حدیثه سادات حسینی·۷ ماه پیشصبح روز جمعه 🌱☀️صبح روز جمعه است و من سعی میکنم زبان پرنده های آوازخوان را بفهمم!... آه! خدای من!... چشمانم گشاد شد! کمی دقّت میخواد تا بفهمم پشت سر هم کلم…
حدیثه سادات حسینی·۷ ماه پیشریشههایی که خاطره میشوندهیچ نمیفهمم چرا مردم از کوچه و خیابان ها رد میشوند و به گل ها آب نمیدهند… تنها با نیم نگاهی از کنارشان می گذرند! گل هایی که به سمت ما شکفته…
حدیثه سادات حسینی·۷ ماه پیشماهی کوچولو در دنیای خاکستریتوی این دنیای خاکستری یه روزی به دنیا میای و میبینی خیلی چیزا هست که باید باورشون کنی و هیچ اعتراضی نکنی. توی خیابون آدم هایی عچیب و غریب م…
حدیثه سادات حسینی·۸ ماه پیشتولدم مبارک!توی مترو با کیف زردم نشستم و مینویسم. لبخند زنان به بهانهی روز تولدم و اینکه امروز متعلق به منه! که توی دنیای اطرافیانم مهمم که این روز ی…
حدیثه سادات حسینی·۸ ماه پیشاو یک فصل از کتاب بودچانهام را بالا گرفت و در چشمانم خیره شد: «تو مثل کتاب حرف میزنی.»«زیاد به من نزدیک نشو، وگرنه تو را هم در داستانم میآورم.»لبخند زد و یک…
حدیثه سادات حسینی·۸ ماه پیشلبخندی به گرمای طلوع خورشید– خداحافظ مامان!خداحافظ، مراقب خودت باش!کفشهایم را میپوشم، حس گرمای کف زمین را زیر پاهایم حس میکنم و در را باز میکنم. هوای گرم به صورتم…
حدیثه سادات حسینی·۸ ماه پیشبه خورشید گفتم نزدیک نشود!روزهاست خورشید دنبالم میکند، از کیلومتر ها دورتر غلغل های آتشین ِ خورشید مرا میترساند؛ بعد از روزها از حرکت ایستادم تا ببینم حرف حساب خو…
حدیثه سادات حسینی·۸ ماه پیشآهای خودم، چطوری؟روزهایی در زندگی هست که هیچ چاره ای جز تنهایی نداری؛ هیچ راهی جز کنار کشیدن نداری. میدانی که هیچ کسی جز خودت در زندگیت نمیماند. تویی و خودت…
حدیثه سادات حسینی·۸ ماه پیشمرا آرام بخوان 📖دوباره دلم آرام نیست... با قدم هایی تند به سمت میز تحریرم میروم و مداد را به دستم میگیرم. نوکش را تیز میکنم تا راحت تر به حرف هایم عمق دهم.…
حدیثه سادات حسینی·۸ ماه پیشصدفی بیصدا 🐚قدم هایی آرام برمیدارم. باد، شن و مایههای جلوی پاهایم را حرکت می دهد و موج دریا آنها را خیس میکند. اینجا ماهی ها و پرنده ها و یک خدا هستند…