«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
کتاب«مگس ها»:معجون گوارایی از افسانه،استعاره و فلسفه
نویسنده این متن بسیار خوشبین است که شما خواننده گرامی این مطلب را تا آخر خوانده و از این پس به خواندن متن های طولانی،علاقه بیشتری نشان خواهید داد.با تشکر از صبر و شکیبایی شما.
این کتاب 168 صفحه ای متین و موقر،از جمله کتابهای نخوانده کتابخانه ام بود.مثل خیلی از کتابهای دیگرم که اصلاً یادم نمی آید برای چه و با معرفی یا توصیه چه کسی خریده ام.کتاب را به پشتوانه نام نویسنده مشهورش،برداشتم و برای اولین بار این ریسک را کردم تا کتابی را بخوانم که شخصیت های اصلی آن،اسطوره های یونان و روم هستند.
از آنجا که از نام اساطیر یونان و روم،خیلی دل خوشی ندارم،کتاب را ابتدا با کمی دلهره شروع کردم.ولی هر چه پیش رفتم از جمله هایی که نویسنده کتاب بر زبان این اساطیر جاری می کرد،بیشتر خوشم آمد و این شد که کتاب را در مدت کوتاهی تا پایان خواندم و طبق عادت همیشگی در حین خواندن کتاب با یک مداد مشکی، قسمت هایی که برایم بی نهایت جالب بود را علامت زدم و بر آن شدم که حال خوب ناشی از خواندن این کتاب را به نحو احسن با شما تقسیم کنم.
کتاب معجونی است گوارا و بسیار قابل فهم از افسانه و فلسفه.اگر به هر کدام از این مضامین،علاقه دارید خواندن کتاب شما را راضی خواهد کرد.اگر مثل خودم همه چیز خوان هستید،بازم شما را راضی نگه خواهد داشت.حتی اگر به افسانه و فلسفه علاقمند نیستید و همه چیز خوان هم نیستید باز هم به شما توصیه می کنم که حداقل یکبار به صورت گذار هم که شده برگزیده های کتاب را که در ادامه می آورم را بخوانید.قول می دهم برخی از جملات این نمایشنامه،برای همیشه در ذهن شما،باقی بماند.اگر در این قضیه ذرّه ای شکّ داشتم، وقتم را-با کمال عشق و رغبت- برای نوشتن این متن طولانیِ چند هزار کلمه ای صرف نمی کردم و حتی ثانیه ای از وقت با ارزش شما را نمی ربودم.
کتاب مگسها نام نمایشنامهای درام،در سه پرده از نویسنده مشهور فرانسوی ژان پل سارتر است.این نمایشنامه دارای ۱۵ شخصیت است.«مگسها» بارها توسط گروههای مختلف در سراسر جهان به روی صحنه رفته است.حوادث نمایشنامه مگسها (The Flies) در گذشتهای اسطورهای رخ میدهند و مکان وقوع آنها در آرگوس یکی از شهرهای باستانی یونان است.شخصیتهای نمایش نیز ترکیبی از اسطورههای یونان و روم هستند.
از جمله این اسطورهها ژوپیتر خدای خدایان در اساطیر رومی است که همتای آن در اسطورههای یونانی زئوس است. ژوپیتر در هنر و ادبیات،اغلب شبیه مردی میانسال همراه با ریش انبوه و دارای نیرو تصور شده است. آگاممنون،نیز از اسطورههای یونانی و از تبار خاندان آتریدهاست که بر سر پادشاهی با برادرش به رقابت پرداخته و در این راه و برای گرفتن انتقام هر سه پسر او را کشته و سپس پادشاه آرگوس شده است.اژیست، که او نیز از تبار آتریدهاست،از نبود آگاممنون که فرماندهی جنگ تروا را به عهده گرفته، استفاده کرده و کلیتمنستر زن آگاممنون را فریفته و با یاری او آگاممنون را به قتل رسانده و بر تخت پادشاهی نشسته است، و سرانجام اورست که در اساطیر یونانی پسر آگاممنون و کلیتمنستر و برادر الکتر است و از توطئه قتلش به فرمان اژیست،در دوران کودکی، جان سالم به در برده است.
قبل از آوردن برگزیده های مفصل کتاب،سه نکته را خدمت شما عرض کنم:
- در این نمایشنامه،هر چند«ژوپیتر»،خدای خدایان است،ولی هرگز در قامت یک خدای قادر و توانا و عالم به غیب و دانا به همه چیز که در ادیان الهی به آن قائل هستند،ظاهر نمی شود.خدایی است مدعی آفرینش همه چیز که به راحتی از دست مخلوق عاصیِ خود عصبانی و دچار عجز می شود و ناسزا نیز بر زبان می آورد!
- لطفاً برگزیده های زیر را با دقت بخوانید و در صورت امکان جمله یا جملاتی را که بیشتر می پسندید را در نظرهایتان بیاورید.چنانچه برداشت خاصی از این نمایشنامه یا یک یا چند جمله از آن،به ذهنتان خطور می کند،از ذکرش،دریغ نفرمایید.
- نوشته های داخل پرانتز که با یک ستاره(*)علامت گذاری شده اند را خودم اضافه کردم تا درک مطلب راحت تر صورت پذیرد.
و امّا هیچ کلمه و یا جمله ای نمی تواند،همچون کلمات و جملات یک کتاب،آن کتاب را معرفی کند:
پرده اول:صحنه اول:...اورست و لوپداگوگ وارد می شوند،سپس ژوپیتر:
صفحه های 17 تا 19:
ژوپیتر(به اورست فرزند آگاممنون که پس از پانزده سال به صورت ناشناس،به دیارش-شهر آرگوس- برگشته*): آگاممنون مرد نازنینی بود،اما یک اشتباه بزرگ داشت،ملاحظه می کنید.او اجازه نمی داد مجازات های اعدام در ملاء عام انجام شود.حیف شد.یک به دار آویختن جانانه که در نوع خود،در این ایالت،سرگرم کننده است،سبب می شود حساسیت عمومی به مساله مرگ بیشتر شود.مردمانِ این دیار هیچ نگفتند،زیرا به ملال گرفتار بودند و این که،آنها مدت ها بود خواهانِ دیدن مرگی توام با خشونت بودند.آنها هیچ نگفتند،وقتی که شاه خود را جلوه کنان،در دروازه شهر دیدند.و آنها هیچ نگفتند وقتی کلیمنستر،دست های عطرآگینش را به سوی او دراز کرد.در آن لحظه،تنها یک کلمه کافی بود،فقط یک کلمه،اما آنها سکوت کرده بودند،در آن لحظه،هر یک از آنها در ذهن خود،تصویر جنازه ای پُر شان و شوکت را با صورت از هم پاشیده،می پروراند.
اورست(به ژوپیتر،پدر و فرمانروای خدایان*):و شما،شما هیچ نگفتید؟...و قاتل بر اریکه قدرت،پانزده سال است که او تکیه گاه و مدافع خوشبختی است.خدایان را عدالت گستر باور داشتم.
ژوپیتر(به اورست*):تند نروید!به این زودی خدایان را متهم نکنید.به این ترتیب آیا باید همیشه دست به مجازات زد؟آیا ترجیح نداشت که از این جنجال،نظمی اخلاقی بنا می شد؟
پرده اول:صحنه دوم:اورست،لوپداگوگ:
صفحه 27:
اورست(به لوپداگوگ،دوست وفادار و راهنمایش*):فلسفه ات را کنار بگذار.این فلسفه خیلی مرا آزار داده.
لوپداگوگ(به اورست*):آزار!پس کار این فلسفه بیشتر آزار رساندن است تا آزادی ذهنِ مردم؟آه شما چقدر عوض شده اید!...
صفحه 29:
اورست(به لوپداگوگ*):...یک سگ،سگی پیر،به حالت خوابیده،کمی سر بلند کرده،در آستانه خانه صاحبش، نزدیک اجاق،خودش را گرم می کند،همراه با ناله هایی آرام،تا برای او دُمی بجنباند،یک سگ،یاد و حافظه ای بیش از من دارد:این صاحب اوست،که به جایش می آورد.صاحب او.و صاحبِ من چه کسی است؟(گلایه از یتیمی و فقدان پدر*)
صفحه 33:
اورست(به لوپداگوگ*):(با متانت.)بیرون کردن اژیست؟(مکث.)تو می توانی خاطر جمع باشی،مرد ساده دل، ولی خیلی دیر است.این،آن چیزی نیست که من حسرتش را بخورم،که ریش این مرد فاسق و هرزه لایق مستراح را به چنگ گرفته و او را از تخت سلطنت پدرم به زیر کشم.تازه برای چه؟مرا با این مردم چه کار؟من حتی به دنیا آمدن یکی از بچه های شان را ندیده ام،در جشن عروسی هیچ یک از دخترانشان حاضر نبوده ام،شریک ندامت هایشان نیستم و حتی نام یکی از آنها را نمی دانم.مرد رشو می خواست بگوید:یک شاه باید همان خاطراتی را داشته باشد که رعایایش...
پرده اول:صحنه پنجم:اورست،الکتر،کلیتمنستر:
صفحه های 48 و 49:
کلیتمنستر(مادر خیانتکارِ اورست و الکتر که در حال زندگی با«اژیست» قاتل شوهرش،«آگاممنون»است-خطاب به الکتر*):هر کس می تواند با جنایتکار خواندن و روسپی خواندنم،مرا بدنام کرده و به من ناسزا گوید.امّا هیچ کس حق ندارد پشیمانی هایم را قضاوت و داوری کند.
الکتر( خطاب به برادرش اورست که خود را فیلب معرفی کرده و او هنوز خبر ندارد که فیلب،همان برادرش است*):می بینی،فیلب:این قاعده بازی است.مردم به تو التماس می کنند تا محکومشان کنی.امّا کاملاً مراقب باش که درباره آنها قضاوت نکنی،مگر در مورد گناهانی که خود،نزد تو اعتراف می کنند.سایر گناهان به هیچ کس مربوط نیست،آنان خوش ندارند کسی مشتشان را بار کند.
صفحه 50:
الکتر:غرور جوانی من؟بهتر است بدانید،شما بر جوانی از دست داده بیشتر تاسف می خورید،تا بر جنایتی که مرتکب شدید،و از جوانی من بیشتر نفرت دارید،تا از بی گناهیم.
کلیتمنستر:آنچه در وجود تو از آن نفرت دارم،الکتر،خودم هستم.جوانی تو نیست-آه نه!-جوانی من است.
الکتر:و من،یعنی«شما»،این حقیقتاً خودِ«شما»یید که از او نفرت دارم.
پرده دوم:تابلوی اول:صحنه چهارم:الکتر روی پله های معبد،اورست:
صفحه 82:
الکتر:...بر روی این زمین خاکی،انسان خردمند،هیچ آرزویی نمی تواند داشته باشد،جز آن که روزی بتواند شری که از دیگران،دامن او را گرفته به خودشان برگرداند.
اورست:اگر به حرف من گوش دهی،خواهی دید که هنوز هم می توانیم بسیاری چیزها را آرزو کنیم،بی انکه از خردمندی خود دست بکشیم.
الکتر:...خواسته ام باور کنم که من می توانم این مردم را با سخنانم نجات دهم.آن چه را که اتفاق افتاده است تو دیده ای:آنان درد و رنجشان را دوست دارند،آنان نیاز به زخمی آشنا دارند تا ضمن خاراندن آن با ناخن های چرکشان،به دقت از آن محافظت کنند.از راه خشونت است که باید آنها را نجات داد،زیرا تنها با فعل بد است که می توان بر فعل بدی دیگر غلبه کرد...
صفحه 87:
الکتر:...تو باید گاهگاهی بیندیشی که دنیا آنقدرها نیز بد نیست.بلکه اگر خود را در آن رها کرده و از هر قیدی آزاد کنی،خود نیز مایه خرسندی است،درست مثل حمام نیم گرمِ فرح بخشی که از سرِ سرخوشی،آه کشان خود را در آن می شوییم.من،از شش سالگی خدمتکار بوده و به همه بدگمان بوده ام.(مکث.)برو،ای آدم خوش قلب. مرا به خوش قلب ها هیچ نیازی نیست:حدیث آرزومندی من یافتن یکی شریک جرم است.
اورست:مرا از خود می رانی؟(چند قدم برداشته و می ایستد.)اگر من به آن چابک عنان خشمگین که تو منتظرش بودی شباهت ندارم،آیا تقصیر من است؟تو در خیالات خود اختیار او را به دست گرفته و دوست داشتی به او بگویی:«ضربت بزن!»اما من،از من هیچ نپرسیده ای.خدایا،پس من کی هستم،چگونه است که تنها خواهرم،بی آن که سعی کند ارزش های وجودی مرا درک کند،دست رد بر سینه ام می زند؟
صفحه 88:
الکتر:آیا این همان شهری نیست که در آن زیبارویی منتظرت است؟
اورست:هیچ کس منتظر من نیست.من می روم از شهری به شهری،از غربتی به غربت دیگر و من می روم به سوی خودم،و دروازه ها در پشت سرم باز،بسته می شوند.به آرامی یک رود.اگر آرگوس را ترک گویم،از گذارم بدین شهر چه بر جای می ماند،جز جراحتی دردناک در قلب تو؟
صفحه 94:
اورست:...من تبر خواهم شد و این دیوارهای به سماجت بر جای مانده را به دو قسمت خواهم شکافت،من به قلب این خانمان های آلوده به تقدس و ریا راه خواهم یافت،این خانمان های زخم گشاده که از آنها بوی خوراک و مدیحت بر می خیزد،من سهمگین تبر خواهم شد و چونان تبری که به سنگینی در بطن بلوطی فرو می رود،در قلب این شهر فرو خواهم رفت.
الکتر:چقدر عوض شده ای:چشم هایت دیگر درخششی ندارند،این چشم های اندوهبار و بی جلایند.افسوس!فیلب،تو بسیار آرام بودی.و اکنون سخن گفتن تو مثل کسی شده است که در خواب با من حرف می زد.
پرده دوم:تابلوی دوم:صحنه دوم:اورست و الکتر(پنهان شده ها)،دو سرباز:
صفحه های 100 و 101:(مربوط به صحنه ای که اورست و خواهرش الکتر به قصر شاهی رفته و در پشت تخت پادشاه مخفی شده اند تا اِژیست کسی که پدرشان آقاممنون را کشته و در حال زندگی با مادرشان کلیتمنستر است را غافل گیر کنند و...آن هم در روزی که روز جشن مردگان است و مردم خیال می کنند مرده ها برای 24 ساعت بر می گردند و در بینشان زندگی می کنند*):
سرباز اول:این صدا بر اثر جلوس فرمودن آگاممنون بر تخت خود است.
سرباز دوم:اوه آگاممنون که سرین پهنش،الوار اریکه را به قرچ قروچ می اندازد.محال است رفیق،مُرده ها وزنی ندارند.
سرباز اول:این افراد عادی هستند که وزنی ندارند.اما او،قبل از آن که مرده ای باشد از تیره شاهان،مرَد دل زنده ای بود برازنده شاهی که،مجموع وزنش،صد و بیست و پنج کیلو بود.این که از او مختصر وزنی باقی نمانده باشد،احتمالش خیلی کم است.
سرباز دوم:با این حساب...تو خیال می کنی که او اینجاست؟
سرباز اول:می خواهی کجا باشد؟اگر من شاه مُرده ای بودم،خود من،و اگر هر سال اجازه داشتم تا برای بیست و چهار ساعت،پای به این عالم بگذارم،خاطر جمع باش که باز می گشتم تا بر تخبِ خود جلوس کنم.و اگر می شد تمام روز را بر آن جلوس می فرمودم،بی آن که آزاری برای کسی داشته باشم،خاطره های خوش سابق را به یاد می آورم.
پرده دوم:تابلوی دوم:صحنه سوم:اژیست،کلیتمنستر،اورست و الکتر(پنهان شده ها):
صفحه 104:(صحنه ای که سربازها می روند و آزیست و همسرش کلیتمنستر وارد می شوند و اورست و خواهرش الکتر همچنان خودشان را مخفی کرده اند*):
اِژیست:راحتم بگذار،بدکاره!جلوی چشمانِ او شرم نمی کنی؟
کلیتمنستر:جلوی چشمانِ او؟مگر چه کسی ما را می بیند؟
اژیست:خُب،شاه.امروز صبح،مُرده ها را رها کرده اند.
کلیتمنستر:عالی جناب،من از شما استدعا می کنم...مُرده ها در زیر خاکند و به این زودی اسباب زحمت ما نخواهند شد.آیا فراموش کرده اید که خودِ شما بودید این افسانه ها را برای مردم،سرِ هم کردید؟
پرده دوم:تابلوی دوم:صحنه پنجم:اژیست،اورست و الکتر(پنهان شده ها)،ژوپیتر:
صفحه های 110 و 111:(مربوط به صحنه ای که اورست و الکتر،همچنان مخفی اند.کلیتمنستر نیز اژیست را ترک می کند و ژوپیتر-خدای خدایان-حضور می باید و به او خبر می دهد که اورست به شهر آرگوس برگشته و قصد کشتن او را دارد و می خواهد مانع قتل او شود.برای همین بین شان بحث جالبی در می گیرد*):
ژوپیتر:چه حسادت عجیبی!خاطر جمع باش:من او را بیش از تو دوست ندارم.من هیچ کس را دوست ندارم.
اژیست:خُب،می بینید چه بر سر من آورده اید،ای خدای به دور از عدالت.و بهتر است پاسخ دهید:اگر امروز شما جنایتی را مانع می شوید که اورست در سر می پروراند،پس چرا روا شمرده اید که من مرتکب جنایت شوم؟(منظورش قتل آگاممنون،شاه قبلی و پدر اورست است.*)
ژوپیتر:در نظر من،همه جنایت ها به یک اندازه ناخوشایند نیست.اژیست،ما هستیم که در بین شاهدان گرفتار آماده ایم،و من با تو به صراحت سخن خواهم گفت:نخستین جنایت،این من بودم که با هستی بخشیدن به نوع انسان میرا؛مرکتب شده ام.پس از آن،از دست شماها،شما جنایتکارها،چه کاری ساخته بود؟مرگ را هدیه دادن به قربانی های تان؟ای بابا! آنها پیش از این مرگ را در دل و جان خود ریخته بودند؛نهایت اینکه،شما شکوفایی چنین مرگی را پیش انداخته اید.هیچ می دانی اگر چراغ زندگی آگاممنون را خاموش نمی کردی،چه بر سرش می آمد؟سه ماه بعد،او از سکته ای که در مغزش حادث می شد،در آغوش کنیز زیبارویی می مرد.اما جنایت تو،به کارِ من آمد.
اژیست:به کارتان آمد؟پانزده سال است که کفاره آن پس می دهم و به کارتان آمد؟وای چه بدبختی!
ژوپیتر:بسیار خوب.دیگر چه؟از آن رو به کارم آمد که تو کفاره پس می دهی.من جنایاتی را دوست دارم که کفاره ای دارند.جنایت تو را دوست داشته ام،چرا که قتلی بود کور و کَر،به خودی خود نادانسته،قهقرایی،بیشتر شبیه به یک واقعه شوم تا یک اقدام انسانی.تو حتی لحظه ای مرا به حساب نیاورده ای:متاثر از هیجانات خشم و ترس بوده ای؛و همین که،تب جنایتت فرو نشست،با رعب و وحشت در آن نظر کردی و بار دیگر نخواسته ای آن را به جا آوری.با وجود این چه بهره ای که از آن نبرده ام!به خاطر مُرده ای،بیست هزارِ دیگر،غوطه ور در دریایِ انابه،این است حاصل کار.داد و ستدی زیان انگیز نکرده ام.
صفحه 112:ادامه همان صحنه:
اژیست:چه می خواهید بگویید؟
ژوپیتر:تو از من نفرت داری،ولی ما به یکدیگر شباهت داریم؛من تو را مطابق تصویر خود آفریده ام:یک پادشاه،خدایی است بر روی زمین،شکوهمند و ماتم زا،چون یک خدا.
اژیست:ماتم زا؟شما؟
ژوپیتر:نگاه کن به من.(یک سکوت طولانی.)به تو گفته ام که تو مطابق تصویر من،هستی یافته ای.کار ما هر دو،نظم و نسق بخشیدن به امور است،تو در آرگوس،من در جهان؛و این همان معنی مستور و نهانی است که به سنگینی در قلب ما جای دارد.
اژیست:من معنی مستوری ندارم.
ژوپیتر:آری.همان که من دارم.راز دردناک خدایان و پادشاهان:اینکه انسان ها آزادند.آنها آزادند،اژیست.تو این را می دانی،و آنها نمی دانند.
اژیست:معلوم است،اگر می دانستند،چهار سوی کاخ مرا به آتش می کشیدند.این است که پانزده سال به وضعی تاثربرانگیز نقش بازی می کنم تا آنها به حقیقت قدرت خود پی نبرند.
صفحه های 114 و 115:ادامه همان صحنه:
ژوپیتر:هیچ کس جز خودمان؛زیرا سودای ما هر دو یکی است.تو نظم را دوست داری،اژیست.
اژیست:نظم.حقیقت است؛برای نظم بود که کلیتمنستر را اغوا کرده ام،برای نظم بود که شاه خود را کشته ام؛می خواستم که نظم برقرار گردد و خود نیز برقرارکننده اش.شوری نپرورانده،عشقی نیازموده،امیدی برنگرفته، عُمر به سر کرده ام:و نظم را برقرار نموده ام.آه! ای سودای آسمانی و طاقت فرسا!
ژوپیتر:نمی توانستیم سودای دیگری داشته باشیم:من خدایم،و تو زاده شده ای تا شاه باشی.
اژیست:افسوس!
ژوپیتر:اژیست،آفریده من و وفاجوی فناپذیرم،به نام و به خاطر این نظم که ما هر دو به آن خدمت می کنیم،تو را فرمان می دهم:اورست و خواهرش را بگیر و بر آنها مسلط شو.
اژیست:تا این حد خطرناکند؟
ژوپیتر:اورست می داند که آزاد است.
اژیست:(به تندی.)او می داند که آزاد است.اما این کافی نیست تا او را به بند کِشم.مردی آزاد و یَله در شهر،حکایت بُز گری است در یک گله.او به زودی تمام سرزمین پادشاهی ام را به فساد می کشد و نتیجه کارهایم را به نابودی.ای خدای بس توانا،منتظر چه هستی؟چرا صاعقه بر سرش نمی آوری؟
ژوپیتر:(به آرامی.)چرا صاعقه بر سرش فرود نمی آورم؟(مکث.خمیده و از پا درآمده.)اژیست،خدایان راز دیگری هم دارند...
اژیست:می خواهی به من چه بگویی؟
ژوپیتر:هر آن دِم که آزادی در روحی اسنانی شعله انداخت،دیگر خدایان در برابر این انسان،قدرت به کمال از دست می دهند.زیرا این مساله ای است انسانی و مربوط به همه انسان ها-تنها مربوط به آنها-بر انسان است که به آن بپردازد یا آن را در نطفه خفه کند.
پرده دوم:تابلوی دوم:صحنه ششم:اژیست لحظه ای تنها می ماند،سپس اورست و الکتر:
صفحه117:(صحنه ای که ژوپیتر خارج می شود و الکتر و اورست حضورشان علنی می شود.اورست با شمشیر بر اژیست ضربه می زند و...*):
اژیست:درد می کِشم.
الکتر:متزلزل است و صورتش رنگ باخته.چه نفرت اننگیز!چون جان می دهد،زشت و کریه می شود.
اورست:ساکت باش.مبادا که او،جز خاطره ای از شادی ما،یاد و خاطره ای دیگر با خود به گور ببرد.
پرده دوم:تابلوی دوم:صحنه هشتم:الکتر،اورست:
صفحه 122:(بعد از قتل اژیست.الکتر و اورست،برادرش*):
الکتر:شمشیر خود را بینداز.این دست را به من بده.(دست او را می گیرد و می بوسد)انگشتان کوتاه و استخوانی تو،برای گرفتن و نگهداشتن ساخته شده اند.دستِ دوست داشتنی!بسیار مفیدتر از دست من است.سنگینی این دست در زخم زدن به قاتلین پدرمان چه خوب آزموده شده است!صبر کن.(می رود تا مشعلی بیاورد،آن را به نزدیک اورست می گیرد.)باید که به چهره ات روشنایی دهم،زیرا سیاهی شب برجاست و من دیگر تو را خوب نمی بینم.احتیاج دارم تا تو را ببینم:وقتی که دیدنت بر من میسر نیست،ترسی از تو به دلم راه پیدا می کند؛نباید که از تو چشم بردارم.دوستت دارم.باید اندیشه و خیالم این باشد که تو را دوست دارم.چقدر غریب به نظر می رسی!
اورست:من آزادم،الکتر؛آزادی بر فراز من تُندرآسا به غرش آمده است.
پرده سوم:صحنه اول:
صفحه های 136 و 137:(اورست پس از قتل اژیست،قاتل پدرش و کشتن مادر خائنش،برای نجات جانش به همراه خواهرش الکتر به معبد آپولون،پناه می برد.در آنجا پای مجسمه آپولون خوابیده اند که خواهران ارینی -سه خواهر-که همچون مگس بال دارند و در اسطوره های یونانی،عاملان انتقام خدایان هستند،دور آنها حلقه می زنند*):
ارینی اول:الکتر،تو دیگر هرگز آفتاب را نخواهی دید.ما چون ابر ضخیمی از ملخ بین تو و آفتاب،قرار خواهیم گرفت و تو بر فراز خویش تاریکی شب را به هر سو خواهی برد.
الکتر:راحتم بگذارید!آزارم ندهید!
اورست:این از ضعف تو هستم که انها قدرت می گیرند.ببین:جرات ندارند به من چیزی بگویند.گوش کن:ترسی بی دلیل به جانت افتاده و ما را از یکدیگر جدا می کند.با وجود این،مگر آن چه را که بر ما گذشت،تو چگونه درک کرده ای.که من درک نکرده ام؟آیا گمان می کنی که صدای عجز و لابه های مادرم،سرانجام روزی در گوشم قطع خواهد شد؟و آن چشم های فراخش-دو دریای متلاطم-در میان صورتی به رنگ گچ،آیا خیال می کنی که حالتِ این چشم های ملتمس،روزی از لوح ضمیرم پاک خواهد شد؟و این اضطراب،که تو را به فرسودگی می کشاند،سرانجام روزی سبب فرسایش جانِ من نخواهد شد؟اما چه فرقی می کند:من آزاد هستم.ورای دلهره ها،ورای این خاطره های آزاردهنده.آزاد.با من هم صدایی کن.نباید خودت را خوار بشماری.الکتر دست خودت را به من بده:من تو را رها رها خواهم کرد.
الکتر:دستم را رها کن!این ماده سگ های سیاه که دوره ام کرده اند،مرا ترسانده اند،اما کمتر از تو.
پرده سوم:صحنه دوم:همان اشخاص،ژوپیتر:
از صفحه 139 تا 153:(همان صحنه با این تفاوت که ژوپیتر نیز وارد معبد آپولون می شود*):
ژوپیتر:آرام بگیرید!
ارینی اول:حضرت اجل!
خواهران ارینی به اجبار دور می شوند.در حالی که الکتر را دراز شده روی زمین رها می کنند.
ژوپیتر:بچه های بیچاره.(به سوی الکتر پیش می رود.)پس این چه وضعی است که در آن گرفتارید؟خشم و شفقت،قلبم را درهم می فشرد.برخیز،الکتر:آن قدر که من اینجا باشم،ماده سگ های من باعث آزار تو نخواهند شد.(به او کمک می کند تا برخیزد.)چه چهره هول انگیزی.فقط یک شب!فقط در عرض یک شب!کجاست آن طراوت روستای ات؟فقط در عرض یک شب،صفرایت به جوش آمد و سودا و بلغمت نیز افزون شد و تو از پا درآمده ای،این کالبد تو،دیگر جز از یک بدبختی بزرگ حکایت نمی کند.آه!از این جوانیِ جنون آسا و خودکامه،چه مصیبتی برای خود فراهم آورده اید.
اورست:دست بردار از این لحن متفرعن و دل سوزانه،شایسته شان پادشاه ایزدان نیست.
ژوپیتر:و تو،این لحن مغرور را رها کن:این لحن،هرگز مناسب گناهکاری نیست که در حال تقاص پس دادن است.
اورست:من گناهکار نیستم،تو چنان که پیداست قادر نیستی مرا به خاطر آن چه که به عنوان جنایت نمی پذیرم،کیفر دهی.
...
ژوپیتر:مراقب باش:تو رجزخوانی می کنی برای اینکه آپولون حامی توست.امّا آپولون خدمتگزاری مطیع و فرمانبردار برای من است.اگر اشاره کنم،او تو را به حالِ خود رها می کند.
اورست:بسیار خوب،اشاره کن،اشاره ای تمام و کمال.
ژوپیتر:چه فایده ای دارد؟آیا به تو نگفته ام که من بیزارم از مجازات کردن؟من آمده ام تا نجات دهنده شما باشم.
الکتر:نجات دهنده ما؟دست بردار از این سخنان هزل آمیز،ای خدای انتقام و مرگ.زیرا به آنهایی که امیدی فریبنده به دل راه می دهند-حتی وقتی که پای خدایی در میان باشد-چیز امیدبخشی نمی توان عرض کرد.
...
ژوپیتر:برو،باد به غبغب نینداز.در تنهایی هول و هراس و سرشکستگی است که مردم تو را طرد کرده اند.ای بزدل ترین قاتل ها.
اورست:بزدل ترین قاتل ها،برازنده آن کسی است که غرق در پشیمانی ها بود.(منظورش اژیست،قاتل پدرش،آگاممنون،است.*)
ژوپیتر:اورست!من تو را آفریده ام و من هر چیزی را آفریده ام:نگاه کن.(دیوارهای معبد از هم باز می شوند.آسمان ظاهر می گردد...)این سیارات را نگاه کن که به طور منظم در چرخشند،بی آن که به یکدیگر برخورد کنند:این منم که آنها ا از روی نظم و بر اساس عدل،به گردش درآورده ام...بر حَسبِ امر من،انواع؛تا ابد پاینده اند،من امر کرده ام که از یک انسان،همیشه انسان برآید و از یک سگ،تولد سگ؛...این سرا،سرای تو نیست؛تو را اذنِ دخول نبود! مثالِ تو در این خاکدان،مثال خار درونِ گوشت است،مثال شکارگر قاچاق،در بیشه ای اربابی است:زیرا جهان،خوب است؛من آن را به موجبِ اراده ام آفریده ام و خیر و نیکی هستم.و اما تو،تو مرتکب شرارت شده ای...به خودت بازگرد اورست:این جهان پهناور،تو را خطاکار می شمارد؛و تو در این عالم، حُکم کَکی را داری.به سرای طبیعت بازگرد،ای فرزند طبیعت از دست داده:خطای خویش را بشناس،از آن بیزاری جو،آن را از وجود خود،چون دندانی پوسیده و بدبو،ریشه کن ساز.بترس که دریا از مقابل دیده هایت عقب نِشیند،که چشمه ها در سرِ راهت خشک شوند،که سنگ ها و صخره های تو را از گذر راه بیرون اندازند و بترس از زمین که زیر گام هایت فرو نِشیند.
اورست:ای کاش فرو نشیند!...ولی این کلّ جهان تو،توانایی آن نخواهد داشت تا مرا خطاکار شمارد.تو پادشاه ایزدانی،ژوپیتر،پادشاه سنگ ها و ستارگان،پادشاه امواج دریا.امّا تو پادشاه انسان ها نیستی.
...
ژوپیتر:من پادشاه تو نیستم،کرمینه بی شرم.پس چه کسی تو را آفریده است؟
اورست:تو.اما قرار نبود آزاد آفریده شوم.
ژوپیتر:من به تو آزادی عطا کرده ام،تا یاری رسان من باشی.
اورست:ممکن است،اما این آزادی علیه تو قد راست کرده است و ما در این باره هیچ کاری نمی توانیم بکنیم،نه من،نه تو.
ژوپیتر:سرانجام!این هم،عذر و بهانه.
اورست:عذر و بهانه ای در کار نیست.
ژوپیتر:واقعاً آیا نمی توانی درک کنی این آزادی،که تو خود را برده اش می خوانی،بیشتر به نوعی عذر و بهانه آوردن شباهت دارد؟
اورست:هستی من نه بردگی می پذیرد و نه سروری،ژوپیتر.هستیِ من در آزادی من است.وانگهی از همان هنگام که مرا آفریده ای،دست از تعلق به تو شسته ام.
الکتر:اورست،به خاطر پدرمان،به تو التماس می کنم،کفر و ناسزا به جنایت خود میفزا.
...
ژوپیتر:بسیار خوب،دیگر چه؟آیا باید بُزی را که جَرَب از گله حذفش کرده است،تحسین کنم؟آیا آن جُذامی را که در قرنطینه خود محبوس است؟به یاد داشته باش،اورست:تو جزئی از گله من بوده ای،تو در میانِ بره هایم، علف صحرای مرا چریده ای.آزادی تو جَرَبی بیش نیست و این آزادی(که*) موجب خارشِ توست،حکم تبعید توست.
اورست:تو راست می گویی:حکم تبعید.
...
ژوپیتر:چه فکری در سر داری؟
اوست:مردانَ آرگوس،مردانِ من هستند.باید که چشمانشان را باز کنم.
ژوپیتر:مردم بیچاره!تو می خواهی به آنها تنهایی و شرمساری پیشکش کنی،می خواهی این قُماشی را که من بر آنها پوشانده ام،از تنشان بیرون کنی،و آن وقت است که تار و پودِ هستیِ آنها را آشکار خواهی کرد،این هستیِ به ابتذال کشیده و بی ملاحت،که به خاطرِ هیچ به آنها داده شده است.
اورست:چرا نباید آنها را با ناامیدی درگیر کنم؟آن گونه که خود درگیرِ آن هستم،چون همین است اقبال آنها؟
ژوپیتر:آنها با این ناامیدی چه خواهند کرد؟
اورست:آن چه را که بعداً بخواهند:آنها آزادند،و زندگیِ انسانی در آن سوی ناامیدی است که شروع می شود.
ژوپیتر:بسیار خوب،اورست،پیش بینی همه چیز شده است.انسانی می بایست می آمد و غروبِ مرا اعلام می کرد.پس تویی؟دیروز،با دیدن چهره معصومت،چه کسی باور می کرد که تو همان انسان باشی؟
اورست:آیا من خود چنین تصوری می کردم؟کلماتی را که من بر زبان می رانم از دهانم بسی بزرگتر است،زندگی را به کام من تلخ خواهد کرد؛سرنوشتی که بر من رقم می خورد،برای جوانی ام زیاده سنگین است،آن را درهم خواهد شکست.
ژوپیتر:به هیچ وجه به تو علاقه مند نیستم و با وجود این به حالت دلسوزی می کنم.
اورست:من هم دلم به حال تو می سوزد.
...
مطلب قبلیم:
آخرین«حال خوبتو با من تقسیم کن»های منتشر شده:
فهرست نوشته هایی که در چند روز گذشته خوندم و به نظرم خوندنشون خالی از لطف نیست(به ترتیب طول!):
چرا باید کتاب های رشته های مختلف را خواند و مطالعه را به یک رشته محدود نکرد؟
کتاب«پدر ثروتمند، پدر فقیر»از رابرت کیوساکی/مدرسه،کارخانۀ کارمند سازی است!
چطور همیشه انگیزه خود را در بالاترین سطح نگه داریم؟
لیست پیشنهادی ۱+۱۰ کتاب برتر ویژه نمایشگاه کتاب ۹۸
لایه های پنهان فیلم«اوقات بد در ای ال رویال»
چطور یک کتاب را در عرض یک هفته بخوانیم؟
هر آنچه باید درباره ی جناب گوریو بدانید...
کتاب خوب؟ چه کتابی کتابِ خوب است؟
دوستان عزیزی که وقت نکردم مطلبشون رو بخونم و جای مطلب خوبشون اینجا خالیه به خوبی خودشون ببخشن.
حُسن ختام:
فیض کاشانی:...زبان بی زحمت ترین عضو است.هیچ وقت درد نمی گیرد،ولی درد می آورد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابی که امید واقعی بهمون میده!
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرمایه در قرن بیست و یکم و سه نقد به آقای رنانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
زاهو اثر تازه یوسف علیخانی