وبلاگ رسمی قاسم کریمیدرگردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده·۱۴ ساعت پیشداستان کوتاه آموزنده_31ابوالقاسم کریمی, [14/07/1403 10:00 ق.ظ] پدر خسته از كار روزانه به خونه اومد. او روز سختي رو گذرونده بود و تنها چيزي كه دلشميخواست…
وبلاگ رسمی قاسم کریمیدرگردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده·۱ روز پیشداستان کوتاه آموزنده_29روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت . او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت خاصي با او رفتار ميکرد و او را با جامه هاي گران قيمت…
وبلاگ رسمی قاسم کریمیدرگردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده·۱ روز پیشداستان کوتاه آموزنده_28جنگ جهاني اول مثل بيماري وحشتناکي ، تمام دنيا رو گرفته بود يکي از سربازان به محض اين که ديد دوست تمام دوران زندگي اش در باتلاق افتاده و در…
وبلاگ رسمی قاسم کریمیدرگردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده·۱ روز پیشداستان کوتاه آموزنده_27پيرمردي تصميم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي مي توانست راه برود.…
وبلاگ رسمی قاسم کریمیدرگردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده·۱ روز پیشداستان کوتاه آموزنده_26در روزگار قديم،پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاجو تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خو…
وبلاگ رسمی قاسم کریمیدرگردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده·۱ روز پیشداستان کوتاه آموزنده_24در زمانهای قدیم پسرك فقيري در شهري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد. از اين خانه به آن خانه مي رفت تا…
وبلاگ رسمی قاسم کریمیدرگردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده·۱ روز پیشداستان کوتاه آموزنده_23اين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد. در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اي…
Z14·۱ روز پیشداستانک: اتوبوس شلوغبه نام خدادر ایستگاه اتوبوس منتظر بودم که اتوبوس آمد و با صدای پیسسس بلندی جلوی ایستگاه ایستاد. در اتوبوس باز شد و سوار شدم. یکی از صندلی ه…
ثمین میرزایی·۱ روز پیشآبرویت را میبرم...با دستان کوچک و بچه گانه اش عروسکش را نوازش میکرد، گاهی هم با لالایی هایش سعی در خواباندن عروسکش را داشت، با اینکه خودش مدتی بود طعم خواب ر…
وبلاگ رسمی قاسم کریمیدرگردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده·۲ روز پیشداستان کوتاه آموزنده_20حکایت بهلول و آب انگور: روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن ان…