یک موقعی به تو حقیقتی را میگویند ولی نمیخواهی باور کنی و نمیکنی. باور که نمیکنی، هیچ. محکم و استوار و باد در غبغب، ردّش هم میکنی. امّا روزگار با وارد کردن ضربهای، حقیقت را به تو مینمایاند!
به نقل از کتاب"هندرسون شاه باران"؛ اثر "سال بلو"، ترجمهی مجتبی عبداللهنژاد:
زمستان پارسال داشتم جلو زیرزمین خانهام برای بخاری دیواری هیزم میشکستم. دکتر برایم مقداری شاخه کاج کنار گذاشته بود. یکباره یک تکّه چوب از کُنده پرید توی هوا و خورد به دماغم. به دلیل سرمای شدید متوجه نشدم چه اتفاقی افتاده و یکباره دیدم لباسم خونی است. لیلی فریاد زد: «دماغت را شکاندی.» ولی نشکسته بود. کلی گوشت دارد که نمیگذارد به این راحتی بشکند. اما تا مدتها کبود بود. با وجود این از اولین لحظهای که ضربه را احساس کردم، تنها فکرم حقیقت بود. حقیقت با ضربه میآید؟ این مسئله مهمی است. مسئله سربازی است. بعداً سعی کردم در این مورد با لیلی حرف بزنم. او هم وقتی شوهر دومش با مشت زده بود تو صورتش، قدرت حقیقت را درک کرده بود.
یکی از دوستان کرونا را اصلاً قبول نداشت. ماسک نمیزد. فاصلهی اجتماعی را هم چیز چرتی میدانست. سیگار نیز میکشید و میگفت در یک مقالهی فرانسوی خواندهام که سیگاریها خیلی کم کرونا میگیرند! تا اواسط مهرماه ماجرا همین جوری گذشت تا این که یک مدت ناپیدا شد. چند روز پیش خیلی اتفاقی او را دیدم. بعد از احوالپرسی تعریف کرد که کرونا گرفته بوده و تازه خوب شده. گفت: «انگاری توی گلوم یه چیزی شبیه آن کاکتوسهای خاردار گیر کرده بود. جوری که آرزوی مرگ میکردم!»
از او پرسیدم: «چه جوری با این کاکتوس توی گلویت کنار آمدی؟» جوابش جالب بود: «مقداری شیره از پدربزرگ خدابیامرزم به جا مونده بود که پدرم قایمش کرده بود. رفتم گشتم و هر جوری که بود آن را پیدا و چند باری مصرف کردم و هر بار به یک خواب عمیقی فرو رفتم؛ تا اینکه بالاخره بعد از چند روز این کاکتوس، دست از سرم برداشت!»
این بندهی خدا قبل از این که کرونا بگیرد، برای فرار از حقیقتی به نام "کرونا"، خودش را به لودگی و بیخیالی میزد، بعدش هم که حقیقت (کرونا) با ضربهای خودش را به او نشان داد، برای فرار از آن حقیقت که مثل یک کاکتوس توی گلوش گیر کرده بوده، به مصرف شیره متوسل شده بود!
به نقل از کتابی قدیمی که به دلیل پارهای از مسائل(!) اسمش را نمیآورم:
بیماری با ضربهای به نام "درد" میآید. پس "درد" نیز "حقیقت" است. امّا برخورد با این درد یا حقیقت، دو جور متفاوت است. یک نفر آن را با داروهای مسکن یا مخدّر ساکت میکند و دیگری میرود درد را ریشهیابی کرده و عوامل بروز آن را به طور کامل رفع میکند. متاسفانه برخورد اکثر انسانها در برابر حقیقت، همان برخورد از نوع اول است.
حقیقت مثل سر خیار تلخ است!
هر جایی که حقیقتهایش تلختر باشند، ابزارهای فرار از آن حقیقتها نیز گستردهتر و متنوعتر خواهند شد. حجم زیاد مصرفِ مشروبات الکلی و مواد مخدّر صنعتی و سنّتی، همگی از سر تفنن و عشق و حال نیست. تن دادن به این چیزها، در بسیاری از مواقع برای فرار از حقیقت است. حقیقتهایی که به شکلهای گوناگون ضربهی خود را وارد میکنند. ضربهی بیکاری، ضربهی بیعدالتی، ضربهی تحصیلی، ضربهی عشقی. ضربهی سردرگمی. ضربهی خبرهای بد، ضربهی فراق و ... .
همهمان که مثل جناب الهی قُمشهای قرار نیست به این نتیجه برسیم که ما با وجود داشتن کتابهای عظیمی مثل قرآن، مثنوی معنوی، دیوان حافظ و... ، نیازی به مصرف قرص دیازپام و امثالهم نداریم. (نقل به مضمون از یکی از سخنرانیهای ایشان.)
حقیقت و ضربههایش در سطح کلانتر!
تحریمها، بیماری عالمگیر کرونا، گرانی و تورم افسار گسیخته و کمرشکن(کلمهی کمرشکن را همین الان اضافه کردم که فرزند بزرگم از خرید برگشت و گفت: «علی برکت الله! دو تا مرغ متوسط، یک شانه تخم مرغ و یک بوته کاهو، صد و هشتاد هزار تومان!) و بیکاری وحشتناک، چند تا از بزرگترین حقیقتهای امروز کشور ما هستند. حقیقتهایی که هر کدام با ضربه آمدند و همچنان نیز با ضربه میآیند. ضربههایی که گویا ضربه زنندهشان قصد ندارد حتی چُرتی بزند، چای قند پهلویی بنوشد یا قولنجی بشکند!
متاسفانه چیزی که به چشم میآید این است که بهترین راههایی که تا الان برای برخورد با این حقیقتها انتخاب شدهاند، در اکثر موارد؛ از تزریق مخدّرهایی ضعیف و کم دوام، فراتر نرفته است. حال آن که باید تدبیری کرد که اگر نکنیم باید صابونِ حقیقتهایی بزرگتر و ضربههایی به مراتب سهمگینتر را به تن نازکمان بمالیم. درست است که ما مردم خوب و نازنینی داریم، امّا باید تدبیری کرد. چون: «سُوءُ التَّدبيرِ سَبَبُ التَّدميرِ.»
کیست که تهدید را به فرصت تبدیل کند؟!
ضربه این قدرها هم بد نیست. باید شاکر باشیم که: «حقیقت با ضربه میآید.» چون شوکّ ِضربه میتواند به شکوفایی بیداری بینجامد. چون ضربه میتواند ما را همچون "لگدی محکم" که در صبحگاهان به "انسان تنبل تنپرور خوابآلودی" زده میشود، بیدار کند و به خودمان بیاورد. میتواند ما را به تحرّک وادارد. تحرّکی که در نهایت حتی قادر است به خنثی کردن آن ضربه، ختم گردد.
وای بر آن تنبلِ تنپرورِ خوابآلودهای که در کنار عادت به خوابیدنهای پیدرپی، به ضربههای محکم و مکرّر لگدها نیز عادت کند. دیگر تنها راهی که باقی میماند این است که همزمان با زدن پس گردنیهای چپ و راست، به او بگویند: «ای تنبل، ای تنبل، تکون بخور ای تنبل... !» تا بلکه بیدار شود و حرکتی به خرج دهد!
مطلب قبلیم:
تشکر از سردبیر ویرگول که این پُست پُر زحمت را جزو پستهای انتخابی، قرار داد تا بیشتر خوانده شود و شد:
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد؟
از نزدیک به پنجاه نفر (نوزده نفر شرکتکنندگان عزیز و مابقی داوران محترم) که قرار بود بنده را برای انتخاب برترینها یاری دهند، تا امروز که آخرین مهلت اعلام آرا است، فقط پانزده نفر، مرا یاری کردند. سوال این است که: «آیا دو سوم بقیه در ویرگول حضور ندارند یا حکایت آنها، همان حکایت"حاضرِ غایب!" جناب سعدی است که: هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای/ من در میان جمع و دلم جای دیگر است!»
حُسن ختام: