ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمینویسنده ی رمان یک عاشقانه سریع و آتشین- و رمان پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

جانی .. (داستان کوتاه)

پسر در اتاق را با احتیاط باز کرد داخل اتاق شد و در را آرام پشت سرش بست , اتاق تاریک بود , کلیدی را زد و نور قرمز رنگی سراسر اتاق را در برگرفت . به گوشه ی اتاق رفت , تن بی جان دخترک را از درون مخزنی پر از آب به بیرون کشید. او را در آغوش گرفت و به روی میز منتقل کرد.

چهره دختر کدر و بی روح بود , مدت زیادی را در آب به سر برده بود . کم کم چهره اش داشت به حالت اصلی باز می گشت . پسر با چسب دختر را به روی میز بست , مدام به او نگاه می کرد و سری تکان می داد , لبخندی می زد و از اینور به آنور اتاق می رفت. اما دختر به آنچه در پیرامونش می گذشت توجهی نداشت و مستقیم زل زده بود به سقف اتاق . پسر به بالای سرش آمد , به او نگاه کرد , نه از روی کینه بود و نه از روی عشق ولی تصمیمش را گرفته بود.

چاقوی چند کاره ی سوئیسیش را از یکی از جیبهای شلوار شش جیبه اش در آورد , مدام آن را جلوی صورت دختر اینور و آنور می کرد تا به او نشان دهد که عاقبت بازی با احساسات او چه سر انجامی برایش دارد . پسر به چشمهای دختر نگاه کرد و گفت : اول میرم سراغ چشمات , چون وقتی که من عاشقانه بهت نگاه می کردم تو منو ندیدی ، بهم بی توجهی می کردی . کمی مکث کرد و چاقو را در چشمان دختر فرو کرد , آنها را از کاسه در آورد، لحظه ای به آن چشم های زیبا نگاهی انداخت و آنها را به گوشه ای پرتاب کرد . دختر هیچ واکنشی از خود نشان نداد , انگار قبل از آمدن پسر روح از بدنش جدا شده بود .

چشمان پسر غرق در اشک بود اما گاه و بیگاه خنده ای عصبی سر می داد , گفت : حالا نوبت گوشاته ؟ چقدر که گفتم دوست دارم اما نشنیدی ... و با چاقو مشغول بریدن گوشهای دختر بینوا شد . گوش هایش را برید و به گوشه ای , همانجا که چشمان دختر قرار داشتند , پرتاب کرد .

کنترلش را از دست داده بود مدام می خندید و پس از لحظه ای گریه می کرد , این بار به قلب دختر حمله برد و با شدت هر چه تمام تر قلبش را از سینه اش بیرون کشید و در دستانش گرفت , به آن قلب چنان نگاه می کرد گویی طلایی 24 عیار است. مدام می خندید , دق و دلیش را خالی کرده بود و اکنون دیگر آرامش یافته بود .

قوطی نفت را از قفسه ای که در گوشه اتاق قرار داشت برداشت . آن را برروی جنازه دختر ریخت . فندک را از جیبش بیرون آورد و آن را روشن کرد , چند ثانیه ای به او نگاه کرد و فندک را به روی او انداخت . جسم بی روح دختر آتش گرفت و بوی سوختنی تمام فضای اتاق را پر کرد .

پسر چند دقیقه ای به آن صحنه ی باشکوه نگاه کرد تا اینکه در با شدت ضربه ای باز شد , مردی کوتاه قد با سبیلی پرپشت وارد اتاق شد و با دیدن آن صحنه فریاد زد : باز داری چه غلطی می کنی حامد؟ کلید اینجارو از کجا آوردی ؟ .. لیوانی را از جای دستشویی برداشت , آب کرد و به روی عکس در حال سوختن ریخت . برگشت به سمت حامد و گفت :از امروز به بعد از این آتلیه اخراجی .فهمیدی ؟!! حامد همانطور که لبخندی بر لب داشت اتاق را بدون خداحافظی ترک کرد ...

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

از دیگر نوشته های من(پیشنهاد میدم حتما بخونیدشون) :

یک سال جوون تر شدم ..(آنچه گذشت)

راننده خانوم بسیار پر انرژی _ (اسنپ نوشت)

سقای آب و ادب

دخترک پژو 206 سفید صدفی دار تهرانی(اسنپ نوشت)

یک روز برفی ..

اتاق سفید

زنبور کم حافظه


بی توجهیدخترداستانداستان کوتاهداستان کوتاه ترسناک
۴۴
۱۲۰
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
نویسنده ی رمان یک عاشقانه سریع و آتشین- و رمان پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید