Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۵۵ دقیقه·۲ سال پیش

کتاب | نترس قلب من

  • مقدمه:

بیایید این جمعه‌‎ دست از تنبلی بردارید. اگر هنوز داخل رختخواب هستید و از آنجا به این نوشته نگاه می‌‎کنید، از رختخواب خارج شوید تا مانند یک شبه بالای سرتان ظاهر نشدم! اگر در تاریکی شب دارید این یادداشت را می‎‌خوانید، نور کافی نیست، چشمتان اذیت می‎‌شود. بلند شوید و لامپ بالای سرتان را روشن کنید. اگر در حین تماشای تلویزیون و یا خُرد کردن پیاز و سیب‌‎زمینی، یک نگاهی هم دارید به این یادداشت می‎‌اندازید، دیگر خیلی نامرد و بی‎‌وفا هستید. چون دست‎‌انداز روی همراهی شما حساب کرده است. او این همه به خودش زحمت داده است تا لذتی که از خواندن یک رمان خوب برده است را با شما تقسیم کند. آن وقت شما حاضر نیستید کمی به خودتان زحمت بدهید و کمی از وقت‌ خودتان را با او تقسیم کنید؟ باور کند خواندن این کتاب، دو سه ساعت بیشتر طول نکشیده است ولی گزینش جاهای خوب کتاب و سر و سامان دادن برای تقسیم لذّت آن بین شما دوستانِ جان، حداقل ده ساعتی زمان بُرده است. هر چند این تقسیم حال خوب بین شما هم خودش خالی از لذّت نبوده است.

  • رمان "نترس قلب من" اثر "احمد باتمان:

رمان "نترس ❤ من" خیلی قطور نیست. فقط ۱۹۸ صفحه‌ی ناقابل. جزو رمان‎‌هایی بود که چون چند جمله‌اش را در جایی دیده، خوانده و خوشم آمده بود، برای همین خریدم تا کل آن را بخوانم. گاهی این‎جور خرید کتاب، تو زرد از آب در می‌‎آید ولی این خرید خوشبختانه تو سبز از آب در آمد.

قبل از خواندن این یادداشت از شما خواهش می‎کنم که پنج پُست را حتماً بخوانید. چرای چهار ‎مورد را می‎‌نویسم و چرای یکی از آن‎ها را نمی‌‎نویسم تا داستان این رمان لو نرود. هر چند بنده داستان رُمان را لو خواهم داد ولی آهسته و به همراه برگزیده‌‎هایی از صفحات کتاب، نه به یکباره!

موقع خواندن کتاب، چند بار به این نتیجه رسیدم که اگر آقای دادخواه عزیز قرار بود رمانی بنویسد، رمانش به همین زیبایی و شاعرانگی از آب در می‌آمد. شاعرانگی‎‌هایی سرشار از "تو"یی که هیچکس به اندازه‎‌ی ایشان او را نمی‎‌شناسد:

بعد از من هیچ کس به تو عشق نورزد. هیچ کس موهایت را نوازش نکند.
حالا که حرف از شانه‌های تو شد، باید بگویم که من تمام دریاها را با سر گذاشتن روی شانه‌های تو سفر کردم. شاهد دیگری برای تمام عشقم نسبت به تو ندارم.

شخصیّت اول داستان مانند آقای دادخواه و البته خودم، عاشق موتور است:

موتور برای من یک وابستگی بود و آزادی را به یادم می‌آورد. یکی از زیباترین چیزهایی که حس می‌کردم، بادی بود که هنگام سوار شدن روی موتور با موهایم می‌رقصید و روحم را نوازش می‌کرد.

هنگام خواندن رمان، به احتمال زیاد با بنده هم‎‎‌نظر خواهید شد که "احمد باتمان" کتاب "پندار" اثر "ریچار باخ" را خوانده است و حسابی از این بخش از کتاب "پندار" برای رمانش، الهام گرفته است:

- دان، صفحه‌ها(ی کتابی که به من داده‌ای) شماره ندارند!
او گفت:
+ همین طور است. فقط آن را باز می‌کنی و مطلبی را که بیش از هر چیز نیاز داری، می‌یابی.
- یک کتاب جادویی!
+ نه، این کار را با هر کتابی می‌شود انجام داد. حتّی با یک روزنامه‌ی کهنه. البته اگر با دقّت کافی آن را بخوانی. آیا هیچ وقت این کار را انجام داده‌ای؟ مشکلی را به ذهنت بیاور و آن گاه، هر کتابی را که در دست داری، باز کن و ببین پیامش چیست؟
- تاکنون انجام نداده‌ام.
+ بسیار خوب، بعضی وقت‌ها امتحان کن.

اگر قرار بود هشتگ "حال خوبتو با من تقسیم کن"، انتشاراتی داشته باشد و این انتشارات شرحی. چه شرحی بهتر از این جمله‌‎های کتاب "احمد باتمان":

وقتی که چیزهای مورد علاقه‌ام را با کسانی که دوستشان دارم سهیم می‌شوم، بیشتر از آنها لذت می‌برم.
آهنگی هست که من خیلی آن را دوست دارم. دلم نمی‌خواهد قبل از این‌که آن را با تو قسمت کنم، خداحافظی کنم. اگر روزی مجبور به خداحافظی با تو بشوم، حداقل روزی یک بار این آهنگ را گوش بده و مرا به یاد بیاور.

تردیدی ندارم یکی از دلایلی که این کتاب از دست‌انداز دلبری کرد، سرشار بودنش از عطر خوش کتاب بود. شخصیّت اول کتاب، کتابفروش است ولی نه از آن فروشنده‌‎‌های کتابی که فقط سودای پول دارند:

من هرگز کتاب‌ها را به عنوان یک ماشین تجارت ندیدم. به همین دلیل به کسانی که برای فروش و یا خرید کتاب‌ها می‌آیند مشتری نمی‌گویم. آن‌ها هم مثل کسانی هستند که در حال دادن تاوان بابت عشق‌شان به کتاب‌ها هستند، فقط همین.

این همان موردی است که نمی‌‎توانم در باره‌‎اش توضیح دهم. ولی در صورت تمایل به خودتان زحمت بدهید بخوانید تا متوجه علّت ماجرا شوید. پیشنهاد می‎‌کنم این پُست را، بر عکس سه پُست قبلی، پس از اتمام این یادداشت بخوانید.

  • مقدمه‌ای که اوغوز آتای برای این کتاب نوشته است نشان می‌‎دهد که بنده بیهوده تحت تاثیر این کتاب قرار نگرفته‌‎ام:
آدم‌ها خیلی دیر متوجه می‌شوند که چه اتفاقی برایشان افتاده است. این درک از اتفاقات معمولاً با یک رویداد جدید و یا با از دست دادن چیزی شروع می‌شود. اگر بخواهی برای یک لحظه هم که شده از شرّ دستورات مغزت سرپیچی کنی و گاهی به صدای قلبت گوش بدهی، فکرت تو را راحت نخواهد گذاشت و مانعت خواهد شد. چون در اصل ترسوترین قسمت هر آدمی عقل اوست. این مبارزه‌ی عقل و قلب ادامه پیدا می‌کند. اگر بچه بمانیم مدام عاشق می‌شویم چون در آن دوران قلبمان توجهی به عقلمان نمی‌کند. بزرگ که می‌شویم عشق را فراموش می‌کنیم. عقل وارد عمل می‌شود و حساب و کتاب‌ها شروع می‌شود. اگر قلبمان شکسته شود می‌ترسیم و دیگر صدای قلبمان را نخواهیم شنید. یک شانس دیگر به قلبت بده چون یک قلب ترسو، عشق را نخواهد شناخت و زندگی بدون عشق در اصل زندگی نیست.
برای اینکه بتوانم در حال حاضر کلمه‌ای مناسب و در خور به تو بگویم، دلم می‌خواست ده هزار کتاب می‌خواندم. امّا باز هم نمی‌توانم جمله‌ای به تو نگویم: از آشنایی با تو در عصری که خودم زندگی می‌کنم خیلی خوشحال شدم.
  • این شما و این هم بخش‌‎های خواندنی این کتاب:

یک: من خیلی زود بزرگ شدم. به اندازه‌ای که ای کاش هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شدم.

به واسطه‌ی چیزهایی که در کودکی از پدرم یاد گرفتم، یک مرد بار آمدم. در زندگی با همه به مساوات رفتار کردم. از پدرم یاد گرفتم که زمان برای همه‌ی آدمها به یک سرعت نمی‌گذرد، شعرهای عاشقانه برای همه‌ی آدمها سروده نمی‌شود و نباید برای چیزهایی که از دست می‌دهیم، ناراحت شویم. پدرم در زندگی برای من مثل یک کتاب راهنما بود و به صدقه سری او بود که من خیلی زود بزرگ شدم. به اندازه‌ای که ای کاش هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شدم.

دو: حداقلش اینه که یک جایی برای شاد بودن پیدا می‌کنیم و به نظرم این ارزشش رو داره.

طبقه‌ی اول هم یالچین خان، همان دندانپزشک زندگی می‌کند. هر ماه این من هستم که برای یالچین خان کتاب‌های مورد علاقه‌اش را می برم. او خیلی به مغازه‌ی من سر نمی‌زند اما ما با هم خوب کنار می‌آییم. عجیب است اما به نظر من، او همان قدر هم آدم خوبی است. چند وقت پیش دوباره برای صبحانه دو تا نان خریدم. در حالی که به سمت خانه برمی‌گشتم همان جا جلوی در، یالچین خان را دیدم.
_ بوراک، کتابی رو که چند روز پیش برام آوردی چندان نپسندیدم.
_ کتاب دیگه‌ای براتون میارم یالچین خان. اما چرا نپسندیدین؟
_ زن، مرد رو ترک کرد. اون هم بدون گفتن کوچکترین کلمه‌ای. به نظرت همچین چیزی ممکنه؟
_ کسی دلش نمی‌خواد این اتفاق بیفته امّا این هم زندگیه... شما تا آخر کتاب اون رو مطالعه کردید؟
_ راستش رو بخوای وقتی که زن، مرد رو ترک کرد من هم کتاب رو کنار گذاشتم.
_ باز هم این کار رو کردید یالچین خان؟ برای یکبار هم که شده کتابی رو که برای شما میارم بخونید، شاید پایانش اونطور باشه که شما می‌خواید.
_ اصلا این‌طور فکر نمی‌کنم بوراک. تازه اگه هم این‌طور که من دوست دارم تموم شه، مگه چه اتفاق خاصی می‌افته؟ در حالی که اتفاقات زندگی‌ای که در اون هستیم هیچ تغییری نمی‌کنه، به چه دردی می‌خوره که تو کتابا شاد باشیم؟
_ حداقلش اینه که یک جایی برای شاد بودن پیدا می‌کنیم و به نظرم این ارزشش رو داره.

سه: این قشنگ‌ترین چیزی است که از او یاد گرفتم.

پدرم همیشه می‌گفت: "وقتی که بدون توقع به دیگران خوبی کنی همه چیز در نظرت زیباتر جلوه می‌کند." به نظرم این قشنگ‌ترین چیزی است که از او یاد گرفتم."

چهار: می‌توانم تمام دنیا را به این رنگ در بیاورم.

بعضی روزها اصلاً از خانه بیرون نمی‌آیم. تمام روز نقاشی می‌کشم. حتی رنگ آبی داخل آبرنگ یک آدم بیست و هشت ساله را هم می‌تواند شاد کند. تنها شکایت من این است که رنگ آبی آبرنگ زودتر از بقیه تمام می‌شود. بله رنگ محبوب من آبی است. این رنگ به اندازه‌ای در نظرم زیباست که می‌توانم تمام دنیا را به این رنگ در بیاورم.
دو عادت همیشگی دارم که از کودکی با من بوده است؛ اول اینکه تمام دیوارها را با آبرنگ به رنگ آبی دربیاورم و دوم اینکه مدام گل میخک می‌جوم. درست است که این کارها چندان خوشایند نیست اما باز هم من جویدن میخک را دوست دارم. یک بار به همراه برادرم بوئرا تمام میخک‌های خانه را جویده بودیم. مادرم روزی که می‌خواست عاشوره بپزد، متوجه نبودِ آنها شد. چون ما نمی‌توانستیم به مادر بگوییم برایمان میخک بخرد چون یک نوع ادویه بود و خب البته به عنوان دو بچه از مغازه هم نمی‌‌توانستیم تهیه کنیم چون به همان اندازه کارمان عجیب بود.
زندگی‌مان درست مثل کودکی‌هایمان ادامه پیدا می‌کند و با حسرت‌هایی که از کودکی با ما می‌ماند به پایان می‌رسد. پدرم دو موتور وسپا به رنگ‌های آبی و سفید داشت. از این دو موتور یکی را برای من و دیگری را برای بوئرا به ارث گذاشت. با ارزش‌ترین چیزهایی که از پدرمان برایمان باقی مانده بود همین موتورها بودند و دیگری هم سوت داوری‌ای که می‌توانستیم به گردنمان بیندازیم. با توجه به اینکه رنگ مورد علاقه‌ام آبی بود اما وسپای سفید به من رسید چون بوئرا هم رنگ آبی را دوست داشت و من اصلاً دلم نمی‌آمد برادرم را دل شکسته ببینم.

پنج: هرگز زنی را به این اندازه که بتوانم به خاطرش از علایقم بگذرم، دوست نداشتم.

تنهایی پر هیاهو...
امروز صبح با صدای عصای مادام اِلِنی از خواب بیدار شدم. هر وقت که به توجه احتیاج داشته باشد، عصایش را سه بار به زمین می‌کوبد و مرا صدا می‌زند. بهانه‌اش همیشه همین است. یا فشارش بالا رفته است و یا فشارش افت کرده است. بدون اینکه حتی صورتم را بشورم، رفتم پایین.
_ روز به خیر مادام النی.
_چه روز بخیری پسرجان؟ من اینجا در حال جون دادن هستم و تو اصلاً یک سری به من نمی‌زنی! فشارم رو بگیر.
_ همین الان فشارتون رو می‌گیرم. در ضمن امروز اصلاً زمان مناسبی برای مردن نیست. نظرتون در مورد نوشیدن قهوه، اون هم روبه روی ساحل چیه؟
_ می‌خورم پسرم.
_ شما به تراس برید تا من بیام.
_ باشه، پس بیا.
مادام النی زنی بود که تا این اواخر، بیشتر طول عمرش را با توجه خاص دیگران سپری کرده بود. حالا دیگر کسی اطرافش پرسه نمی‌زد، از کسی توجهی دریافت نمی‌کرد و این وضعیت او را تبدیل به پیرزنی لجباز و غرغرو کرده بود. گرچه اگر خودش واژه‌ی پیر را می‌شنید، غوغایی به پا می‌شد چرا که او از نظر خودش همیشه سی ساله باقی مانده بود. وقتی که قهوه‌ها را ریختم و به سمت تراس رفتم، او خیلی وقت بود که محو زیبایی ساحل شده بود.
_ عاشق شو بوراک، عاشق. این روزگار دیگه هرگز برنمی‌گرده.
_ هیچ طوری نمی‌تونم عاشق بشم مادام النی.
_ چرا نمی‌تونی؟ دخترها رو نمی‌پسندی؟
_ می‌پسندم اما عاشق نه.
_ نکنه تو هم دچار "فیلوفوبی" هستی؟
_ این دیگه چیه مادام النی؟
_ ترس از دوست داشتن و عاشق شدن. تو می‌ترسی؟
_ نه، نه من خوبم. از چیزی هم نمی‌ترسم. بهتره قهوه‌هامون رو بخوریم.
درست بود که دستم را برای مادام النی رو نمی‌کردم اما انگار حق با او بود و من حسابی از عاشق شدن می‌ترسیدم. از اینکه کسی را دوست داشته باشم و او مرا نخواهد، نمی‌ترسیدم بلکه از اینکه عشق مرا تغییر بدهد می‌ترسیدم. از این می‌ترسیدم زنی که قرار است وارد زندگی‌ام بشود، علاقه‌ام را نسبت به دریا و کتاب‌ها تغییر بدهد. از اینکه به کسی عادت کنم و مدتی بعد دوباره قرار باشد تنها بمانم می‌ترسیدم. در یک کتاب خواندم: "بزرگترین قوانین ما همان‌هایی است که نزد کسی اعتراف‌شان نمی‌کنیم." و حالا هم . بزرگترین ترس من همین است؛ عاشق شدن و فراموش کردن خودم.
خیلی وقت بود که به این موضوع فکر می‌کردم. اما نمی‌توانستم از پس این موضوع بربیایم و به این نتیجه می‌رسیدم که من نمی‌توانم این کار را انجام بدهم. من هرگز زنی را به این اندازه که بتوانم به خاطرش از علایقم بگذرم، دوست نداشتم. شاید هم این تنها دلیل برای این موضوع بود.

شش: من هم عاشق آبی‌ای که او در تاریکی می‌دید شدم.

خدای من!!
سخت است که رنگ‌ها را برای کسی که نمی‌بیند شرح بدهی اما باشاک رنگ آبی را درست به اندازه‌ی من دوست دارد. برایش گفته بودم که آبی رنگی است که بیشتر از هر رنگ دیگری در دنیا وجود دارد. اما اینکه چطور رنگی است را توضیح ندادم. حرف‌های باشاک هر بار مرا وادار به شکرگزاری می‌کرد. گفته بود: "پس اگر بیشترین رنگی که در دنیا وجود دارد آبی‌ست، ما هم باید آبی را بیشتر از بقیه دوست داشته باشیم."
باشاک در حالی که بی‌خبر از هر جایی آبی را دوست داشت، من هم عاشق آبی‌ای که او در تاریکی می‌دید شدم.

هفت: یکی از زیباترین چیزهایی که حس می‌کردم، بادی بود که هنگام سوار شدن روی موتور...

وقتی که از بالاترین طبقه پایین آمدم باز هم خسته شدم. طی کردن این پلّه‌ها و بالا و پایین رفتن از آن واقعاً خسته‌کننده شده بود. به محض اینکه به پایین پله‌ها رسیدم، موتور وسپای سفید رنگ و کلاه کاسکتم را برداشتم و از ساختمان بیرون رفتم. موتور برای من یک وابستگی بود و آزادی را به یادم می‌آورد. یکی از زیباترین چیزهایی که حس می‌کردم، بادی بود که هنگام سوار شدن روی موتور با موهایم می‌رقصید و روحم را نوازش می‌کرد.

هشت: هر کداممان که زودتر از دنیا رفتیم، کتاب‌هایش را برای دیگری به یادگار بگذارد.

من هرگز کتاب‌ها را به عنوان یک ماشین تجارت ندیدم. به همین دلیل به کسانی که برای فروش و یا خرید کتاب‌ها می‌آیند مشتری نمی‌گویم. آن‌ها هم مثل کسانی هستند که در حال دادن تاوان بابت عشق‌شان به کتاب‌ها هستند، فقط همین. مثلاً یکی از همین مشتری‌ها، عمو رئوف است که هر هفته برای سرک کشیدن در کتاب‌های جدید و کامل کردن کلکسیونش، به مغازه سر می‌زند. من و او با هم یک قراری داریم؛ اینکه هر کداممان که زودتر از دنیا رفتیم، کتاب‌هایش را برای دیگری به یادگار بگذارد. حتی کاغذی زرد و امضا شده هم در این مورد داریم. البته که این امضاها از سر بی‌اعتمادی نیست. فقط نیّت ما این است که به دیگری بفهمانیم که چقدر بر سر این موضوع جدّی هستیم.
عمو رئوف در دهه‌ی هفتاد زندگی‌اش است. من امّا نسبت به او هنوز هم اول راه هستم. در نظر او من آدم خوش شانسی هستم. هر فرصتی که گیر می‌آورد، می‌گوید: خوشحالم از اینکه بعد از مرگ من کتاب‌ها به تو می‌رسد بوراک.

نه: شاید کمی دیوانگی هم بد نباشد.

خیلی آدم عاقل و کار درستی محسوب نمی‌شوم اما دیوانه هم نیستم. گرچه اگر واقعاً آن‌قدر عاقل بودم این زندگی را تحمل نمی‌کردم. شاید کمی دیوانگی هم بد نباشد.
در مغازه جلوی میز کوچکم خوابم برده بود. با صدای یک نفر به سرعت از جا پریدم: ببخشید آقا؟
_ بفرمایید.
_ این کتاب رو می‌خوام، قیمتش چنده؟
_ چهار لیره.
_ این‌ها چند هستند؟
_ اون‌هایی که اون‌جا هستند همه‌شون چهار لیره هستند.
_ اگر هر سه‌شون رو بردارم قبول می‌کنی که ده لیره بدم؟
_ باشه، قبول.
برای جوان‌هایی که کتاب خواندن را دوست دارند، می‌باید راه را کمی باز می‌کردم. حتی بارها پیش آمده بود که بدون پرداخت پول هم کتابی را به کسی داده بودم. سعی می‌کردم بیشتر از همه به دانشجوها کمک کنم. خواندن آن‌ها مرا شاد می‌کرد.

ده: من تو را بیشتر از این بلال دوست دارم و شاد کردن تو را از هر چیز دیگری در این دنیا بیشتر دوست دارم.

اگر از عثمان‌خان می‌پرسیدید، من آدم نرمالی نبودم. آدمی خاص بودم و بعد از من دیگر شخصی این مدلی آفریده نشده بود. مگر دنیا چند آدم وجود دارد که با جویدن میخک شاد می‌شوند؟ من می‌شدم. چند دانه‌ی میخک باعث می‌شد همه چیز را فراموش کنم و تمام ناراحتی‌هایم را پاک می‌کرد.
مغازه را خیلی زود بستم و رفتم. سوار موتورم شدم و به گوشه‌ای دنج و آرام از ساحل پناه بردم. مثل همیشه غرق در فكر شدم. یک عدد بلال شیری گرفتم و کمی نمک به آن زدم و مشغول خوردن شدم. هر وقت که بلال می‌خورم هرچیزی که به آن تعلق خاطر دارم در پس ذهنم نقش می‌بندد.
در حال استقبال از اولین روزهای ماه اکتبر در استانبول بودیم. هوا نه سرد و نه گرم بود. می‌توانم بگویم هوای خوبی بود اما از آن هواهایی بود که مدام باید به خودت بگویی حالا چه بپوشم. از این‌که سردم شده بود، خوشحال بودم چون وقتی که سردت باشد یعنی هنوز هم زنده‌ای. عمیق‌ترین جملات را همیشه از عمو اوزعير ياد گرفته بودم. آن‌ها معتقد هستند که جملات قدرت خیلی چیزها را بالا می‌برند. از روزی که این موضوع را فهمیده بودم، همیشه به جملات عمیق فکر می‌کردم. در حالیکه خسته بودم اما سعی داشتم این خستگی را نادیده بگیرم. کمی بوی ساحل به بدنم چسبیده بود، به یاد پدرم افتادم. چون اولین بار با پدرم بلال خوردیم. آن هم با آخرین پولی که در جیب داشت و من متوجه نشدم که تنها برای من بلال خریده بود. مرد به آن بزرگی گفته بود: "من دوست ندارم" و من گفته بودم: "یعنی پدرها بلال دوست ندارند؟" و پدر گفته بود: "پسرم در این زندگی همه چیز قابل دوست داشتن است، اما تمام چیزهایی که باید دوستشان داشته باشی در قلبت به نوبت می‌آیند و می‌روند. باید بدانی چه چیز را چرا دوست داری. مثلاً من تو را بیشتر از این بلال دوست دارم و شاد کردن تو را از هر چیز دیگری در این دنیا بیشتر دوست دارم."
حالا که به این موضوع فکر می‌کنم، می‌بینم که در این دنیا چه چیزی مهمتر از پدر وجود دارد؟ البته که هر پدری مثل آن دیگری نیست امّا هر پدری در هر شرایطی بچه‌اش را دوست خواهد داشت. اما پدر من بیشتر از هر چیزی ما را دوست داشت.

یازده: می‌توانستم این آهنگ را که به نظرم می‌توانست دنیا را عوض کند، بارها و بارها گوش بدهم...

به اتاقم که رفتم همان موسیقی‌ای که همیشه به من آرامش می‌داد گذاشتم. می‌توانستم این آهنگ را که به نظرم می‌توانست دنیا را عوض کند، بارها و بارها گوش بدهم بدون اینکه ذره‌ای خسته بشوم. وقتی که "ودات ساکمان"، آهنگ "برای بهارهای آینده آماده‌ام" را می‌خواند، من بدون این‌که بدانم برای چه چیزی حاضر هستم، احساس آرامش می‌کردم و مطمئناً جناب ساکمان از این موضوع بی‌خبر بود چون هنرمندان نمی‌دانند چه کسی را شاد و چه کسی را ناراحت می‌کنند.
"در دشت‌های زندگی من یک روز جدید طلوع می‌کند
امّا من هنوز به دنبال چیزی هستم و برایش غصه می‌خورم
هنوز سر پا هستم و برای اتّفاقاتی که قرار است بیفتد حاضرم
آفتاب روز در ذهنم گرم و روشن است
آتش با آتش ملاقات می‌کند و در هم می‌سوزند
بهار پشت در خانه‌ام ناگهان مثل عشق ظاهر می‌شود
با آن نسیم‌های دلنوازش درهای خانه‌ام را می‌گشاید
اما انگار هنوز در آن دوردست‌ها خاطراتم می‌میرند
من برای آن‌ها گریه می‌کنم هنوز
منتظرم و برای اتفاقات دیگر حاضر
برای باران و ابرها حاضرم...
آفتاب روز در ذهنم گرم و روشن است
آتش با آتش ملاقات می‌کند و در هم می‌سوزند
بهار پشت در خانه‌ام ناگهان مثل عشق ظاهر می‌شود
با آن نسیم‌های دلنوازش درهای خانه‌ام را می‌گشاید..."
دنیای من با این آهنگ عوض می‌شد و دوباره جان می‌گرفتم. اول گوش می‌دادم و بعد گیتارم را دست می‌گرفتم و خودم می‌نواختم و می‌خواندم. آن وسط‌ها کمی نقاشی می‌کشیدم.
صدای کسی را شنیدم: بوراک نگاهی به سبدت بنداز.
سبد را با دقت گرفتم و نگاهی به داخل آن انداختم. شیرینی‌های داخل سبد خیلی خوب به نظر می‌رسید. از باشاک و مادرش تشکر کردم و دوباره به داخل آمدم. با توجه به این‌که این مدل شیرینی را خیلی دوست داشتم امّا با این حال برای دور ماندن از قند بیش از اندازه سعی می‌کردم آن را نخورم. امّا این بار می‌خواستم بخورم، آن هم همه‌اش را... شاید هم این لحظه آخرین لحظه‌ی زندگی‌ام بود. گفتم: "اگر می‌خواهم بمیرم هم شاد بمیرم" و تمام آن یک جعبه را خوردم. مثل همان وقت‌هایی که کاری ممنوع را می‌کنید و با وجود تمام پشیمانیتان باز هم به کارتان ادامه می‌دهید، این لحظه هم برای من از همان لحظات بود. اگر یک جعبه‌ی دیگر هم داشتم آن را هم می‌خوردم. امشب با شکستن یکی از قوانینم به رختخواب می‌رفتم. اگر می‌دانستم این کار حالم را خوب می‌کند، باز غم همین کار را می‌کردم. به تنهایی و به سقف اتاقم شب به خیری گفتم و چشمانم را بستم. به امید شبی بهتر و امیدهایی روشن.

دوازده: گاهی وقتی بزرگ می‌شوی تنها چیزی که دلت برایش تنگ می‌شود، همین بچگی‌ات است.

بچگی بود دیگر... گاهی وقتی بزرگ می‌شوی تنها چیزی که دلت برایش تنگ می‌شود، همین بچگی‌ات است. امروز برای برگشتن به آن روزها حاضر بودم از هر چیزی که داشتم بگذرم. راستش از یک دیدگاه این هم به نوبه‌ی خودش یک نوع عشق محسوب می‌شد.
آن‌قدر محو در پیاده‌روی بودم که کمی بعد خودم را در اسکله‌ی کشتی‌های بخار پیدا کردم. بدون این‌که بخواهم و تصمیم داشته باشم به این‌جا آمده بودم و از قرار اولین کشتی بخار هم پانزده دقیقه دیگر راه می‌افتاد. از شیرینی‌فروش دوره گرد کنار اسکله، چهارتا سیمیت خریدم. می‌خواستم چایی‌ام را هم در کشتی سفارش بدهم. جایی نزدیک به جلوی کشتی نشستم و عطر دریا را به درون کشیدم. بله این قشنگترین حس دنیا بود. دریا و آسمان را آن‌قدر بهم نزدیک به عمق وجودتان می‌کشید. کشتی اصلاً شلوغ نبود. در یکی از روزهای وسط هفته ی اکتبر، آن هم صبح به این زودی، چه کسی برای رفتن به جزیره سوار کشتی بخار می‌شود؟ روزهای سه‌شنبه همیشه برای من خوب بوده. نه اول هفته است و نه آخر هفته. سه‌شنبه همیشه تنها است. اگر به من می‌گفتند که می‌خواهیم تو را به شکل یک روز در بیاوریم، بدون این‌که فکر کنم حتما می‌گفتم سه‌شنبه. گرچه الان مسئله بیشتر حول من می‌چرخید و نه سه شنبه.
با صدای یکی از گارسون‌ها به خودم آمدم: داداش چایی می‌خوای؟
_ البته، می‌خوام. فنجون هم دارید؟
_ نه داداش فقط لیوانی داریم.
_ باشه، لطف می‌کنید یک چای کمرنگ به من بدید؟
_ الساعه...
راستش می‌دانستم که چای فنجانی ندارند فقط دلم می‌خواست در آن لحظه با یک نفر صحبت کنم. بله صحبت کنم آن هم با کسی که اصلا نمی‌شناختمش. من تعریف کنم و او گوش بدهد و يا من گوش بدهم و او تعریف کند. هیچ تلفنی به صدا درنیاید، کسی میان گفتگوی‌مان نپرد، شب و روز پشت سر هم نیاید و کشتی بخار همین‌طور آرام پیش برود.
همین که چایی‌ام از راه رسید برای خودم با آن سیمیت‌ها و چایی جشن کوچکی گرفتم. البته خب دریا هم در کنارم بود. آن‌ها زیباترین مهمانان من بودند. مرغان دریایی را می‌گویم. علاقه‌ی من به مرغان دریایی بعد از خواندن کتاب "مرغ دریایی" نوشته‌ی ریچارد باخ بیشتر هم شد. شاید هم یک روز من مثل او می‌شدم. سه تا از سیمیت‌هایی را که خریده بودم با مرغان دریایی تقسیم کردم اما همچنان چشمشان به آن یک سیمیت من بود. من فقط توانستم نیمی از آن همه سیمیت را بخورم‌.

سیزده: من هنوز برای پسرم دوچرخه و برای دخترم عروسک نخریدم.

_ متاسفم که این رو می‌گم اما جواب آزمایش‌ها اون‌طور که ما انتظارش رو داشتیم نبود.
_ اصلاً نمی‌تونم حدس بزنم که شما چه انتظاری از جواب آزمایش‌ها داشتید.
_ یک تومور بدخیم تو سرتاسر بدنتون در حال رشد کردنه.
_ منظورتون چیه؟
_ بلافاصله باید درمان رو شروع کنیم.
_ وضعیتم چطوره؟
_ شما به مریضی‌ای مبتلا هستید که می‌تونیم به اون غلبه کنیم و قبل از این هم آدم‌های زیادی با این بیماری مبارزه کردن.
_ سعی می‌کنیم که با درمان لازم از پسش بربیایم.
_ یعنی می‌تونیم مبارزه کنیم؟
_ سعیمون رو می‌کنیم بوراک خان.
_ و اگر نتونستیم؟
_ بهتره در حال حاضر به این مسئله فکر نکنیم.
_ آتیلاخان من تا به حال عاشق نشدم. بیست و هشت سال دارم. تو زندگی هیچ زنی تا به حال به من نگفته که "دوست دارم تو پدر بچه‌هام باشی" من هنوز برای پسرم دوچرخه و برای دخترم عروسک نخریدم. تو این بیست و هشت سال زندگی حتی یک روز هم برای خودم زندگی نکردم. از پس همه چیز به تنهایی براومدم. در حالیکه برای همه زندگی می‌کردم، خودم رو فراموش کردم. و حالا رو به روم می‌ایستین و به من می‌گید که سعی می‌کنیم از پس بیماری بربیایم؟! " پس بهتره کاری نکنیم. من به همین وضع هم راضی هستم.

چهارده: در حالی که برای خیلی چیزها این‌قدر دیر کرده‌ام، چطور می‌توانستم برای مرگ عجله کنم!!

به یاد نمی‌آورم که چطور از بیمارستان بیرون آمدم. عقل از سرم پریده بود. نه، این ممکن نبود. چرا من باید بمیرم؟ مگر ممکن است که آدم در بیست و هشت سالگی بمیرد؟ همه چیز به کنار، من هنوز عاشق نشدم. عاشق...
کاری که کرده بودم اصلاً خوب نبود. اصلاً خنده‌دار نبود. شاید می‌باید درمان را شروع می‌کردم. دلم نمی‌خواست در این شرایط سخت زندگی کنم. من باید بیشتر از این‌ها زندگی می‌کردم. بالاخره همه می‌میرند، حالا و یا بعد.
و من... من چه وقت می‌میرم؟
برای من بیشتر از این‌که چه وقت می‌میرم اهمیت داشته باشد چطور می‌میرم بیشتر اهمیت داشت. یعنی این زندگی با این بیماری قرار بود به پایان برسد؟ آن هم در یک لحظه، در لحظه‌ای که من اصلاً برایش آماده نبودم. یعنی موهایم قرار بود بریزد؟ و ابروهایم؟ یعنی ذوب می‌شوم و تمام؟ نه، نه. اگر هم قرار است بمیرم، می‌خواهم همین‌طور خوش تیپ بمانم. اصلاً نمی‌میرم. چرا من باید بمیرم؟ خب بعداً بمیرم. من هنوز کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم، حالا و یا بعداً چه فرقی می‌کند.
پس یعنی حالا باید بمیرم؟ در حالی که برای خیلی چیزها این‌قدر دیر کرده‌ام، چطور می‌توانستم برای مرگ عجله کنم!!
https://www.aparat.com/v/yOeY6/%D9%85%D9%86_%D8%A8%D8%B1%D9%85_%D9%87%DB%8C%D8%B4%DA%A9%DB%8C_%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7_%D9%86%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%87

پانزده: برای سه روز دنیا نباید به اندازه‌ی چهار روز حساب و کتاب درست کرد.

آدم برای بعضی چیزها هرگز خودش را آماده نمی‌داند.
آسمان همیشه آبی است...
حالا دیگر وارد روزهای آخر زندگی‌ام شده بودم. هیچ کس از این وضعیت خبری نداشت. شاید اگر با خبر می‌شدند، خیلی غصه می‌خوردند. یعنی واقعاً ناراحت می‌شدند؟ اگر من نمی‌بودم مگر چه چیزی در زندگی‎شان کم می‌شد؟
مادام النی حتماً می‌توانست یکی را پیدا کند که فشارش را اندازه بگیرد. حتماً پیدا کردن کسی که برای عمو اوزعير سبزی، جعفری و لیمو بخرد هم کار سختی بود. برای یالچین خان دندانپزشک هم حتماً شخص دیگری کتاب می‌آورد. و تمام کتاب‌های من هم برای عمو رئوف به یادگار می‌ماند. قرار بر همین بود. کسی که اول می‌میرد، وسایلش برای دیگری باقی بماند. همسایه‌ام عمو عثمان که همیشه به کتاب‌فروشی می‌آمد می‌گفت: "بوراک را از دست دادیم دخترم." او هم کس دیگری را پیدا می‌کرد که دوستش داشته باشد. نمی‌دانم که باشاک مرا فراموش می‌کند یا نه اما در هر صورت او هم باید فراموش کند. شاید مدام کتاب‌هایی را که با صدای خودم برایش خوانده‌ام و ضبط کردم را گوش بدهد، شاید هم از مادرش بخواهد برایش کتاب بخواند... و من! و من فقط به شکل یک مرده می‌ماندم. بدون اینکه چیزی از خودم در این دنیا باقی بگذارم راهم را می‌کشم و می‌روم. بودنم مثل یک خیال می‌شد.
همیشه در نزدیک شدن به مرگ دچار دودلی بودم. همیشه با خودم فکر می‌کردم آدمی خوش شانس‌تر است که بداند کی می‌میرد و یا کسی که هیچ چیز نمی‌داند؟ به طور معمول طول عمر برای من در قدرت بدنی و واکنش بدن به اتفاقات بیرون، معنا می‌داد. فکر نمی‌کنم بدنی داشته باشم که دلش بخواهد به این راحتی از زندگی دست بکشد اما در مورد بیماری‌ام، نمی‌توانم این‌قدر قطعی صحبت کنم. ممکن است دیر کرده باشم. مثل همه‌ی چیزهایی که پشت گوش انداختم، بیماری را هم ندیده گرفتم و حالا او به من حسابی نزدیک شده است و دیگر دلم نمی‌خواهد به آن فکر کنم.
وقتی که ابرهای پنبه مانند در آسمان پر شدند، با خودم فکر کردم که چقدر هوا خوب است. در این روزی که هیچ کس قرار نبود هیچ کس را درک کند، تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم. بدون توجه به اینکه ممکن است پاچه‌های شلوارم گلی شود و یا اینکه باقی مانده‌های باران داخل گودال‌ها به شلوارم بپاشد، قدم‌هایم را تند کردم. به جز مردی پکر که چتری به دست داشت، مادری جوان و مضطرب و من هیچ‌کس دیگری آنجا نبود. همه از بارانی که به شدت می‌بارید کلافه و از تاخیر اتوبوس عصبانی بودند. با خودم فکر کردم این همه هیجان برای چه؟ این همه عجله به چه دردی می‌خورد؟
از سوار شدن به اتوبوس منصرف شدم و شروع به قدم زدن کردم. برگ‌های زرد درختان هم از من سرحال‌تر به نظر می‌رسیدند. می‌دانستم سگی که زیر کانکس آن فروشنده ایستاده است، دارد به من می‌خندد. زندگی همین بود دیگر. در آوردن جواب آزمایش‌ها و دادن آنها به دست باد وزان بامزه‌ترین کاری بود که امروز انجام دادم. اما من دلم نمی‌خواست بامزه و سبک جلوه کنم، می‌خواستم زندگی کنم. شاید هم نه، به مردن فکر می‌کردم.
هر کسی هم که قیافه‌ی دکترم را مبنی بر اینکه "ما هر کاری از دستمان بر می‌آید انجام می‌دهیم اما باز هم تو زیاد امیدوار نباش" را می‌دید، همین‌طور رفتار می‌کرد. به آخر نزدیک می‌شدم. شاید هم به یک شروع جديد.
يقه‌ی پالتویم را آرام بالا آوردم و اجازه ندادم که باد سرد در بدنم بچرخد. همیشه دوست داشتم که به صدای قدم‌هایم گوش بدهم. جایی نزدیک به دریا به قدم زدن ادامه دادم. از این به بعد چه چیزهایی برای من اهمیت داشت! پیرمردی که از تنهایی گریزان بود، کنارم نشست. غم از سر و رویش می‌ریخت. موهایش کثیف بود. دستکش‌های پاره‌ای که به دست داشت خیلی کهنه بودند. به نظر این آدم از عوض کردن لباس چندان خوشش نمی‌آمد. بوی ناخوشایندی که از او متصاعد می‌شد، ناخودآگاه باعث شد که بینی‌ام را بخارانم.
دست‌هایم را کنار پاهایم گذاشتم و پاهایم را به شکل یک پرانتز در آوردم. از داخل جیبم چند دانه‌ی میخک در آوردم و در دهان گذاشتم. هر وقت که در شرایط نامساعد قرار می گرفتم، همین کار را می‌کردم. ناگهان پیرمرد در حالیکه به دریا نگاه می‌کرد، شروع به صحبت کرد.
_ از نظر من آدمی که سه قرون ارزش داشته باشه، با آدمی که پنج قرون ارزش داشته باشه هیچ فرقی نداره. در نهایت هر دو یک قیمتی دارند و من اهمیتی نمی‌دم که آدمی که فروشیه، دقیقاً قیمتش چنده. تو خودت باش و روی خودت هرگز قیمت نذار.
وانمود کردم که این پیرمرد را نمی‌بینم. گرچه اصلاً هم در حالی نبودم که بخواهم کسی را تحمّل کنم. امّا او تصمیم نداشت سکوت کند. به صحبت کردن ادامه داد:
_ هیچ‌کس برای موندن به این دنیا نمیاد اما همه طوری برای زندگی می‌جنگن که انگار هرگز نمی‌خوان از این دنیا برن. حالا و یا بعداً چه فرقی می‌کنه؟ برای سه روز دنیا نباید به اندازه‌ی چهار روز حساب و کتاب درست کرد.
نمی‌توانستم وانمود کنم که این جمله‌ها را نمی‌شنوم: "برای سه روز دنیا نباید به اندازه‌ی چهار روز حساب و کتاب درست کرد." این زندگی شاید می‌باید امروز و همین جا به اتمام می‌رسید. این جمله تنها جمله‌ای نبود که این‌قدر به نظرم وسوسه‌انگیز بیاید اما بدجوری به ذهنم رخنه کرده بود. خیلی تحت تاثیر جملاتی که می‌گفت قرار گرفته بودم اما باز هم سعی داشتم که با او صحبت نکنم. درست کنار دست من نشسته بود. کتابی از جیب راست کتش بیرون آورد و روی نیمکت گذاشت و بعد دستش را آرام به سمت سرش برد. وقتی که موهای کثیفش را کمی دست کشید، آرام از جا بلند شد.
_ قدیم‌ها کاست وجود داشت، می‌دونستی؟
_ می‌دونستم بله. اما این مسئله الان چه ربطی داره؟
_ قبل از کاست‌ها، پلاک‌ها وجود داشتن. تو اون زمان‌ها هنوز به دنیا نیومده بودی. اما همین که کاست‌ها رو هم دیده باشی خوبه. جوون‌های حالا حتی نمی‌دونن کاست چیه! قدیم‌ها برای شنیدن آهنگ مورد علاقه‌ام باید صبر می‌کردم تا کاست به عقب برگرده. به خاطر همین زمانی از زندگی نازنینم رو هدر می‌دادم. تو زندگی مهمترین چیز زمانه. چون که بازگشتی نداره. اما حالا مردم بدون صرف کوچکترین وقتی آهنگی رو که دوست دارن، بارها و بارها گوش میدن.
_ چرا این‌ها رو برای من تعریف می‌کنین؟
_ می‌خوام اینو بگم که برگردوندن کاست به عقب انسان رو خیلی شاد می‌کنه چون با گوش دادن به موزیک مورد علاقه‌ات به خودت جایزه‌ی این صبر رو دادی. زندگی هم کمی به این کاست شباهت داره. برای به دست آوردن چیزهای موردعلاقه‌ات، باید از خودت مایه بذاری اما وقتی که پیدایش می‌کنی، از آدمی که قبلاً بودی هیچ اثری باقی نمونده. همون‌طور که فهمیدی ما هیچ کدوممون نمی‌دونیم برای چی چیزی مبارزه می‌کنیم. به همین دلیل برای هیچ چیزی خودت رو ناراحت نکن. با اجازت پسر...
_ کتاب.
_ کتاب چی؟
_ کتاب رو فراموش کردید.
_ فراموش نکردم، دیگه به اون کتاب احتیاجی ندارم.
_ چطور به این نتیجه رسیدین؟ به نظر من کتابتون رو بردارید.
_ اون کتاب هدیه‌ی من به تو، به من هم یک نفر هدیه داده بود و خب مسئولیتش رو هم به خوبی انجام داد. شاید هم حالا نوبت تو باشه.
_ نوبت به چی؟
این بار جوابی برای سوالم نگرفتم. یعنی الان نوبت به چه بود؟ در حال و روزی نبودم که بتوانم زندگی‌ای شبیه به معمّا را تحمّل کنم. وقتی که پیرمرد از نظرم دور شد، من هم بلند شدم و چند قدمی برداشتم. در همان لحظات باران شروع به باریدن کرد، آن هم با سرعت زیاد. دلم نیامد کتابی را که روی نیمکت رها کرده بودم، خیس شود. رفتم برش داشتم و از روی اتفاق یک صفحه‌اش را ورق زدم. دیدن اولین جمله‌ی این کتاب باعث شد حسابی بلرزم. در آن صفحه‌ی زرد رنگ به آن بزرگی، تنها یک جمله نوشته شده بود: "هنوز زود است."

شانزده: همه‌تان را رها می‌کنم و می‌روم.

اولین بار بود که می‌خواستم برای باشاک شعر بخوانم. شاید شعرها را هم دوست می‌داشت. کتابی که در دستم بود در سال ۱۹۵۶ منتشر شده بود. اولین شعر درست وصف حال من بود؛ در سال ۱۹۵۵:
همه‌ی آن‌هایی که زندگی می‌کنید!
به چهره‌هایتان نگاه می‌کنم
و به صدایتان گوش می‌دهم
دنیا همین است دیگر... با چشمانی بهاری
با پیر و جوانش
جایی دیگر، آدم‌های دیگری زندگی می‌کنند
همه‌تان را رها می‌کنم و می‌روم
(ضیا عثمان صاباح)
البته که تصمیم نداشتم هیچ چیز و هیچ کسی را رها کنم و می‌دانستم که هر کسی بالاخره همه را رها می‌کند و از این دنیا می‌رود. وقتی که رفته‌ها به اندازه‌ی کافی قدیمی می‌شدند، وقت رفتن مانده‌ها فرا می‌رسد و من از جایی که به آن رفته‌ام منتظر تو می‌مانم؛ منتظر زنی که صاحب قلبم است.
تمام شعرها را در طول یک ساعت و نیم خواندم و رو به سقف دراز کشیدم و به تاریکی شب سلام دادم.

هفده: مگر می‌شود انسان سوار قطاری بشود که نمی‌داند مقصد آن کجاست؟

سوار موتورم شدم و به مغازه‌ رفتم. وقتی که مغازه را باز کردم، عثمان خان مثل همیشه آنجا بود.
_ روز به خیر بوراک، چهره‌ت امروز خندانه پسرم.
_ روز بخیر داداش، مثل همیشه‌م.
_ اما من اینطوری فکر نمی‌کنم.
_ داداش عثمان، من یک مجله احتیاج دارم.
_ چه مجله‌ای؟
_ شماره‌ی ۹۱۶ مجله‌ی وارلیک.
_ اوهووووم... ممکنه بتونیم پیدا کنیم اما پیدا کردنش وقت می‌خواد.
_ ولی داداش من بلافاصله احتیاج دارم. فکر می‌کنی از کجا می‌تونم پیدا کنم؟
_ دیروز یک دختری هم سراغ این مجله رو گرفت اما گفتم که می‌تونیم پیداش کنیم.
_ داداش همون دختر این سوال رو از من هم پرسید.
_ می‌گفتی نمی‌تونیم پیدا کنیم.
_ نمی‌دونم داداش، گفتم شاید بتونیم پیداش کنیم.
_ تو عاشق شدی پسر؟
_ نه داداش چه ربطی داره؟
_ اما رفتارت مثل آدم‌های عاشقه.
_ چه ربطی داره داداش؟ من فقط خواستم کمکی بکنم.
_ قبول، من چیزی نگفتم. اگه عاشق بودی می‌تونستی پیدا کنی.
_ ممکنه همون‌طوری باشه که شما می‌گید، کمی عاشق شده باشم.
_ بوراک تو عاشق شدی.
_ بله داداش. حتی دیروز از ذهنم گذشت که درمورد مجله از شما سوال بپرسم.
اولین بار بود که در زندگی‌ام عشق را تجربه می‌کردم. قلب ترسوی من این بار تصمیم گرفته بود که خودش را به دست بلا بسپارد. عشق چیزی است که بعد آن معلوم نیست و همیشه مرا ترسانده است. مگر می‌شود انسان سوار قطاری بشود که نمی‌داند مقصد آن کجاست؟ بله، سوار می‌شود. وقتی که به ندای قلبت گوش می‌دهی، حتی اگر ندانی به کجا می‌روی باز هم به آن سفر نه نمی‌گویی.

هجده: فیل‌ها را دوست داشت!

با دختران زیادی آشنا شده بودم اما با کسی که این‌قدر خودش را جذاب معرفی کند، اولین بار بود که رو به رو می‌شدم. شاید هم همه‌ی این افکار از روی عشق بود. فیل‌ها را دوست داشت! در وضعیتی عادی این موضوع اصلا به من چه ربطی داشت؟ فقط وقتی که عاشق می‌شوید و در آن حال دختر مورد علاقه‌تان فیل‌ها را دوست داشته باشد، آن وقت است که حتی می‌توانید فیلمی مستند در مورد فیل‌ها بسازید.

نوزده: اگر دوست داشته باشه، نمیره.

راستش دلم نمی‌خواست تلویزیون تماشا کنم اما دلم هم نمی‌خواست که او بخوابد. کاناپه دقیقاً کنار تلویزیون بود و فکر می‌کردم که با تلویزیون دیدن من، او نمی‌تواند بخوابد.
_ چشمات اذیت می‌شه، اگه دلت بخوای می‌تونی روی تخت بخوابی تا بتونی تلویزیون هم تماشا کنی
_ قبول. پس برو سمت چپ تا من هم بتونم بشینم.
به سمت چپ تختخواب رفتم. در سمت راست تخت هم او قرا گرفت. من در سمت چپ او و او در سمت راست من قرار داشتیم می‌توانستم یک عمر به همین شکل بمانم. درست در همان لحظه بازیگر نقش مرد فیلم گفت: "اگر تو خود عشق باشی به هر طریقی که شده دوباره مرا پیدا می‌کنی اما در حال حاضر باید بروم..."
آدا از این حرف هنرپیشه ناراحت شده بود و نتوانست خودش را نگه دارد.
_ به نظر تو تمام مردها همین‌طورند؟ یعنی چی که اگه عشق، عشق باشه خودش ما رو پیدا می‌کنه... چرا باید بری مرد ناحسابی؟
_ شاید لازم بود بره.
_ من نمی‌فهمم، کسی که دوست داره، هرگز ترکت نمی‌کنه.
_ به نظر من هم نباید می‌رفت اما گاهی شرایط این‌طور ایجاب می‌کنه.
_ یعنی چی؟
_ مجبور شده، اون‌قدر مجبور شده که هیچ کار دیگه‌ای جز این از دستش برنمیاد.
_ اگر دوست داشته باشه، نمیره.
_ قبول.
_چی قبول؟
_ نمیره.
_ بله.
از دست مرد عصبانی شد و خوابید. در آن لحظه من به چیز دیگری جز این فکر نمی‌کردم. آرام چرخیدم و تلویزیون را خاموش کردم. بعد به سمت چپ تخت برگشتم و به صورت آن زن زیبا زل زدم و گفتم: "من با وجود این قلب ترسویم عاشق تو شدم." نشنید، نخواستم که بشنود. گرچه اگر می‌دانستم که می‌شنود، هرگز به زبان نمی‌آوردم. به چیزهایی که دوست داشتم یک چیز دیگر اضافه کردم. آن شب و دختری به نام آدا.

بیست: برای اینکه چیزی زیبا باشد، لازم نیست که حتماً درست باشد. بعضی اشتباهات هم زیباست.

برای اینکه چیزی زیبا باشد، لازم نیست که حتماً درست باشد. بعضی اشتباهات هم زیباست.
مسافری که به قلبت می‌آید، در نمی‌زند..
امروز صبح در حالیکه خودم را برای عشق آماده کرده بودم از خواب بیدار شدم. با مشایعت لبخند زنی که آن‌قدر عصبانی به خواب رفته بود.
_ روز به خیر.
_ ساعت چنده بوراک؟
_ حدوداً ده و نیم.
_ من اینجا خوابیده بودم؟
_ بله. من هم اون گوشه‌ی تخت.
_ بهتره صبحانه‌مون رو بخوریم و برگردیم.
_ باشه. مجله‌ت رو فراموش نکن.
_ از قبل برداشتم.
در حالی که در ساحل به دنبال مکانی برای صرف صبحانه بودیم، پای آدا با سنگی برخورد کرد و بلافاصله برای اینکه تعادلش را از دست ندهد، بازوی مرا گرفت. پایش درد گرفته بود و سعی می‌کرد آن را زمین نگذارد. زنی که عاشقش بودم دست در بازوی من داشت اما برای این رابطه‌ی ما هنوز اسمی وجود نداشت.
در مجاورت ساحل، صبحانه‌ی مفصلی خوردیم. هر دوی ما از تخم مرغ خوشمان نمی‌آمد اما عاشق زیتون بودیم.
_ بوراک دلم نمی‌خواد در مورد من بد فکر بکنی.
_ مگه من چه فکری می‌تونم در مورد تو بکنم؟
_ منظورم اینه که، دلم نمی‌خواد حالا که دیشب با تو، توی یک اتاق موندم، در مورد من فکرهای ناجور بکنی و در نظر تو من یک دختر پیش پا افتاده بیام.
_ این فکر حتی از مخیّله‌ام هم نگذشت.
_ چقدر خوب.
_خوب تو هستی.
_ ببخشید؟
_ هوا خیلی خوبه...
_بله، واقعا آدم دلش میاد تو این هوا به استانبول برگرده؟
_ اگه موافق باشی، بمونیم.
_ نه، ممکن نیست. باید برگردم.
_ پس بهتره برگردیم.
مطمئن بودم که در مورد من حسی دارد اما برای نگاه‌هایش نمی‌توانستم تعریفی پیدا کنم. مجله‌اش را پیدا کرده بودم. نمی‌دانستم که آیا باز هم می‌توانم او را ببینم یا نه حتی در این مورد چیزی هم نمی‌پرسیدم. من یک کتاب‌فروش بودم. او هم... راستی من اصلاً نمی‌دانستم او چه کاری می‌کرد. در همان لحظه‌ای که می‌خواستم این سوال را از او بپرسم
_ تو چرا کتاب‌فروشی می‌کنی؟
_ پس چی کار کنم؟
_ چی خوندی؟
_ مهندسی مکانیک.
_ پس همون مهندسی مکانیک رو دنبال کن.
_ دوست ندارم. تو چطور؟ تو کار می‌کنی؟
_ بله، تو یک انتشارات کوچیک کار می‌کنم.
_ خونواده‌ت کجا هستند؟
_ خونواده‌ام تو ازمیر زندگی می‌کنن. مادر و پدرم از هم جدا هستند. تک فرزند هستم و اصلاً از این وضعیت راضی نیستم. و خانواده‌ی تو چطور؟
_ مادر و پدرم رو از دست دادم، فقط یک برادر دارم.
_ بقای عمر تو. می‌خوام یک سوال دیگه از تو بپرسم. یعنی می‌خوای تمام عمرت کتاب بفروشی؟
_ برای آینده برنامه‌های بزرگی ندارم.
_ چطور؟ چطور می‌شه یک آدم برای زندگیش برنامه‌ای نداشته باشه؟
حرفم پرید و گفت: من اولین باره که به این جزیره میام. واقعاً که ا زیباست. جدا شدن از استانبول حتی برای این زمان کوتاه هم حال آدم رو خوب می‌کنه. گرچه تو استانبول اصلاً درختی باقی نمونده، از این بعد مدام به اینجا میام.
_ به نظر من هم باید به اینجا زیاد سر بزنی. من هر از گاهی سری به اینجا می‌زنم. وقتی از همه چیز و از همه کس دور می‌شم بهترین دوستم همین جزیره است. جزیره‌ها به هیچ کجای دنیا تعلق ندارن، اون‌ها با دریا احاطه شدن و تنهایی و رهایی رو انتخاب کردن و این موضوع روح من رو آرامش می‌ده.
_ خیلی زیبا صحبت کردی.
_ گاهی وقت‌ها بله.
_ آ... نگاه کن ببین اینجا چی هست... بیا باهم یک عکس بندازیم. یادگاری خوبی میشه.
_ خیلی خوشحال می‌شم.
پشتمان را به دریا کردیم و به روی مردی که از ما عکس می‌گرفت لبخند زدیم. سخت است که انسان به روی مردی که هرگز او را نمی‌شناسد بخندد. درست چند ثانیه قبل از این‌که آن مرد عکس را بگیرد به او نزدیک شدم و در کنار گوشش چیزی را زمزمه کردم و بلافاصله به جایم برگشتم و او هم عکس‌مان را گرفت.
_ چی گفتی بوراک؟
_ به کی؟
_ به عکاس.
_ به‌ش گفتم که می‌خوام پشت سرم فقط دریا باشه و آسمون.
_ پرنده‌ها؟
_ بله و پرنده‌ها...
_ باشه.
این اولین عکس ما بود و آدا دلش می‌خواست این عکس از خودش به یادگار بماند. دل او را نشکسته بودم اما واقعیت این بود که من هم دلم می‌خواست از این لحظه چیزی به یادگار بماند. اما با این حال راضی شده بودم که عکس نزد آدا بماند. کشتی در حال نزدیک شدن به اسکله بود و وقت برگشتن به استانبول رسیده بود. هوا باد داشت، به همین دلیل رفتیم و داخل کابین نشستیم. سفارش چای دادیم و به تماشای دریا نشستیم. کتابی که آن روز آن پیرمرد به من داده بود را از جیبم بیرون آوردم و از او خواستم تا یک صفحه را انتخاب کند.
_ نمی‌کنم.
_ چرا؟
_ کتاب رو به من بده تا من برای تو یک چیزی بخونم.
_ قبول، بفرمایید.
_ "در میان این همه لبخند، من لبخند تو را انتخاب کرده‌ام، به نظر خودم باید این رفتارم را تحسین کنند."
_ حالا نوبت توست.
_ کتاب رو بده.
_ "تا جایی که می‌توانی عشق بورز، عشق بورز که زندگی کوتاه است "
_ حالا می‌خوام آخری رو برای هر دومون انتخاب کنم.
_ برای هر دومون؟
_ برای من و تو آدا.
_ خیلی کنجکاو شدم، انتخاب کن.
_ "هیچ چیز تا ابد ادامه پیدا نخواهد کرد."
در آن لحظه برای چند ثانیه‌ای به چهره‌ی هم زل زدیم و بعد بلافاصله چشم‌هایمان را به سمت دریا برگرداندیم. یعنی واقعاً این هم تا ابد ادامه پیدا نمی‌کرد؟ هر دویمان این موضوع را می‌دانستیم اما دلمان می‌خواست خودمان را به ندانستن بزنیم. هر شروعی یک پایانی داشت اما من دلم می‌خواست با او به ابد برسم.
_ فکر کنم در مورد چایی‌هامون صحبت می‌کنه.
_ یعنی چی؟
_ وقتی که می‌گه: "هیچ چیز تا ابد ادامه پیدا نخواهد کرد..." نگاه کن چایی‌ها تموم شدن.
_ پس یک چایی دیگه سفارش می‌دیم.

بیست و یک: طوری عکس بگیر که انگار هرگز جدا نخواهیم شد.

طوری عکس بگیر که انگار هرگز جدا نخواهیم شد.
اینجا دقیقاً باید یک شعر قرار می‌داشت. امّا آن شعر نمی‌باید در میان صفحات کتاب، بلکه باید بر روی لبخند زنی که دوستش دارم پنهان می‌شد.
تو شعری هستی که از روی لبخندت به سوی قلبم سرازیر می‌شوی...
"اگر شادمان هستید، زندگی به نظرتان زیباتر می‌آید." این جمله را امروز صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدم روی دیوار اتاقم نوشتم و بعد بلافاصله پاک کردم. با خودم فکر کردم که اگر بوئرا به اتاقم بیاید و این جمله را ببیند حتما غمگین می‌شود. او قیمتی‌ترین دارایی زندگی من بود و حالا هم آدا. هرگز تا به حال پیش آمده که دلتان بخواهد برای زنی جان‌تان را بدهید؟ من اولین بار بود که دلم می‌خواست این کار را بکنم.

بیست و دو: وقتی که چیزهای مورد علاقه‌ام را با کسانی که دوستشان دارم سهیم می‌شوم..

و در ساحل "اوتاكوى"، من، باشاک و بوئرا در حال خوردن بلال و شیری بودیم. وقتی که چیزهای مورد علاقه‌ام را با کسانی که دوستشان دارم سهیم می‌شوم، بیشتر از آنها لذت می‌برم.

بیست و سه: هیچ واقعیتی به اندازه‌ی رویاهایی که می‌سازی زیبا نیست...

قطعاً، رویاها شباهتی به واقعیت ندارند. هر چیزی که آن را در ذهن تصور می‌کنی بی‌نقص و بی‌نظیر است در حالی که در واقعیت نواقصی وجود دارد که در رویا اصلا دیده نمی‌شود.
هیچ واقعیتی به اندازه‌ی رویاهایی که می‌سازی زیبا نیست...
زمان زیادی طول نکشید تا به من ثابت شود که شادی‌ها چندان دوامی ندارند. ساعت حدوداً ده بود که تلفن دوباره به صدا در آمد. با هیجان دستم را از زیر بالشت بیرون آوردم اما این بار کسی که پشت خط بود آدا نبود. دکترم آتیلاخان بود. می‌توانستم تلفن را در حالت اشغال بگذارم اما این کار را نکردم.
_ روز بخیر بوراک خان.
_ روز به خیر.
_ براتون مقدوره که امروز مهمان من باشید؟ باید درمورد موضوع مهمی با هم صحبت کنیم.
_ البته، همین حالا از خونه خارج می‌شم و به مطب شما میام.
_ بسیار عالی، پس به امید دیدار.
من دلم نمی‌خواست با صدای آتیلاخان که به من روز به خیر می‌گفت از خواب بیدار شوم. آدا باید تماس می‌گرفت. وقت برای فکر کردن به این موضوعات نبود. اگر پزشک شما نمی‌تواند تلفنی با شما موضوعی را مطرح کند و حتما می‌باید رو در رو با او حرف بزنید، این به این معناست که حتما اتفاق مهمی افتاده است. من این موضوع را در پی این معالجه‌ی بلندمدت یاد گرفتم. صبحانه‌ی بوئرا را آماده کردم و از خانه خارج شدم. آن‌قدر در خودم غرق بودم که دیگر تحمل واقعیت را نداشتم. دلم نمی‌خواست هیچ حقیقتی را ببینم اما این هم نمی‌شد که فقط در رویاها زندگی کرد. همیشه حقایق خودشان را میان این لحظات خوب می‌انداختند. این حقایق لعنتی! سوار موتورم شدم و راه افتادم.

بیست و چهار: هر وقت کلامی از دهنم بیرون اومده، اون رو انجام دادم.

در حالیکه تمام این افکار از ذهنم گذشتند، به دکترم تنها یک جمله گفتم.
_ من درگیر یک مسئله‌ی عاطفی هستم و به همین دلیل در حال حاضر نمی‌تونم بستری بشم. لطفا سه روز دیگه...
_ برای سه روز دیگه قول می‌دی؟
_ من نمی‌تونم قول بدم.
_ چرا بوراک؟
_ بهتره اتفاقی که در مورد پدربزرگم افتاد رو براتون توضیح بدم، شاید این‌طوری بهتر بتونید منو درک کنید. آتیلاخان، پدربزرگم همیشه قبل از عید، چند لیره به من پول می‌داد و منو به سلمونی می‌فرستاد و می‌گفت: "با این پول برو اصلاح و بعد به مغازه بیا. " پدربزرگ من مردی بود که بعد از سال‌ها کار کردن تو کارخونه‌ی کشتی‌سازی حالا یک مغازه‌ی کفاشی داشت. مغازه‌اش کوچیک بود، وقتش رو اونجا می‌گذروند. من هم در کنارش بودم.
دوباره یک روز قبل از عید پدربزرگم منو به سلمونی فرستاد. قبل از رفتن به سلمونی به مغازه‌ی بستنی‌فروشی رفتم و یک بستنی خوردم به همین دلیل برای اصلاح پول به اندازه‌ی کافی برام باقی نموند. آرایشگر هم بعد از اینکه کارش تموم شد، رو به من گفت: "ببین باید بقیه‌ی پول من رو بیاری."
گفتم: باشه، حتماً میارم.
_ قول بده ببینم.
_ چرا باید قول بدم؟
_ قول بده که پول من رو میاری.
_ قول نمی‌دم اما میارم.
غروب بود که به همراه پدربزرگم مغازه رو بستیم. در حالی که از جلوی سلمانی می‌گذشتیم، دویدم و بقیه‌ی پولش رو دادم. آرایشگر دوست پدربزرگم بود. گفت: این بچه درست مثل توست، قول نمی‌ده، تو چطور اونو تربیت کردی؟
پدربزرگم جواب داد: رفتار پسر من خودش حرف حقه. دیگه چه احتیاجی به لاف زدن و حرف بیهوده است؟
من از اون روز به بعد تا به حال به هیچ‌کس قول ندادم. خودم هم هرگز از کسی نخواستم که به من قول بده. هر وقت کلامی از دهنم بیرون اومده، اون رو انجام دادم. یکی از چیزهایی که پدربزرگم برام به یادگار گذاشت، همین رفتار بود. پدربزرگم امروز کنارم نیست اما تمام حرف‌هاش برام اهمیت داره. به همین دلیله که من به کسی قول نمی‌دم آتیلاخان. وقتی که بگم میام، حتما خواهم اومد.

بیست و پنج: نترس قلب من، به زنی که دروازه‌های تو را شکسته است عشق بورز.

نمی‌توانم فقط بگویم دوستت دارم. این نه به من می‌آید و نه به عشقی که نسبت به تو دارم...
آهنگی هست که من خیلی آن را دوست دارم. دلم نمی‌خواهد قبل از این‌که آن را با تو قسمت کنم، خداحافظی کنم. اگر روزی مجبور به خداحافظی با تو بشوم، حداقل روزی یک بار این آهنگ را گوش بده و مرا به یاد بیاور .این یک آهنگ برای ماه مارس است. می‌گوید:
منتظرم و برای اتفاقات آماده
برای بهارهای پیش رویم آماده هستم
من برای هیچ چیز آماده نیستم و شاید به پایان نزدیک می‌شوم من هرگز آدم ناامیدی نبودم اما زندگی است دیگر، یک چنین پایان‌هایی هم در تقدیر وجود دارد. شاید هم از این آخرین توان استفاده کنم و در کنار تو بمانم، البته اگر تو هم با من بمانی...
در حالی که به حرف‌هایم خاتمه می‌دهم تو را از راه دور می‌بوسم... همیشه بخند، زن زیبا."
این نامه‌ی خداحافظی را با اشک چشمانم نوشتم. هیچ چیزی بدتر از این نیست که درست وقتی که عشق را پیدا می کنی، بخواهی آن را از دست بدهی. شاید هم وقت داشتم و قرار نبود که بمیرم. درست است که آتیلاخان حرف‌های چندان رضایت‌بخشی نمی‌زد اما قلب من اصرار داشت که به دوست داشتن آدا ادامه بدهم. گرچه من هم جز دوست داشتن چاره‌ی دیگری در خودم نمی‌دیدم.
"نترس قلب من، به زنی که دروازه‌های تو را شکسته است عشق بورز."
این آخرین جمله‌ی نامه‌ام بود و خیلی زود جایش را در کیف پولم و در کنار شعرهای دیگر پیدا کرد.

بیست و شش: مثل همان وقت‌هایی که دلتان نمی‌خواهد هرگز تمام شود اما می‌شود.

آدا فیلم را گذاشته بود اما چشمان من به جای دیدن فیلم فقط محو تماشای او بود. زنی بود به زلالی آب روان و هر بار که به او نگاه می‌کردم صافی و صداقت یک کودک را در او می‌دیدم. چشمم که به تلفن کنار میز عسلی افتاد، بدون اینکه متوجه شود شماره را گرفتم. روی صفحه‌ی تلفن "مردی که دوستش دارم" نوشته شده بود. نام من را در تلفن به عنوان "مردی که دوستش دارم" ذخیره کرده است.
_ مردی که دوسش داری تو رو خیلی دوست داره آدا.
_ به نظرت مردی که من دوستش دارم منو با چه نامی ذخیره کرده؟ بذار تماس بگیریم ببینیم.
_ روی تلفنم نوشته شد: "نترس قلب من"
_ این دیگه چیه بوراک خان؟
_ این یعنی "نترس قلب من، کسی که پشت خطه آداست."
_ چرا اینطوری ذخیره کردی؟
_ قبل از تو همیشه قلبم می‌ترسید اما وقتی تو رو پیدا کردم، دیگه ترسیدن رو کنار گذاشتم. به همین دلیل خواستم هر وقت که تو زنگ میزنی این موضوع رو به یاد بیارم.
_ تو چه آدم عجیبی هستی! خیلی دوستت دارم، اونقدر زیاد که هرگز از این دوست داشتن دست نمی‌کشم.
آن شب به همراه آدا فیلم تماشا کردیم. بعد از آن با هم آواز خواندیم و باریدن باران را تماشا کردیم. بعد هم من برای او کتاب خواندم و البته او هم برای من. آن شب طولانی‌ترین شب زندگی من بود. مثل همان وقت‌هایی که دلتان نمی‌خواهد هرگز تمام شود اما می‌شود. در نهایت خواب‌مان برد. مطمئن هستم که قبل از او از خواب بیدار شدم. بی‌حالی‌ای که داشتم باعث شده بود که خیلی زود خوابم ببرد.

بیست و هفت: به لونا پارک نرفته‌ام و سوار اسب‌های پرنده نشده‌ام. خیلی چیزهای دیگر را هم تجربه نکرده‌ام.

عاشق بودم، بیمار بودم و در واقع توان تحمل هم برایم باقی نمانده بود. با وجود تمام این‌ها باید زنده می‌ماندم. بله، زنده ماندن را بیشتر از هر چیز دیگری می‌خواستم. می‌دانید چه وقت قدر زندگی را بیشتر می‌دانید؟ وقتی سعی بکنند آن را از چنگ‌تان دربیاورند.
گاهی وقت‌ها آدم از خودش می‌پرسد که اگر بمیریم چه می‌شود: "اگر همین حالا بمیرم چه اتفاقی می‌افتد؟ کسانی هستند که از رفتن من غصه‌دار می‌شوند و چند وقت بعد هم از یادها خواهم رفت به هر حال من که مرده‌ام و باقی مانده‌ها هم اصلاً مهم نیستند."
اما اگر حقیقت به مرگ نزدیک شوید، هرگز از این جملات استفاده نمی‌کنید. می‌ترسید، بله می‌ترسید اما ترسیدن اصلاً موضوع خجالت‌آوری نیست. از رفتن خودتان می‌ترسید. مسئله‌ی مهم در آن لحظه چیزهایی هست که از خودتان باقی می‌گذارید. تنها مشکل‌تان چیزهایی است که هرگز آن را تجربه نکرده‌اید. درست مثل من...
هرگز به عنوان یک مسافر قاچاقی سوار قطار نشده‌ام، به لونا پارک نرفته‌ام و سوار اسب‌های پرنده نشده‌ام. خیلی چیزهای دیگر را هم تجربه نکرده‌ام. من اگر خیلی ثروتمند بودم باز هم نمی‌توانستم بیشتر از این زندگی کنم. من حتی جسارت اینکه از روی کاغذ بعضی از آدامس‌ها، فالم را ببینم را هم نداشتم. من آدم ترسویی هستم. اما عوض شدم و در حال حاضر تنها ترس من از مردن است. گاهی وقت‌ها خنده‌دار به نظر می‌آید اما من آدمی هستم که از عشق رشد کردم و به اینجا رسیدم. نمی‌توانم در برابر خودم بایستم.

بیست و هشت: من امروز در بدترین شرایط ممکن هم تو را دوست دارم.

آن شب اولین شعرم را برای آدا نوشتم. شاید این شعری بود که او هرگز نمی‌خواند و اگر هم می‌خواند آن را نمی‌فهمید.
"چرا که من امروز خودم را مثل آدمی که گول خورده است فرض می‌کنم
گربه‌ای که محبّت متقابل را نگرفته است
سگی که کسی نوازشش نمی‌کند
سیبی که یک بار گاز زده و رها شده است
آهنگی که نیمه‌ی دیگر آن عوض شده است
یک ماشین تایپ که چند حرف آن کار نمی‌کند
صندلی که یک پایه‌اش شکسته است
قطاری که نمی‌داند از ریل خارج شده است
ساعتی که باطری‌اش تمام شده و از زمان بی‌خبر مانده است
دانش‌آموزی که تا صبح درس خوانده است و حالا از امتحان جا مانده است
گدایی که با چند سکه در دست توان خرید هیچ چیز را ندارد
عاشقی که به هیچ کدام از پیغام‌هایش جوابی نداده‌اند
و من بیشتر از همیشه احساس تنهایی می‌کنم
من به اندازه‌ی یک شعر نیمه‌کاره خسته هستم
و به اندازه‌ی یک قلم بی‌رنگ خودم را بی‌حال می‌دانم
امروز از زنی که به اندازه‌ی مغز استخوانم برایم مهم است، می‌گذرم
من امروز می‌میرم اما دفن نمی‌شوم
آن چیزی که از چشمانم فرو می‌ریزد اشک نیست
آن چیزی که روی سرم می‎بارد باران نیست
این چیزی که تمام می‌شود من نیستم
من امروز در بدترین شرایط ممکن هم تو را دوست دارم"
روز تبدیل به شب می‌شد، آسمان سیاه می‌شد و من هنوز هم رنگ آبی را دوست داشتم. درست همانطور که تو را دوست دارم. امشب قلبم دوباره شروع به ترسیدن کرد.

بیست و نه: من باید تنها می‌مردم. مثل همیشه، تنها.

غم بزرگی بر شانه‌هایم مانده بود. دوباره اسير قلب ترسیم شده بودم. آدا دیگر هرگز به من زنگ نمی‌زد. من هم دیگر نمی‌توانستم به او زنگ بزنم. قلبم دیگر برای این عشق به خودش جسارت راه نمی‌داد. پنج دقیقه از وقتی که آدا مرا ترک کرده بود می‌گذشت که پیغامی برایم رسید:
"من تو را آدم فرض کرده بودم."
حالا که سخت‌ترین حرف را از یک زن شنیده بودم، می‌توانستم با خیال راحت بمیرم. شک مثل خوره به جانم افتاده بود، یعنی اگر او را صدا می‌کردم و به او می‌گفتم که بیمارم، در حال مردن هستم، چه اتفاقی می‌افتاد؟ من باید تنها می‌مردم. مثل همیشه، تنها.

سی: برای اولین بار به خاطر چیزهایی که تجربه‌اش نکرده بودم، گریه کردم.

آن روز برای اولین بار به خاطر چیزهایی که تجربه‌اش نکرده بودم، گریه کردم. اگر زنده می‌ماندم چقدر خوب می‌شد. می‌توانستیم در یک روستای ساحلی با هم ازدواج کنیم و دو فرزند داشته باشیم. می‌توانستم به بچه‌هایم دوچرخه‌سواری، آشپزی، شنا کردن و خیلی چیزهای دیگر یاد بدهم. بله من می‌توانستم بهترین پدر دنیا باشم. گرچه رویاها همیشه زیبا هستند، اما وقتی که آدا در کنارم نباشد و من آرزوی داشتن فرزندانم را بکنم، اوضاع کمی مسخره به نظر می‌رسد.
تماس گرفتم، جواب نداد.
دوباره تماس گرفتم و او دوباره جواب نداد.
و بعد دوباره.
جواب نداد.
با پیغامی که چند لحظه‌ی بعد به دستم رسید، متوجه شدم که تمام تلاش‌هایم بی‌نتیجه بوده است:
"تمام شد، متوجه نیستی تمام شد! "
در مورد این پیغام زیاد فکر نکردم اما باید جوابی می‌دادم و این جواب به انداز‌ی یک پیغام ناچیز کوچک نبود.
خیلی وقت بود که شب فرا رسیده بود. جلوی خانه‌اش رفتم، چراغ‌هایش روشن بودند. به سمت حیاط خانه‌اش رفتم و نشستم. نامه‌ای را که برای او نوشته بودم، از جیبم بیرون آوردم و جلوی خانه‌اش گذاشتم چون اگر به صورتش نگاه می‌کردم، نمی‌توانستم همه چیز را بگویم. در را زدم و از آنجا دور شدم.

سی و یک: بعد از من هیچ کس به تو عشق نورزد. هیچ کس موهایت را نوازش نکند.

"امروز با وجود قلبی که از همیشه ویران‌تر است باز هم تو را دوست دارم. آهنگ‌هایی را که دلم نمی‌خواهد بشنوم به اجبار از رادیو پخش می‌شود و من هم می‌شنوم. می‌دانی چرا دلم نمی‌خواهد هیچ آهنگی را گوش بدهم؟ چون تو در همه‌ی آنها وجود داری نمی‌دانم که بلایی به سر من می‌آید. دلم می‌خواهد رو به دریا بایستم و فریاد بکشم که من در حال مردن هستم اما نمی‌توانم. اما حق دریا این نیست... تو هم نمی.باید این موضوع را می‌دانستی؛ من دارم می‌میرم آدا. در حالی می‌میرم که هنوز تمام آبی.های دنیا را به تو نشان نداده‌ام. در حالی می‌میرم که هنوز خودم را در حالی که چهار طرفم دریا باشد ندیده‌ام، در حالی می‌میرم که به تو نگفته‌ام که دیگر وقتی ندارم. در کنارم نیستی، نمی‌گویم که ای کاش بودی، من با تو خداحافظی هم نمی‌کنم. اما یک روز می‌گویم. یک روز، وقتی که زندگی تمام شد، من از جایی که در آن هستم به تو لبخند می‌زنم و آهنگ ما را که تمام نشده است برایت رو در رو می‌خوانم.
اصلاً نگران بعد از خودم نیستم. می‌دانم که حق داری عشق بورزی، زندگی به من این فرصت را نداد. آن هم در حالی که آدای عزیزم را تازه پیدا کرده بودم... مرا از تو جدا می‌کند و من نمی‌توانم بیایم و رو در روی تو بایستم و بگویم که زن زیبا، من دوستت دارم اما دارم از این دنیا می‌روم. ای کاش می‌توانستم بگویم اما جسارت این کار را ندارم. حتی نمی‌توانم دهانم را باز کنم. می‌دانم که هر چه بگویم تو مرا می‌بخشی. مرا ببخش، من مردنم را از تو پنهان کردم. راستش اگر بگویم به طور قطعی خودم هم همین امروز فهمیدم که قرار است بمیرم شاید باور نکنی. کدام دروغ است که آدم را شاد بکند؟
نمی‌توانم از تو این را بخواهم اما دلم می‌خواهد بعد از من هیچ کس به تو عشق نورزد. هیچ کس موهایت را نوازش نکند. پدرم همیشه می‌گفت آدم‌های خوب از آسمان به ما نگاه می‌کنند. این جایزه‌ای است که برای آدم‌های خوب در نظر گرفته شده است. من هم به نوبه‌ی خودم آدم خوبی هستم و احتمالاً می‌توانم تو را ببینم. به همین دلیل است که نمی‌خواهم کسی به تو دست بزند...
بعد از من هیچ کس به تو عشق نورزد. هیچ کس موهایت را نوازش نکند.

سی و دو: برای دوست داشتن دیر و برای مردن زود است

در آن لحظه شعر آتیلا ایلهان، یعنی همان شعری که می‌گفت: "برای دوست داشتن دیر و برای مردن زود است" به ذهنم رسید. دوباره مو به تنم سیخ شده بود. بله ممکن است که برای دوست اداشتن دیر شده باشد، اما تا زمانی که نمرده‌ام این دیر کردن اصلاً اهمیتی ندارد.

سی و سه: چند آدم را می‌شناسی که به استخوان‌های کتف زن مورد علاقه‌اش نگاه کند و احساس عشق بکند؟

عاشق من شو...
دلم می‌خواهد همیشه جمله‎ی نترس قلب من را بشنوم...
نامه‌ی آخر
"اگر این نامه را می‌خوانی به احتمال زیاد من دیگر کنار تو نیستم. از اینکه تو را تنها گذاشته‌ام عذر می‌خواهم اما بدان قسمت این بوده است. دلم نمی‌خواهد گریه کنی زن زیبا، چون هیچ کاغذی توان اشک‌های دو نفر را ندارد و من موقع نوشتن اینها حسابی اشک ریختم.
تو جسورترین قسمت قلب ترسوی من بودی. مرا با عشق آشنا کردی، این کار را قبل از تو هیچ کس انجام نداد. مرا خیلی دوست‌داشتی، اگر تو مرا دوست می‌داشتی، خیلی قبل‌تر از اینها با زندگی خداحافظی کرده بودم.
آه می‌کشم، نفس‌های عمیق و پشت سر هم. خیلی وقت است خسته شده‌ام اما باز هم دلم می‌خواهد حرفم را به تو بزنم. امروز وقتی که خواب بودی به استخوان کتف تو نگاه کردم. چند آدم را می‌شناسی که به استخوان‌های کتف زن مورد علاقه‌اش نگاه کند و احساس عشق بکند؟ من... من تمام شب به تو نگاه کردم. گرچه این کار را در تمام شب‌هایی که طاق باز می‌خوابیدی انجام می‌دادم گرچه تو خیلی این مدل خوابیدن را دوست نداشتی اما همیشه به اینکه من چه چیزهایی را دوست دارم توجه می‌کردی. حالا که حرف از شانه‌های تو شد، باید بگویم که من تمام دریاها را با سر گذاشتن روی شانه‌های تو سفر کردم. شاهد دیگری برای تمام عشقم نسبت به تو ندارم.

سی و چهار: چطور توانستی کاری بکنی که در هر قدم به یاد نام تو بیفتم؟

دلم می‌خواست نامه‌ای بنویسم که هرگز تمام نشود اما می‌دانم که عمرم به این چیزها کفاف نمی‌دهد. من می‌روم آدا. می‌روم به جایی که هرگز آن‌جا را نمی‌شناسم و می‌دانم که جای خوبیست. می‌روم به جایی که نمی‌دانم چه چیزهایی در انتظار من هستند. باید حساب پس بدهم. شاید از من در مورد اینکه چرا تو را این همه دوست داشتم هم سوال بپرسند. این سوال را جواب نمی‌دهم چرا که جواب بعضی از سوال‌ها را حتی خودت هم نمی‌دانی.
نمی‌دانم اولین روزی که سوار کشتی بخار شدیم را به یاد داری یا نه. گفتی که فیل‌ها را دوست داری. من همان روز به خانه رفتم و تمام مستندهایی را که در مورد فیل‌ها بود نگاه کردم. با خودم فکر کردم که اگر یک زن فیل‌ها را دوست دارد، حتماً برای این کار دلیل محکمی دارد اما متوجه نشدم که تو چرا آنها را دوست داری. همه‌ی آن مستندها را در حالی دیدم که با خودم فکر می‌کردم یعنی ممکن است مرا هم دوست داشته باشد؟ پدرم همیشه می‌گفت: "زن‌هایی که گربه‌ها را دوست دارند از تنهایی می‌ترسند. کسانی هم که سنگ‌ها را دوست دارند می‌خواهند در امنیت باشند." تو چرا اینقدر ترسیدی که عاشق فیل‌ها شدی زن زیبا!
چطور توانستی کاری بکنی که در هر قدم به یاد نام تو بیفتم؟
یک فیل وقتی که قلبش بشکند، خواهد مرد. تو بیخودی نیست که فیل‌ها را دوست داری زن زیبا. تو از اینکه قلبت بشکند می‌ترسی و خودت خبر نداری، یعنی الان این خداحافظی قلب تو را می‌شکند؟ نه، نگذار بشکند. این خداحافظی نیست ما فقط آنطور که باید زندگی می‌کنیم. بعد هم قلب تو نباید بشکند، چرا که آن قلب در آن واحد قلب من هم هست. دلم می‌خواهد همیشه آنجا حضور داشته باشم.
دلم نمی‌خواهد این نامه تمام شود اما می‌دانی که همه چیز یک پایانی دارد. می‌دانی که چقدر دوستت دارم و می‌فهمی که از تو سیر نخواهم شد. من تو را خیلی دوست دارم زن زیبا. قسم می‌خورم که اگر مجبور نبودم، نمی‌رفتم. پا پس نکشیدم، فقط توانم تمام شد و درمانده شدم. نه توانستم برای تو بمانم و نه برای خودم. مرا ببخش.
برای تو چیزهایی را به یادگار می‌گذارم. همه‌شان برای این است که مرا به خاطر بیاوری. نگو که من، تو را فراموش نمی‌کنم، چرا که زمان‌هایی پیش می‌آید که فراموش کنی. داخل وسایلی که برایت گذاشته‌ام کارت‌های قرمز و زردی هست که از پدرم به یادگار مانده است. هر وقت مرا فراموش کردی، برای خودت یک کارت زرد در بیاور اما هرگز با کارت زرد دوم خودت را اخراج نکن. پدرم هم به سادگی کارت قرمزش را از جیب بیرون نمی‌آورد. من هم هیچوقت این کار را نکردم.
سوت داوری پدرم هم هست. لطفاً آن را به گردنت آویزان کن و هر از گاهی سوت بزن. صدایم را خواهی شنید. موتور وسپای من هم آمال تو زن زیبا چون خیلی دوستش دارم و دلم می‌خواهد پیش تو باشد. لباس تیم مورد علاقه‌مان را هم هر از گاهی به تن کن. برای من شانس می‌آورد شاید برای تو هم بیاورد.
دوستی‌ات را با باشاک و بوئرا قطع نکن و مراقب مادام النی و عمو اوزعير هم باش. کتاب‌هایم را به عمو رئوف نده. قرار بود هر کسی که اول از دنیا رفت، کتاب‌هایش را به آن یکی بدهد. دلم نمی‌خواهد مدام مرگ من جلوی چشمانش باشد. به او بگویید که غصه نخورد.
هیچ وقت فکر نمی‌کردم زندگی بیست و نه ساله‌ام با یک نامه‌ی به این کوتاهی تمام شود، اما شد دیگر انسان یعنی لحظات، هر لحظه‌ای که در آن زندگی می‌کنی را با شادی سپری کن زن زیبا. به عکس‌هایی که این اواخر با هم انداختیم نگاه نکن، داخل این عکس‌ها چندان خوش تیپ نیفتاده‌ام. دلم نمی‌خواهد مرا آنطوری به یاد بیاوری.
مرا آن طوری که روز اول آشنا شدیم به یاد بیاور. همانطور دوست داشته باش و اگر لازم شد همانطور فراموش کن. امّا فراموش نکن که چطور عاشقت شدم.
_ قلب ترسوی من عاشق شما شده است.
_ قایم‌باشک بازی نمی‌کنیم آقا کوچولو، شما فکر کردید که عشق یک بازی کوچک است؟
_ من به اندازه‌ای بزرگ شده‌ام که بدانم عشق یک بازی کوچک نیست اما اگر عشق یک بازی کوچک بود و در حین انجام آن همه‌ی دنیا به شما پشت می‌کردند و قایم می‌شدند، باز هم من شما را ترک نمی‌کردم خانم کوچولو.
_ اگر اینطوری حرف بزنی من شما را حبس خواهم کرد.
_ اگر قرار است جایی که مرا حبس می‌کنید، قلبتان باشد با کمال میل حاضرم.
_ شما را دعوت می‌کنم.
من شما را من هنوز هم مثل روز اول تو را دعوت می‌کنم. عشق مثل گلی است که در حال خشک شدن می‌باشد و اگر تو نباشی حیات به آن نمی‌رسد. تو را خیلی دوست دارم. به اندازه‌ی تمام آبی‌های دنیا، به اندازه‌ی موتور وسپایم، به اندازه‌ی لبخند زیبایت که به قلب ترسوی من جسارت می‌دهد.
هرگز در مورد این سن و سالم اینطوری فکر نکرده بودم. مگر مرگ سن و سال می‌شناسد؟! نه نمی‌شناسد. نمی‌گویم که خیلی زود با زندگی خداحافظی کردم امّا هنوز چیزهایی هست که نیمه مانده است. معمولاً برای چیزی که خیلی زود تمام می‌شود، می‌گویند در یک چشم بهم زدن، زندگی من هم دقیقا همین‌طور است. من اگر حق داشتم تنها یک جمله بگویم می‌گفتم: از تو سیر نشدم...
آن روز در جزیره به آن پیرمردی که عکس ما را گرفت گفتم: "طوری بگیر که انگار هرگز جدا نخواهیم شد..."
و ما جدا نشدیم. این هم جدایی نیست، بالاخره به هم خواهیم رسید. در آخر باید بگویم شاید این کار من خودخواهی باشد امّا من حتی اگر در زندگی‌ات هم نبودم، باز هم عاشق من باش.
تا فراموش نکردم بگویم که برایت شعری نوشتم امّا فرصتی پیدا - نکردم که برایت بخوانم. بوئرا برایت آهنگ می‌سازد و آن را با هم بخوانید و وقتی که آن شعر را می‌خوانید به یاد من بیفتید.
دلم می‌خواست تمام عمر کنار من باشی
تو را در آغوش بگیرم و هرگز از من جدا نشوی
با تمام قلب ترسویم عاشق تو شدم
دلم می‌خواهد عطر تو هر شب تا صبح در آغوشم باشد
صورت مثل گلت را بالا بگیری
چشمان‌مان با هم تلاقی پیدا کند
مگر می‌شود این زندگی بدون عشق تمام شود؟
اگر دوست داری بگو
همه‌ی چیزهایی را که می‌دانی تعریف کن
همیشه صدای مرا که به قلبم می‌گویم نترس بشنو
این ناراحتی از خودم نیست، فقط به خاطر رفتن است
مسئله رفتن هم نیست، از تمام شدن می‌ترسم
اگر سر راهم نیایی قدم‌هایم کم می‌شوند
هر شب تا صبح نامت را زیر لب زمزمه می‌کنم
این یک جدایی نیست دوستت دارم
این یک جدایی نیست
دوستت دارم
عاشق من باش"

سی و پنج: یک روز صبح از خواب بیدار می‌شوید و کسی که دوستش دارید در کنارتان نیست.

این خستگی از من نیست، فقط به خاطر رفتن است...
یک روز صبح از خواب بیدار می‌شوید و کسی که دوستش دارید در کنارتان نیست. آن لحظه از همه چیز متنفر می‌شوید. دلتان می‌خواهد از زندگی و از تمام آدمها دور شوید و وقتی که نوشته‌هایش را می‌خوانید هر روز بدتر از روز پیش می‌شوید. هر چیزی که از او باقی مانده است، روحتان را زخمی می‌کند. دفتری که از خودش باقی گذاشته است، قلم‌ها، نقاشی‌های آبرنگ، موتورش، شعری که هنوز برایش آهنگی نساخته است و میخک‌هایی که آنها را نجویده است شما را تکه تکه می‌کند.
هر کجا را که نگاه می‌کنید او را می‌بینید. مثلاً دیگر دل‌تان نمی‌خواهد به جزیره بروید، از نگاه کردن به دریا می‌ترسید و دیگر بدون او برای آسمان یادداشت نمی‌گذارید. دیگر هیچ کس مثل او نمی‌تواند شما را دوست داشته باشد. هیچ کس دیگر کنار گوش عکاس نمی‌گوید: "طوری بگیر که هرگز جدا نشویم." دیگر هیچ چیز مثل گذشته نخواهد شد. به زندگی و هر چیزی که از آن باقی مانده است با نفرت نگاه می‌کنید.
هر چیزی که از او باقی مانده است را در آغوش می‌گیرید و گریه کنید و نمی‌توانید این غم را با کسی در میان بگذارید. کنار آن نامه، عکسی که در جزیره گرفته بودیم هم هست. اصل این عکس پیش من بود امّا مثل اینکه برای خودش هم یکی ظاهر کرده و پشت عکس هم این جمله را نوشته بود:
"همیشه دوست داشتم یک چنین عکسی داشته باشیم
این هم عکس
کمی از تو دورم
و كمی کنار تو
انگار از همه چیز دست کشیدم
تو حاضری به خاطر من از همه چیز دست بکشی؟"
من می‌توانم همراه تو از همه چیز دست بکشیم، من حتی بدون وجود تو، توان دست برداشتن از چیزی را هم ندارم. من حتی نمی‌دانم بدون تو باید چه کنم.
مگر می‌شود این زندگی بدون عشق تمام شود؟

هر چه گشتم یک عکس از "احمد باتمان" پیدا کنم تا در پایان یادداشت بیاورم، پیدا نکردم. یاد نویسنده‎‌هایی افتادم که یک عکس بزرگ از خودشان بر روی هر جلد کتابی که نوشتند، منتشر می‌‎کنند تا خودشان را بیشتر در چشم مخاطب فرو کنند!

شش یادداشتی که از شنبه تا پنج‎شنبه‎‌ی هفته‌‎ای که گذشت منتشر کردم:

چرا نباید به مُرغ‌ها بگوییم ک.ن گُشاد؟! ???

لوکیشن!

حکایت واقعی و طنزآمیز روستایی با شرفی که زیر شکنجه مُقُرّ نیامد!

دختری که خیابان را بند آورد! ??

مردی که خودش را به گردن دنیا آویخت!

چالش هفته: (چالش هفتم: ? ویرگول ?)

حال خوبتو با من تقسیم کنکتابعشقمرگنویسندگی
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
در این انتشارات، در مورد کتاب‌هایی که خوانده‌‌ام، خواهم نوشت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید