«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
کی بود کی بود که گفت: همه چیز به فنا رفته! (کتاب+فیلم و...)
وقتی میبینم، میشنوم و میخوانم که نوجوان و یا جوانی حرف از خودکشی میزند، بسیار افسوس میخورم. من از نزدیک با این پدیدهی تلخ آشنایی دارم. بدون شکّ علّت نوشتن پُستهای «عکس داستانک (قسمت یازدهم: زیر پا!)»، عکس داستانک (قسمت چهاردهم:ای کاش چهارمتر آخرم نخ بود!) و «قبل از اینکه خودت رو بکشی،... !» و همچنین برپایی ایدهی «مغازهی زندگی»(برگرفته از کتاب خواندنی «مغازهی خودکشی»)، به همین دلیل بوده است.
در این که اوضاع در اینجا و تمام جهان، کم و بیش خراب است، شکّی ندارم. ولی هنوز مثل مارک منسن به این نتیجه نرسیدهام که: «همه چیز به فنا رفته»، البته او هم به این نتیجه نرسیده، وگرنه زیر این جملهی منفی، این جملهی مثبت را نمینوشت: «کتابی دربارهی امید»، بیایید یکبار برای همیشه با خودمان تمام کنیم که این خرابی قرار نیست بهتر شود، تا بوده همین بوده و تا هست همین هست. پس در جهانی که اوضاعِ خرابش، قابل تغییر و بهبود نیست، تنها یک راه باقی میماند و آن تغییر کردن خودمان است. این تغییر باید نتیجهاش این باشد که: «هیچ چیزی نمیتواند و نباید منجر به ناامید شدن من شود. من آمدهام برای این که با این اوضاع بجنگم. من برای زندگی کردن و زنده ماندن چارهای ندارم جز این که همچون یک گلادیاتور، با مصائب زمانهی خودم، سخت مبارزه کنم و آنها را وادار به تسلیم کنم.»
مارک منسن در کتاب «همه چیز به فنا رفته، کتابی برای امید»، اینگونه، آب پاکی را روی دست ما میریزد:
ببینید یک ثانیه صبر کنید. بگذارید کسی باشم که اخبار بد به شما میدهد: درد آدمی مانند بازی موش را بزن (موش و چکش) است. هر بار که نوع خاصی از درد را ضربه فنّی میکنید. درد دیگری سر بر میآورد و هر چه سریعتر به آن ضربه بزنید، دفعهی بعد، سریعتر سر بر میآورد. این درد، شاید کمی تخفیف پیدا کند، شاید تغییر شکل بدهد، شاید از مصیبتبار بودن آن کم شود. ولی همیشه آنجاست و بخشی از ماست. آن درد، خود ماست. آن بیرون، بسیاری از سخنرانان انگیزشی با این ادعا که میتوانند برای شما درد بازیِ «موش را بزن» را یک بار برای همیشه، تسکین دهند، پول زیادی به جیب میزنند. ولی حقیقت این است که موشهای درد، هرگز به پایان نمیرسند. هر چه سریعتر آنها را بزنید، دوباره و این بار، سریعتر سر بر میآورند... آن ها به جای پذیرش این واقعیت که این بازی، جعلی و تقلّبی است و طبیعت بشری ما طوری طراحی شده که دائماً درد تولید میکند. شما را به خاطر نبردنِ بازی، سرزنش میکنند... جدّی، اگر کسی واقعاً میتوانست تمام مشکلات ما را حل کند، تا سهشنبه آینده تمام این قبیل افراد، بیکار نمیشدند؟ این قبیل افراد، به عدم رضایت دائمی پیروان خود نیاز دارند، چون این برای کسب و کارشان، خوب است. اگر همه چیز عالی و تمام و کمال باشد، هیچ کس از هیچ کس پیروی نخواهد کرد. هیچ آیینی هیچ وقت باعث احساس خوشبختی و آرامش مردم نشده. هیچ فلسفهی سیاسی هرگز مشکلات همه مردم را برای همیشه حل نخواهد کرد. همیشه یک نفر، در جایی از این دنیا رنج خواهد کشید. آزادی واقعی، حقیقتاً وجود خارجی ندارد. زیرا همه ما باید بخشی از استقلال خود را قربانی ثبات زندگیمان کنیم. مهم نیست شما کسی را چه قدر دوست دارید یا او چه قدر شما را دوست دارد. او هرگز نمیتواند احساس گناه درونی را که به خاطر موجودیت شما وجود دارد، برطرف کند. اوضاع همه چیز به همین وخامت، به فنا رفته است. همه چیز به فنا رفته. همیشه این طور بوده و بعد از این نیز همین طور خواهد بود. هیچ راه حلی جز بهبود تدریجی، جز اَشکالِ کمی بهترِ به فنا رفتگی، وجود ندارد و اکنون زمان آن است که فرار از این حقیقت را متوقف کنیم و به جای آن، در آغوشش بگیریم. این دنیای به فنا رفته ماست و ما به فنا رفتگانی درون آن هستیم.
سی راه برای خوشبختی، بیست روش برای کسب ثروت، چهل روش برای جلوگیری از بدبختی، چهارده راه حل برای کسب امید، ده روش برای زندگی بهتر! بیایید بیخیال این نسخههای سطحی و در اکثر موارد، نا کارآمد، شویم. چه بنده و چه هر کس دیگری از این جور نسخهها، برای شما پیچید، خیلی اعتنا نکنید. هیچ کس قادر نیست هشت میلیارد نسخه برای هشت میلیارد جمعیت کرهی زمین بنویسد و هیچ کس هم قادر نیست یک نسخه برای تمام این هشت میلیارد نفر، بپیچد. آیا شما باور میکنید که کسی به اندازهی هشت میلیارد نفر، چیزی بفهمد؟!
آدمها دارای شاکله و ظرفیتهای گوناگون و متنوعی هستند. یکی مثل صادق خان هدایت در صحت و سلامتی کامل، خیلی مهندسیشده، هوشمندانه و زیرکانه(!) خودش را در سنّ ۴۸ سالگی از بین میبرد (برای کسب اطلاع بیشتر از نحوهی دقیق خودکشی حساب شدهی ایشان به کتاب «خودکشی صادق هدایت»، اثر اسماعیل جمشیدی، رجوع کنید.) و یکی مثل بتهوون با این که در سن ۴۸ سالگی (همان سنّی که صادق خان خودش را کُشت!) با انوع و اقسام بیماری دست پنجه نرم میکرد و از همه بدتر به طور کامل ناشنوا شده و با مشکل وزوز گوش نیز مواجه بود، بهترین سمفونی خود، یعنی سمفونی نهم را ساخت و برای بشریت به یادگار گذاشت.
حکایت مشکلات و دردهای ما به قول مارک منسن، شبیه این بازی موش و چکش است. تا میآییم یک مشکل را حل کنیم، با دو مشکل دیگر مواجه میشویم. اصلِ اصلِ زندگی هم، همین است و لاغیر. زندگی بدون مشکل، به مراتب بدتر از زندگی با مشکل است. همین مشکلات هستند که ما را مثل این چکش به حرکت وامیدارند! باید حرکت کرد، تغییر کرد و تغییر داد، با فحش دادن، هیچ چیزی درست نمیشود و خودکشی نیز از رینگ خارج شدن است، همراه با شکستی مفتضحانه!
البته گاهی هم به دلیل بیتدبیری کسانی که قرار است برای زندگی و معاش من و شما تدبیر کنند، باعث میشود که کار ما به جایی برسد که هنوز یک مشکل را برطرف نکرده، با چندین و چند مشکل جدید روبرو شویم. این شرایط واقعاً سخت و گیجکننده است. راهی نداریم به جز این که مثل این چکش از رو نرویم، تا بلکه اتفاق یا اتفاقات خوبی بیفتد و ما از این وضعیت، کمی نجات پیدا کنیم وگرنه تا روزی که زندهایم، حداقل یک مشکل وجود دارد و آن مشکلِ «وجود داشتن» است!
و امّا خدای عزیز نصیب گرگ بیابان و مردم خیابان نکند، مشکلی که به این راحتیها، حل شدنی و از رو رفتنی نیست. در اینگونه موارد چارهای نمیماند، جز صبوری و مداومت در حل آن مشکل، مثل همین چکشی که میبینید!
پس ما به ناچار باید به زندگی به مثابهی یک کشتیگیر چغر و بد بدن نگاه کنیم و هر روز، از همان اول شب که در صبح باز است، برای پیروزی در مسابقهی سخت و نفسگیری که با او داریم، تا جایی که توان داریم، تلاش و تمرین یا تمرین و تلاش کنیم. شاید بگویید نفسِ دستانداز دارد از جای گرم در میآید. خُب راست هم میگویید. چون هر آدمی تا زنده است، نفساش از جای گرم در میآید! امّا باور کنید همین الان که این کلمهها را برای شما مینویسم، با این که در اوایل دههی پنجم زندگیام به سر میبرم، دارم با مشکلات جسمیِ یک پیرمرد هشتاد ساله، دست و پنجه نرم میکنم. از مشکلات جسمی که بگذریم به دلیل روحیهی حساسی که دارم با مشکلات روحیای در جنگ هستم که جز با قرص و دارو، به این راحتیها، حاضر به پذیرفتن آتشبس، حتی از نوع موقتش(!)، نیستند. پس من هم مثل خیلیها دلایل کمی برای ناامیدی و خودکشی ندارم. امّا تصمیم گرفتهام آنقدر زنده بمانم تا بمیرم. تصمیم گرفتهام تا روزی که زندهام، نمیرم! با خودم عهد بستهام که تا زنده هستم، دست از تلاش برندارم و سعی خودم را برای این که هر روز بهتر از دیروز باشم، انجام دهم. باذناللّه.
برای دوستان علاقهمند به فیلم سینمایی:
برای امیدواری تا آخرین لحظهی زندگی، یکی از بهترین مثالهایی که به خاطر دارم، سکانس پایانی فیلم بسیار خوب «همه چیز از دست رفته است» با بازی بسیار عالی رابرت ردفورد است:
برای دوستان علاقهمند به فیلم و سینمای مستند:
بهترین مثالی که در حال حاضر از عالم واقعیت، به ذهن دارم، زندگی «راجر ایبرت»، منتقد مشهور فیلم در آمریکا است که وقتی به سرطان تیروئید مبتلا شد و فکّاش را جدا کردند، دیگر نتوانست در تلویزیون ظاهر شود ولی از پای ننشست و ناامید نگشت. با خودش گفت: «دیگر قادر به حرف زدن نیستم، ولی هنوز دستهایم که قدرت نوشتن دارند و از نعمت مغز هم که برخوردار هستم.»، پس رفت سراغ وبلاگنویسی و تا یک روز قبل از مرگش دست از نوشتن در وبلاگ، بر نداشت. ای کاش مستند بیوگرافی «خود زندگی» ساختهی «استیو جیمز» که مربوط به پنج ماه آخر زندگی او است را بیابید و مشاهده کنید. لبخند و روحیهی مثال زدنی این مرد در روزهای آخر زندگیاش را در بخشی از این مستند، ببینید:
مطلب قبلیم:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامه شماره نوزده، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید خرداد هم تمام شده، پس لطفاً بجنبید!
- توجه: از کسانی که برنده شدند خواهش میکنم حداکثر تا دهم اردیبهشت، نسبت به تعیین تکلیف جوایز خود، اقدام کنند.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: پیشنهاد میکنم مستند زیبای «آقا جلال و مستر رابرت!» را اگر ندیدید، ببینید.
مشخصات آهنگ ابتدای متن:
عنوان: Waltz No. 2
هنرمند: دمیتری شوستاکوویچ
نام مطلب بعدیم به شرط سلامتی، حیات و دور ماندن از ممات:
تحوّل نظام آموزشی کشور با برگزاری کارگاههای آموزش ل.ا.س زدن! (عنوان شاید تغییر کند ولی محتوا به همین عنوان، ربط دارد!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حقّ: بند 139
مطلبی دیگر از این انتشارات
به وقت کتاب : ("نصف النهار خون")