این قضیه مال خیلی وقت پیش است. بعنی فکر کنم چند ماهی ازش گذشته باشد. بعضی وقت ها یک کارهای خنده داری میکنم که حتی دیوانه ها جسارتش را ندارند. مثلا اگر ببینم کسی لباس قشنگی پوشیده دوست دارم بهش بگویم تا اعتماد به نفسش بالا برود. یا وقتی کسی عطر خوبی زده بهش بگویم. و آخرش هم بپرسم اسم عطرش چیست؟ حالا خیلی هم برایم مهم نیست. ولی اگر کسی اینکار را برای خودم بکند خیلی خوشحال میشوم. چیزی که بقیه بهم هدیه نمی دهند را راستش به دیگران هدیه میدهم.
این زبان به چه درد میخورد مگر؟ فقط منفی دیگران را باید ببینیم. چیزی که همیشه دیگران در من می بینند و بدون درخواست من پرت میکنند توی صورتم. خدا عقلشان بدهد. چه دعایی بکنم برایشان؟ متاسفانه این چیزها نیاز به آموزش دارد که بدرد نخور ترین چیزها در مدارس تدریس میشود غیر از اخلاق و چیزهای خوب که هر روز باهاشان سر و کار داریم.
خلاصه از بحث منحرف نشویم. سوار آسانسور متروی طالقانی شدم. یک حاج آقایی هم سوار شد. یک لباس سرخ خیلی خوشگل پوشیده بود. سنش هم زیاد بود. گفتم بزنم روی شانه اش و بهش بگویم چقدر پیرهنتان قشنگ است حتما کلی خوشحال میشود و بال در می آورد. ولی چشمتان روز بد نبیند. زدم روی شانه ی بنده خدا و گفتم چقدر پیرهنتان خوشرنگ و زیباست حاج آقا.
همین حاج آقا را که گفتم دهانش باز شد و رگبار دشنام نبود که روی من گرفت. حاج آقا باباته .. یعنی چی حاج آقا؟ این چه کلمه ای شما یاد گرفتید میگید همش... مرده شورتون رو ببرن. انقلاب کردین پی پی کردین به مملکت. حالا خوب بود فحشش نداده بودم وگرنه میخواست چطور جواب بدهد؟ من هم چیزی نگفتم و گذاشتم عقده هایش را خالی کند. من مترو وکیل آباد می خواستم سوار شوم و او داشت می رفت که از زیر گذر برود و مترو غدیر را سوار شود ولی همینطور که پایین می رفت داشت فحش میداد. زر زر زر ... ور ور ور. نمی دانم چه خاطره بدی ازین کلمه داشت. ولی خب جالب بود برایم .. که هر راست نشاید گفت. هر راست نباید گفت. خیلی ریسک کرده بودم. اخر ندیده و نشناخته چرا باید تعریف کنی از کسی سید جان؟ تازه اگر صورتش را میدیدم که شش تیغ کرده بهش شاید غیر حاج آقا چیزی میگفتم.
البته برای من درس عبرت نمیشود این چیزها. اما خب بعضی وقت ها خوب است و طرف خوشحال میشود. این بنده خدا نوبرش بود.
پی نوشت 1: من اصلا برون گرا نیستم
پی نوشت 2: شما ازین کارا نکنین
پی نوشت3 : کلی داستان دارم برای نوشتن ولی خب ویرگول خلوت شده. دل و دماغی برای نوشتنشان ندارم
پی نوشت 4: تازه سفرنامه کربلام را هم میخواستم بزارم. ولی این داستان هام شهید میشن که ننوشتمشان
پی نوشت5 : نام هفت تا رمان ویرگولی با شخصیت های ویرگولی را برای خودم یادداشت کردم که بنویسمشان ولی همان هم حسش نیست! نیاز به نیرویی تشویقی دارم که این کار را بکنم!
پی نوشت 6: همین دیگه ! چی بگم؟
از دیگر نوشته های من که پیشنهاد میشود بخوانید :
داستان جالب زندگی راننده اسنپ تهرانی(کلید اسرار-قسمت اول)
شیرموز و پیرمرد ماشین باز و نوه اش امیرسام
به عشق عطر بهار نارنج،به دنبال آن ترک شیرازی(سفرنامه شیراز-کامل)+تصویری
این پست عنوان ندارد .. ولی ارزش خواندن چرا
کلاس شائولین استاد دایی-1403(تصویری)
واگعی بودند یا کیک؟خواب می دیدم دختران سرزمینم را، همه کیک همه فیک
پی نوشت7: کلا برین یه گشتی تو لیست هام بزنید اگر دوس دارید. پست خوب زیاد پیدا میکنین!