از اولین باری که به ویرگول امدم بیشتر از هفت سال میگذره...شایدم بیشتر یا کمتر. دقیق یادم نیست ولی اینکه چطور شدم به اینجا رسیدیمو میخام بگم.
اونروز بعد کلاس اندیشه، اقای خ رو مجبور کردم بره بشینه سر کلاس ماشین 2 که از ترم پیش افتاده بود و به اصرار من دوباره با همون استاد برداشته بودش. از پنجره کوچیک کلاس نگاهش کردم و بعد سعی کردم دنبال یه راهی بگردم تا دو ساعتی که نیست رو مشغول شم. بیست سالم بود و دلم گرم...روی پله های ساختمون جدید برق نشستم و تو سرچ های الکی که تو نت در مورد رابطه و نگهداشتن شور و شوقش داشتم رسیدم به اینجا.
از اونروز تا وقتی که خودمم یه اکانت تو ویرگول ساختم یک سال تموم گذشت و تو اون سال همه چیز سردتر شد و زمانایی که با ویرگول پر میشد بیشتر. نمیتونستم به کسی بگم همه پل های پشت سرمو خراب کردم و خیلی میترسم از اینکه جلو برم...از قضاوت میترسیدم و از چشم تو چشم حرف زدن و قبول اشتباهم بیشتر. این شد که اولین بار تصمیم گرفتم با ادمای غریبه حرف بزنم و حسمو بگم.
اولین کسی که برام کامنت گذاشت علی دادخواه بود...گفت میگذره و منم باورش کردم. راست میگفت گذشت ولی خیلی سخت.
و از اون روز به بعد ادامه دادم تا دوستای جدیدی پیدا کردم. اینقدر بعضی از این دوستی عمیق شد که به دنیای واقعی ام رسید و هنوزم از ویرگول ممنونم به خاطرش.
خداروشکر میکنم از اینکه نامه های fatemehjavahery اینقدر منو به وجد میاره که چند روز شارژم با خوندنش و خوشحالم از اینکه با ذوق با Lavenderfantasy در مورد اینده ای حرف میزنم که هنوزم کنار همیم...درست عین یه خواهر....من تک تک این لحظه ها رو خیلی خوب زندگی کردم... بچه ها خوب شد با هم بزرگ شدیم نه؟!
نامردیه اگه بخام از بقیه اسم نبرم...من اینجا خیلی دوستای خوب داشتم و دارم. بعضیا رفتن مثل Purple mind :) و Koko و •نارنگی• رفتن و بعضیا هنوزم هستن. یه روزی تو ویرگول ارزو کردم تو اینده دخترم به شادابی Karma باشه و یه معلمی مثل روان نویس سرراهش قرار بگیره تا بتونه کناردرس خوندن عشق کنه. تصور کردم یه روزی کل خیابون عباس ابادو با دختر مهتاب پیاده راه بیام و اخرش از اون بستنی فروشیه سر محسنی بستنی بخریم. راستی خوب میشه ستاره هنوز منو موقع یس خوندن منم یاد کنه و منم به یادش بمونم. یا اینکه کیف کنم marshmallow و محدثه داوری چقدر ادم حسابین و کلی دوست دیگه که دلگرمم میکنن.
از خیلیا یادگرفتم از Pariya ،HEDIYE.K، یلدای یلدانیزه، ghost، آفتاب گردون، Fatemeh- Gh، فضانورد اقیانوس، خزر، نجوا، شب روز (تخس دیوونه قدیمی!)، یلدای روشن🤍، یلدای یلدانیزه، سبا بابائی، «سائر»، zoha، علی شیخ بهایی، نوشته های یک سفالگر طبیعتگرد، Ehsan Shahbazi و کلی ادم که شاید حتی یه بارم براشون کامنت نذاشتم ولی باعث میشدن افتخار کنم به اینکه چه جوونایی هستن و ماشالله بشون.
از اون روز هفت سال گذشته....ماهان بزرگ شده و میخاد بزرگترم بشه. تو این هفت سال از پس خیلی کارا بر اومدم. تونستم برای دو سال فقط با ماهی دو تومن زنده بمونم و خودمو بچرخونم در دوسال اخیر. تونستم از خ بگذرم و هنوزم که هنوزه این سخت ترین کاریه که یاد انجام میدادم. تونستم درسمو بخونم. و نذارم بقیه سختیای زندگی گند بزنه توش. تونستم مدیریت مالی یادبگیرم و مدیریت احساس و خیلی چیزا
تو این هفت سال نوشته های زیادی رو خوندم...از دوستام و از ادمای غریبه ای که بالاخره تونستیم دوست شیم باهم. هر بار کسی میگفت سخت میگذره بغلش میکردم و حرف علی دادخواه رو میزدم اینکه این شب بالاخره تموم میشه. هر بار کسی تلاش میکرد یاداوری میکردم خدا حواسش هست و فقط باید جا نزنه تا رسیدن به هدف و هر بار سعی کردم دل کسی نشکنه.
ولی خب شما که غریبه نیستید از صبح خیلی دلم شکسته. خیلی خیلی زیاد. این شد که اولین بار به نبودن همیشگی فکر کردم. به اینکه نمیخام کسی ازم منزجر باشه و این باعث شد از ویرگول فاصله بگیرم.
نمیخام بگم چی شد و چرا...فقط اینکه جو جدید ویرگولو دوست ندارم. دوست ندارم یه نفر اینقدر عصبی باشه از دستم که حتی بعد بلاک کردنم بازم درموردش بنویسه و خالی نشه...حتی با اینکه مدت خیلی زیادی گذشته بازم یادش بمونه و بخاد توهین کنه. (تو پرانتز بگم خودم فراموش کرده بودم ماجرا رو به واسطه یکی از دوستام فهمیدم پست دیروزش بخش زیادیش درمورد منه)
حرفی نیست فقط دلم شکسته همین...پس خداحافظ
پ.ن.1: خاطرات خوب ویرگول همیشه همراهمه...هنوزم چیزای قشنگی که خوندمو بالای تخت و زیر تخت طبقه بالا میچسونم تا نگاهم بشون بیفته و یادم بمونه چقدر همه چیز خوب بود.
پ.ن.2: یه نفر نوشته بود با کامنتم انگار ذغال داغ گذاشتن تو نافش...تا حالا نافم نسوخته پس دردشو نمیفهمم. حرفمم نمیخام پس بگیرم هنوزم فکر میکنم نباید با هرچیزی شوخی کرد مخصوصا مرگ ولی بازم میخام ناراحت نباشه و سفیرپاکی لطفا ببخش.
پ.ن.3: اینکه تحصیل کرده باشی دلیل نمیشه در مورد همه چیز نظر بدی. اینکه تحصیل کرده باشی، دلیل نمیشه بقیه بیسواد باشن و از همه مهمتر اینکه با یکی دوست باشی دلیل نمیشه ازش حمایت کنی و قضاوت کنی ادمی رو که با تو هیچوقت هیچ حرفی نزده....توروخدا بیاید دست از نسخه پیچیدن برداریم و از حق به جانب داری کورکورانه. خدا هست برای همه و حواسشم هست برای همه.
پ.ن. 4: همه تونو دوست دارم و امیدوارم یه روزی با اکانت ناشناس بیام اینجا و دوباره بتونم بنویسم. تا اون موقع خدافظ.
پ.ن. 5: قرار بود یکی از دوستای ویرگولو اولای این ترم از نزدیک ببینم. برای دیدنش کلی ذوق داشتم و مطمئن بودم میخام اینکارو کنم ولی لحظه اخر ترسیدم. اگه خوندی ببخش راستش فکر کردم اگه ببینی بخوره تو ذوقت و ترسیدم از اینکه نخای دوستی مونو ادامه بدی....از ته دل ببخش.
پ.ن. 6: اقای رسول والی سیچانی وقتی از ویرگول رفتید ته دلم فکر کردم نباید اینقدر زود تسلیم میشدید. ببخشید بابت قضاوتم حق باشما بود. گاهی ادم اینقدر ناراحت میشه که نبودنو ترجیح میده. و اینکه امیدوارم خیلی زود بتونم یه پلی لیست از اهنگاتون داشته باشم...اگه میشه همگی یه صلوات برای موفقیتشون بفرستیم.
پ.ن.7: به قول سید مهدار بنی هاشمی برای ظهور امام زمان هم یه صلوات بفرستید.
پ.ن. 8: عیدتون مبارک راستی. امیدوارم کلی عیدی بگیرید و کسی ازتون انتظار عیدی دادن نداشته باشه.
پ.ن. 9: راستی پلن پفک فعلا جواب نداده. البته دوباره عضو بنیاد نخبگان شدم و به همین واسطه یه کار خوب برام پیدا شد تو اداره برق شهرمون...اگرچه الان دانشجوهم و نمیشه برگردمو بازم باید راضی باشم به نون و ماستم. خوبه اینو ربط بدم به پفک؟!
پ.ن. 10. دیدی خودمم نمیخام برم؟! اخه دختر حسابی بسه برو چقدر حرف داری. ولی اینم بگم بعد برم. اضافه کردن رب به املت باعث نارنجی شدن اون میشه...شاید بدونید ولی اینو برای اونایی گفتم که مثل من نمیدونستن و به گوجه اکتفا میکردن.
پ.ن.11. خدایا چنان کن سرانجام کار...تو خشنود باشی و ما رستگار. همگی حلال کنید