سید خانوم·۲ سال پیشقسمت آخر خاطرات تبلیغقسمت آخرچشم روی هم گذاشتیم روز آخر ماه رمضان فرارسید. همهی دخترها برای برگشتن ما عزا گرفته بودند. از صبح زود همه آمدند و سید را روانهی مس…
سید خانوم·۲ سال پیشقسمت ۲۸ خاطرات تبلیغزندگی طلبگیقسمت ۲۸ خاطرات تبلیغ تا رسیدیم توی اتاق در به صدا در آمد. احساس کردم کسی منتظر بود تا ما برسیم و به سراغمان بیاید. سید بلند شد و…
سید خانوم·۲ سال پیشمن خانم کاپوچینو هستمخاطرات تبلیغ2️⃣5️⃣ قسمت 25 #خاطرات_تبلیغ به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چراغ را روشن کردم. عادت داشتم همیشه سنجاق…
سید خانوم·۲ سال پیشقسمت ۲۵ خاطرات تبلیغقبل اینکه ادامه خاطرات رو بذارم. بذارید ابراز احساسات کنم. عاشق سادگی و نوری که افتاده کف اتاق شدم. من خیلی این سبک خونه رو میپسندم. اصلا…
سید خانوم·۲ سال پیشقسمت ۲۲ خاطرات تبلیغ2️⃣2️⃣ قسمت ۲۲ خاطرات تبلیغتکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشهی روسری خودم را باد میزدم که یکدفعه با صدای تقهی در مثل فنر از جا پریدم.…
سید خانوم·۲ سال پیشقسمت ۱۷ خاطرات تبلیغخاطرات تبلیغ قسمت ۱۷خاطرات تبلیغ به سمت مسجد حرکت کردم که یکدفعه دیدم همان پسربچهای که توی مسجد بود با لباسهای پاره و خاکی نشسته روی زمی…
سید خانوم·۲ سال پیشقسمت ۱۶ خاطرات تبلیغخاطرات تبلیغروز شانزدهم هستش که خاطراتم رو دارم مینویسم. نسب به ۱۰روز اول انرژیم کمتر شده و تمرکز کافی رو ندارم که بنویسم. دارما اما احساس…
سید خانوم·۲ سال پیشقسمت۱۵ خاطرات تبلیغقسمت ۱۵ خاطرات تبلیغ جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمیدانم چرا همه خانمها در گوش هم پچپچ میکردند. سعی کردم حالت صورتم تغییر نکند و…
سید خانوم·۲ سال پیشننه مرواریدننه مرواریدقسمت 13 خاطرات تبلیغ واقعی سریع به سمتش رفتم که دیدم نقلی باجی با چند تا تخم مرغ با نگرانی توی چهارچوب در ایستاده است و نگاهم…
سید خانوم·۲ سال پیشسید خانمسید خانم1️⃣1️⃣ قسمت 11 خاطرات تبلیغ واقعی خانهی حسنعمو تازه ساخت بود، اما برای اینکه بافت قدیمیاش را حفظ کرده باشد، هال و پذیرایی خانه…