سیروان صمیمی عاشق نویسندگی و هنرهای دستی - موسس و مدیر تولید عینک های چوبی دارین پستهای سیروان صمیمی در انتشارات من در داستانهایم سایر پستها در ویرگول سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۲ دقیقه پنجره جلوشو با زور گرفتن میخواد فریاد بزنه کثافتا خفه ش کردن من همه ی ما. سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۳ دقیقه پدر محقق سالها دنبال پدر گشته بود و بارها شکلش را در ذهنش آفریده بود و چن... سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۳ دقیقه دونده یک مرد در باران می دود یک مرد در باران بدون اسب میدود. در نهایت یک مر... سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۳ دقیقه پازل یکی بود یکی نبود در یک شهر دور البته نه چندان دور، مردم سرگرم حل معما... سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۸ دقیقه کوری شب میشد. شاید آفتاب غروب میکرد یا کسوف شده بود یا ... اصلاً به کسی ارت... سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۵ دقیقه قهرمان؟! قهرمان مثل هر روز بیدار شد و مثل همیشه دو پسرش را دید که بالای سر او... سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۴ دقیقه در لایه ها نقشه بردار جایی ایستاد که هیچ نقطه ای دیده نمی شد. وسعتی بی کران و یک... سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۱ دقیقه به نظر می رسید به نظر می رسید صورت آدمی «دختر»ی است که لباس سفید پوشیده است و به انگ... سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۱ دقیقه مردی در انتهای سرزمین باد مردی را که باد می نامیدند با خودش گفت: «این جا باد نمی آید. باید به جا... ‹ 1 2 ›
سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۲ دقیقه پنجره جلوشو با زور گرفتن میخواد فریاد بزنه کثافتا خفه ش کردن من همه ی ما.
سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۳ دقیقه پدر محقق سالها دنبال پدر گشته بود و بارها شکلش را در ذهنش آفریده بود و چن...
سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۳ دقیقه دونده یک مرد در باران می دود یک مرد در باران بدون اسب میدود. در نهایت یک مر...
سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۳ دقیقه پازل یکی بود یکی نبود در یک شهر دور البته نه چندان دور، مردم سرگرم حل معما...
سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۸ دقیقه کوری شب میشد. شاید آفتاب غروب میکرد یا کسوف شده بود یا ... اصلاً به کسی ارت...
سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۵ دقیقه قهرمان؟! قهرمان مثل هر روز بیدار شد و مثل همیشه دو پسرش را دید که بالای سر او...
سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۴ دقیقه در لایه ها نقشه بردار جایی ایستاد که هیچ نقطه ای دیده نمی شد. وسعتی بی کران و یک...
سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۱ دقیقه به نظر می رسید به نظر می رسید صورت آدمی «دختر»ی است که لباس سفید پوشیده است و به انگ...
سیروان صمیمی در من در داستانهایم ۴ ماه پیش - خواندن ۱ دقیقه مردی در انتهای سرزمین باد مردی را که باد می نامیدند با خودش گفت: «این جا باد نمی آید. باید به جا...