فکر کنیم میخورن!یه لیوان آب هم بالاش.
عنوان مطلب:در شب من خنده ی خورشید باش؛نوشته ی:سیمین .ح؛گزیده:پاییز را باید غافگیر کرد...مهر که مختص پاییز نیست؛میتوان شهریور را هم پر مهر کرد...
عنوان مطلب:پوچی، افسردگی، خودکشی؛نوشته ی:احمد سبحانی؛گزیده:همواره با خودم می پرسم که چطور؟ چگونه یک انسان اینقدر راحت از بین می رود؟ چگونه یک انسان می تواند به این راحتی خودش را از دیگران بگیرد. آری خودش را بگیرد.
عنوان مطلب:مزاحم غیر تلفنی (داستان کوتاه)؛نوشته ی:علیرضا طهرانی ها؛گزیده:بخاطر طولانی شدن یک اجابت مزاج ناقابل،تلفنی مهم از سرمایه گذار متمول خارجی از سوی من بی پاسخ ماند و به خاطر ضرر میلیاردی که به شرکت وارد شد، رییس با برخورد زننده ای من را اخراج کرد.
عنوان مطلب:مراسلات_ مرقومۀ ششم؛نوشته ی:بهرام ورجاوند؛گزیده:وقتی لبخندِ روشنت کمی می لرزد روی لب هات... و کمابیش یکسویه... یگ گوشۀ آن کمی رو به پایین... بعد حتی کمی جمع می شود آن لبِ پایینی... شبیهِ دخترکی خردسال که لج کرده باشد...
دوستان عزیزی که جای مطلب خوبشون اینجا خالیه به بزرگی خودشون ببخشند.
حُسن ختام:
گرترود استاین گفته بود:"وقتی که هیچ سوالی نیست،پاسخی هم در کار نخواهد بود"،برای همین در اواخر عمرش از اطرافیان پرسید"پاسخ چیست؟"،وقتی که پاسخی دریافت نکرد خندید و گفت:"خب پس سوال چه بود؟"