تا در را باز کردم، چشمانش را باز کرد ..
گفت ظرفها رو بشور...
میدونستم میشه بغلش کنم...
حسین داشت راجبه قهوههای آسیاب-کرده، با یاسر صحبت میکرد...
کمرم رو صاف کنم.
هوا ابری باشد....
به شصت سانتیمتر نمیرسید!
مشتری نبود.
یک روز از این و یک روز از آنیکی خواهش کن که ضبطش را قرضی بدهد...
همینی که توی عنوانه ؛)