«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
اگر ما داستان خودمان را ننویسیم، دیگران خواهند نوشت!
تاریخ مشروطه از پُر بحثترین و پُر چالشترین بخشهای تاریخ ایران است. بزرگان زیادی دربارهی تاریخ مشروطه کتاب نوشتهاند. از جمله احمد کسروی (زادهی ۱۲۶۹ ه.ش) که در زمان انقلاب مشروطه و محاصرهی تبریز، خودش ساکن این شهر بوده و وقایع بسیاری را از نزدیک روایت میکند. کسروی انگیزههای جالبی را برای نگارش این تاریخ، آورده است که برای بنده همگی آنها جالب بود، مخصوصاً جایی که میگوید: «اگر ما داستان آن را ننویسیم دیگران چگونه خواهند نوشت؟!» انگیزههای کسروی، به نقل از ویکیپدیا:
- کسروی میگوید: «سی سال گذشت و یکی از آنان که در جنبش پا در میان داشته بود یا خود میتوانست آگاهیهایی گرد آورد به نوشتنِ آن برنخاست، و من دیدم داستانها از میان میرود و در آینده کسی گرد آوردن آنها نخواهد توانست. یک جنبشی که در زمان ما رخ داده، اگر ما داستان آن را ننویسیم دیگران چگونه خواهند نوشت؟!...»
- بررسی رازهای ناکامی جنبش.
- شناساندن قهرمانان راستین و پیشگیری از واژگونه نمایی تاریخ.
- پیشگیری از چسباندن این جنبش به بیگانگان.
- یادآوری کوشش کسانی که در آینده کنار گذارده شدند.
- پیشگیری از نوشته شدن تاریخ میهن به دست بیگانه.
- و سرانجام درد فراموشی ایرانیان.
- امّا بنده قصد ندارم از تاریخی که احمد کسروی نوشته است سخن بگویم. از پدیدهای همچون کسروی، انتظاری جز این نمیرود که وقتی دست به قلم میشود، تاریخی را به نگارش درآورد که برای همیشه قابل اتکاء باشد. در این یادداشت میخواهم از فردی به نام "حاجی محمدتقی جورابچی" بنویسم. این حاجی محمدتقی، یکی از تجّار تبریزی است که خودش وسط ماجرای انقلاب مشروطه و محاصرهی تبریز است. این مرد که یک آدم کاملاً معمولی است دست به قلم میشود و خودش بخشهایی از ماجراهایی که (طی سالهای ۱۳۳۵ - ۱۳۲۶ هجری قمری) از نزدیک شاهد بوده است را به نگارش در میآورد. شاید قسمتهایی از یادداشتهای او که بر اساس شنیدههایش نوشته شده است صحیح نباشد و با تاریخی که مورخان دیگر نوشتهاند همخوانی نداشته باشد. ولی از کنار بخشهایی که مربوط میشود به هول و هراسها و گرفتاریهایی که در آن ایام بر سر مردم میآمد، هرگز نمیتوان به سادگی گذشت.
- حاجی محمدتقی میگوید که من ترسیدم خیالات به من صدمه بزند، خودم را به نوشتن مشغول کردم و این مختصر را حقیر برای جمع شدن حواس خودم مینویسم که مشغول باشم. ولی کیست که نداند ارزش نوشتههای او، امروز، خیلی بیشتر از یک مشغولیت و یا اسباب سادهی سرگرمی است:
چون چند روز است از کثرت خیالات و پریشانی در خانه هستم و تنها بودم، باز ترسیدم از زیادی خیالات صدمه به وجودم برسد؛ لهذا، بازخودم را مشغول نمودم به نوشتن این تاریخ، چون در بلوای تبریز شروع نموده بودم این کتاب را بنویسم، در ورق چهلم که رسید دعوای تبریز تمام شد، امنیت شد و مشغول داد [و] ستد، و در آن روزها عازم رشت شدم و کتاب ناتمام ماند. امروزها که در رشت هستم، بازار [و] حجره بسته شده و پریشانی زیاد هم هست. هرگاه تا این موقع برسم، حالات امروز را هم مینویسم. از این بلوای تبریز، تفصیل خیلی دارد. لكن، آنها که اتفاق افتاده، بسیاری [از] آنها از یادم رفته. هر چه اهالی کارهای عمده شده بود [و] صحبت او را مینمودند، حقیر [هم] آنها را مینویسم. والا، وقایعی که هر روزه اتفاق میافتاد، او را در يك کتاب جمع نموده چاپ کردهاند؛ هرکس خواسته باشد، آنجا رجوع نماید. این مختصری است [که] حقیر جهت جمع [شدن] حواس خودم مینویسم که مشغول باشم.
- دستنوشتهها و نسخهی خطی یادداشتهای حاج محمدتقی جورابچی را نوادهی دختریاش، آقای علی قیصری که خودش نیز اهل فضل و دانش است و کتابی از این دستنویسها دارد، در اختیار خانم منصورهی اتحادیه (نظام مافی) و آقای سیروس سعدوندیان قرار میدهد و آنها هم یادداشتها را تا جایی که توانستند جمع و جور کرده و کتابی به نام «حرفی از هزاران کاندر عبارت آمد» تدوین و منتشر کردند. و در غرض از انتشار این کتاب، دلایل قابل توجهی را نوشتهاند:
اما، غرض ما در طبع این اثر، علیرغم تمامی کاستیها که بر آن مترتب است، ناظر است بر اهمیت محتوای همین اندك مبلغ موجود. نخست، از آن روی که نگاشتهی عنصریست سوداگر. دیگر آنکه، موضع نگارنده در قبال رخدادهای سیاسی - اجتماعی، از آن جمله موضوع مشروطیت و استبداد، بیطرفانه است و گاه از سر محافظهکاری؛ خواستار نظم است و امنیت، خاصه ایمنی مال و حصانت سوداگری. سهدیگر آنکه، گذشته از مضمون وقایع مذکور در این اثر، که به هر تقدیر مشاهده و به خاطر سپاردن و تذكار آنها جزیی است از تعلّقات خاطر و بازگوی نظام ارزشهای عقیدتی راقم، نگارنده گاه به خردهگیری از اوضاع و ارائهی طریق پرداخته است. این مقولات، خاصه از نظرگاه شناخت مضامین مختلف افکار اجتماعی، و به ویژه مضامین فکری عنصر سوداگر در آن عصر، مفید فایدت تاریخی توانند بود... کوتاه سخن، فصول پنجگانهی اثر حاج محمد تقی جورابچی، در عین اختصاری نیز گویای کم و کیف گذران مردم این صفحهی گیتی است در آن روزگار: آلام ایشان، هراسها، آمال، شادیهای مستعجل وسرابها؛ گرچه: داستان وطن از حد سخن بیرون است، موج خون در دل ما فصلی و بابی دارد.»
- گویا مبارزه، همیشه تاوان دارد. مجاهدین به سرکردگی "سالارخان" و "باقرخان" باید نان بخورند تا بتوانن مبارزه کنند. ولی مردم محلّههایی از تبریز دچار گرانی و قحطی شده و حتی کارشان به جایی رسیده است که با علفهای شیرین باغات خود را سیر میکنند:
چون عید نوروز شد، گندم از ارگ کم ماند و به خبازها نمیدادند، مانده بود بیست دکان. میگفتند: «باید این گندم جهت مجاهدین بماند، نان بخورند به دعوا قوّت داشته باشند.» بعد از آن، چنان شد [که] اهل شهر به ناهار نان نمییافتند، یا اینکه از دو روز يک دفعه نان پیدا میکردند. آن چه نخود [و] لپه بود، آنها را میپختند عوض ناهار او را میخوردند. تا اینکه، لپه [و] نخود، تمام شد، برنج میانهی رسمی هم تمام شده نرخها ترقی کرد. قندفروشها دیدند که دو ماه است قند نمیآید، آنقدر هم قند نمانده. در عرض يک هفته، [قند به يک] من هشت هزار رسید؛ برنج صدری چهارده قِران؛ روغن [و] کره شش تومان، آن هم روغن خالص نبود. از چند سال پیش]، يك نفر زردآلو که «...» میگویند به قدر دویست عدل داشت؛ خراب شده بود بایستی به حمال داده [در] رودخانه بریزند. آنها را [يك ] من چهار عباسی اول فروخت، بعد يكهزار الى [يك] من دو هزار فروخت. بعد از آن، میرفتند خانهی [بعضی مردم که آرد [و] گندم زیاد داشته باشد، بیرون آورده به انجمن [يك من دو هزار داده که به فقرا بدهند.
يك روز، يك نفر از اقوام ما مرحوم شده بود. آن روزها، هیچکس تعزیه نمیگرفت. آنها گفتند: «این جوان است، يك روز تعزیه باشد.» به سه نفر پول دادم که بروند دومن نان بگیرند. هر قیمت باشد، بگیرند. بعد از ظهر، دست خالی آمدند [که] «از مارالان تا عموزينالدين رفتیم، از خانهها سراغ کردیم. [يك] من شش هزار هم باشد، پیدا نشد.» آخر، به خدمتکاران و عرشهخوان پول دادم که «بروید در بازار، هر چه شد ناهار بخورید.» چند عدد نان از خانهی خودمان آوردیم که زنها بخورند.
بلایی عظیم بود. آن روزها، جهت هوای بهار سبزه و علف از زمین روئیده بود. یونجه که در اول قدری نازک برگ میشود، برخی آدمها با سرکه میخورند. مدت يك ماه، خوراك بسیاری مردم یونجه شد، و میرفتند باغات و زراعت، علفهای شیرین را میخوردند. حتی، نان يك اندازه [یی] شد [که] مقابل با مس میدادند. گرسنگی در نهایت درجه بود.
- حکایت این سردار ارشد، حکایت همان قمپُز در کردنها و حرفهای میانتهی است. حکایت همان پهلوان پنبهها و من آنم که رستم بود پهلوانهایی که هنوز هم در بین ما نفس میکشند و حتی به جاه و مقام هم رسیدهاند و گاه به گاه در صفحهی تلویزیون هم ظاهر میشوند. مثل آن کسی که خودش را تاجی بر سر فوتبال ایران معرفی میکرد و بعدش دیدیم که کلاه گشادی بود بر سر فوتبال ایران و از کمدیتراژدیهای کشور نسیانگرفتهی ما همین بس که آن کس دوباره آمده و میخواهد خودش را به عنوان تاجی بر سر فوتبال ایران جا بزند و بعید هم نیست که اینبار کلاهی گشادتر از آب در بیاید! سردار ارشد نماد همان کسانی است که استاد گندهگویی هستند ولی وقتی پای عمل میرسد، سوراخ از آب در میآیند:
سردار ارشد که از تهران مأمور شده بود، توپ مسلسل آورده. از باسمنج يك کاغذ مینویسد به اهل تبریز که «هرگاه تسلیم شدید [و] علما و بزرگان به وساطت آمدند، از گناه شما میگذرم. هرگاه تسلیم نشدید، يك نفر از شما را زنده نمیگذارم.» جواب او را از انجمن (محفل طرفداران و مجاهدان ستارخان و باقرخان) نوشتند: «مثل تو سردار خیلی دیدهایم. هرچه از دست تو آید مضایقه نکنید.» به عینالدوله گفته بود: «تا حال اینجا معطل شدهاید. من حالا میروم در عرض دو ساعت تبریز را میگیرم.» عینالدوله گفته بود: «از راه رسیده [یی ] قدری از خستگی راه بیرون آی تا بعد از آن.»
خبر سردار ارشد در تبریز شدت پیدا کرد. تا اینکه، سردار ارشد آمده بود به بارنج و از آنجا به کوه ساری رفته، با دوربین به تبریز نگاه کرده، گفته بود: «اینها تمامی به تبریز محسوب است؟» گفته بودند: «بلی!» يک توپ آورده بود که با قوهی الكتريک میانداخت. حكم دعوا داده بود. به قدر ده توپ انداخته بودند. گفته بود: «اهل تبریز تسلیم شدند؟» گفته بودند: «خیر! تسلیم نشدند.» باز قدری توپ انداخته بودند. از تبریز هم جواب آنها را میدادند. بعد از يك ساعت که به قدر سی توپ از کوه ساری [و] از جای دیگر انداخته بود، بعد به آدمهایش گفته بود: « تسلیم شدند؟ علما و تجار میآیند که امان بده؟» گفته بودند: «خیر! تسلیم نشدند.» با دوربین نگاه کرده، توپهایی که در سنگر گذاشته بودند، آنها را دیده گفته بود: «عجب آدمهای جسور [ی] اینجا هستند که این قدر توپ انداختم تسلیم نمیشوند! » سوار اسب شده رفته بود.
چون چند نفرها این را شنیده بودند، صحبت میکردند. اطفال بارنج با یکدیگر میگفتند: « تسلیم شدند؟» حتی از کوچه [یی] سردار ارشد میگذشت، اطفال اینجور چیزها را نمیفهمند، صدا کرده بودند: «تسلیم شدند؟» به آدمهایش گفته بود به اینها گوشمال بدهید. آن اطفال گریخته بودند. به دو سه نفر قدری باقمچی زده بودند. بعد از آن، سردار ارشد رفت به باسمنج. دید که از عهدهی تبریز نمیآید، دیگر به دعوا نیامد.
- در اینجا حاجی محمدتقی مانند ما که هنوز هم داریم میگوییم زمان وزارت هویدا و یا سلطنت شاه همه چیز خوب بود، وزیران زمان خودش را با وزرای سابق، مخصوصاً میرزا تقی خان امیر که گویا هنوز آن موقعها صغیر بوده است چون پسوند کبیر را برای او استفاده نمیکند، مقایسه میکند:
صد حیف! که آن وعدهها همه بیاصل شد، و آن زحمتها که کشیده و آن خونها ریخته شد، باز آخر نگذاشتند؛ آن وزرا که در تهران بودند، امیر بهادر و مشیرالسلطنه و غیر آنها، آبروی دولت ایران [را] در میان جميع دولتها بردند، و چقدر صدمه زدند آنها و کیسهی خودشان [را] پر کردند.
آن وزيرها که در سابق بودند، باعث ترقّی ایران بودند. در زمان ناصرالدینشاه، که مرحوم میرزا تقیخان امیر وزیر بود، از معاصرین آن زمان نقل میکردند: «آن مرحوم چنان نافذالقول بود که حکمش را در همه جا اجرا میکردند.» چنان نقل میکردند: «يك نفر تاجر بارهایش را به اسلامبول فرستاده بود، از کشتی در دریا غرق شده بود. چون همه سرمایهاش غرق شد، آن تاجر برگشت به تهران آمد به نزد امیر، که: مال من در دریا غرق شده، باید مال مرا بگیری. امیر گفته بود: در دریا غرق شده، دزد نبرده که من آدم فرستاده از دزدها بگیرند. تاجر گفته بود: من نمیدانم، باید تو مال مرا بگیری. گفته بود: فردا بیا. فردایش رفته بود. او کاغذ نوشته بود به سلطان روم، که این کاغذ را ببر و مطالبهی جواب نما. آن تاجر رفته بود به اسلامبول و کاغذ را داده بود. بعد، پرسیده بودند: مال تو چقدر بود؟ تمام [و] کمال پول او را داده بود، قدری هم اضافه. يك كاغذ از او گرفته بودند [که] مال من رسید. او قدری تحفه جهت امیر آورده بود. بعد، اعیان که در ادارهی امیر بودند پرسیده بودند: چه نوشته بودی؟ گفته بود: نوشته بودم: در سکهی خود، سلطانالبرين و خاقانالبحرين سکّه زده [یی]. یا خاقانالبحرین را از سکّهات بردار، یا اینکه مالهای این را بده. سلطان عثمانی دیده بود علاج ندارد، باید پول را بدهند.»
آن وزيرها این جور بودند. لكن، وزیرهای این زمان ایران را به روس دادند و باعث آمدن قشون روس به ایران این وزيرها شدند که دعوت نمودند.
- یکی از بهترین بخشهای این کتاب، بخشی است که هنوز هم زخم تازه و خونچکانی است بر تن این وطن. نویسنده تمام بلاهای زمان خودش را ناشی از زخم تفرقه میداند.. کمی به این جملات او توجه کنید: «هرگاه [در] ایران همهی شهرها اتفاق میکردند، این بلا و ویران شدن خانمانها بر اهالی نمیآمد. اسم اتفاق در زبان داریم، عمل نداریم؛ این است که همه کارهای ما به هدر میرود.» به نظر شما نباید این جملات را بر تن تمام هموطنان خالکوبی کنند تا هرگز یادشان نرود که پُشت هم را به هیچ قیمتی خالی نکنند. آیا این جملات حاجی محمد تقی، این جملههای امام خمینی (ره) را به یاد ما نمیآورد: «ما باید از همی طبقات ملّت تشکر کنیم که این پیروزی تا اینجا به واسطهی وحدت کلمه بوده است. وحدت کلمهی مسلمین ـ همه، وحدت کلمهی اقلیتهای مذهبی با مسلمین، وحدت دانشگاه و مدرسهی علمی، وحدت طبقهی روحانی و جناح سیاسی. باید همهی این رمز را بفهمیم که وحدت کلمه رمز پیروزی است؛ و این رمز پیروزی را از دست ندهیم و ـ خدای نخواسته ـ شیاطین بین صفوف شما تفرقه نیندازند.» (صحیفه امام؛ ج ۶، ص ۹) و آیا بالاتر از تمام اینها، این همان کلام خدا نیست که میفرماید: «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا... : و همگی به رشته (دین) خدا چنگ زده و به راههای متفرّق نروید...» (آیه ۱۰۳ سوره آل عمران)
حاجی محمدتقی برای اینکه بگوید «به اتفاق جهان می توان گرفت.» مثال قشنگ و طنزآمیزی هم میآورد که خواندنش خالی از لطف نیست. اگر جای شما بودم، این بخش را به هیچ وجه از دست نمیدادم:
در آن ایام [که] حاجی رضا اینجا بود، روزنامهی «شرق» و «ایران نو» را میآوردند، از بعضی حالات مطلع میشدیم. از اتفاقات آن ایام [اینکه] يك نفر نایب حسین کاشانی بنای چپاول گذاشته بود. میگفتند: «این نایب حسین در اول رنگرز بود. در اول مشروطه، مجاهد شد. بعد، آن قدری ترقی کرد [که] در انجمن کاشان، نایب میگفتند. این نایب حسین قدری سوار سر خود جمع [کرده]، کاشان را تاخت [و] تاز میکرد. یکدفعه، سوار زیاد جمع کرده آمد به کاشان. حاکم کاشان به تهران خبر داد. از آنجا استعداد فرستادند. آمدند دعوا کردند. نایب حسین فرار کرد، قدری از پی او رفتند. چون آن طرفها کوه بود، در میان کوه برای خود پناهگاه ساخت. سوارهاش متفرق شدند، قدری آن طرفها امن شد. باز، بعد از يک ماه راه قافله را قطع کرد به کاشان رفت. چون استعداد نبود، حاکم فرار کرد. نایب حسین وارد کاشان شد. به قدر بیست روز در آنجا حکومت کرد، و از هر کس دلش خواست پول گرفت. بعضی را میگرفت آزار میکرد. بعضی از اهل کاشان با او یار [و] رفیق بودند. تا اینکه، دوباره از تهران سوار [و] توپ فرستادند. باز، بعد از دعوا نایب حسین فرار کرد از کاشان بیرون رفت دولت وارد کاشان شد. از پی او باز سوار فرستادند. چند منزل از کاشان فرار کرد، [رفت] راه یزد را گرفت. بعد از يك سال، باز مراجعت کرده آمد. بعد از دعوای زیادی باز داخل کاشان شد. حکومت آنجا فرار نمود. این دفعه، آنچه میتوانست پول از مردم میگرفت. چند نفر از ترس، فوت شدند. اذیتِ زیاد این دفعه به اهالی نمود. باز، از تهران سوار و قورخانه رفته، قدری دعوا نموده به سنگر او توپ بستند. باز، از شهر بیرون آمده فرار نمود. لكن، در عرض این دو سال، چقدر قافلهی اصفهان و یزد و کرمان را تاراج و غارت نمودهاند.
[از] تمام اهالی ایران در عرض این چند سال که بنای مشروطه شد، بسیار خانمانها به باد فنا رفته، و خانههای زیاد تاراج شده، و عزيزها ذلیل شدهاند که نمیتوانم شرح اینها را بیان نمایم [که] از حساب بیرون است.
این نایب حسین، بعد از این خسارت و غارت ملت و دولت، در این ایام که روس قشون به ایران آورده، تلگراف به مجلس شورا نموده [که] «تا حال مقصر دولت بودم. اما دو هزار سوار دارم. اذن بدهید به دعوای روس بیایم، تلافی آنها را نموده باشم.» دیگر اخبارات تهران را مطلع نیستم که در جواب چه گفتند.
معلوم است با این ضعف ایران که پنج سال است دعوا میکند، قشون و سرکردهها تلف شده، قورخانه نصف شده، با کدام قشون میتواند دعوا نماید؟ نگذاشتند که دولت ایران يك ساعتی به استراحت مشغول امنیت در این ولایتها باشد. گاه به مشرق، گاه به مغرب قشون فرستادند. آنها نرسیده به محل دعوا، جای دیگر شلوغ شد. يک شهری در ایران نمانده که اغتشاش در آن شهر نشده باشد. خداوند به حق عصمت صدیقهی طاهره، سلاماللهعليها، در فرج و امنیت به روی مسلمانان و اهالی ایران بازنماید، و این نفاق را از میان رفع، [و] ریشهی اتحاد و اتفاق در دلهای مسلمین محکم فرماید که به اتفاق پریشانی جمع میشود و شکستهها سالم میشود. هرگاه اتفاق نباشد، همه کارها ناتمام است. گفتهاند: «به اتفاق جهان میتوان گرفت.» و يک مثلی به یادم آمد که سه نفر رفته بودند به يک باغ. بی اذن صاحبش داخل باغ شده، بنا کردند از میوههای باغ خوردن [و] به جوال [و] دستمال پر کردن صاحب باغ آمد، این سه نفر را دید که باغ را میگردند، هرجا میوهی خوب هست میچینند به دستمال [و] جوال میگذارند. آمد نزد اینها سلام کرد. دید یکی سیّد است، یکی عمّامه دارد، و یکی کلاه دارد. میگوید: «چرا به باغ آمدهاید؟» میگویند: «مهمان هستیم.» صاحب باغ میگوید به سیّد: «تو سیّد هستی. هر چه بخوری [و] ببری در خمس محسوب است. این هم ملّا است. ردّ مظالم دارم و مال امام دارم. این بخورد، به آنها حساب است. این یکی نه سیّد است نه ملّا، به دزدی آمده است. خوب است این را بگیرم به درخت ببندم.» آن کلاهی را میگیرد. سیّد و ملّا یاری میکنند، او را میبرند به درخت میبندند. صاحب باغ دید که اینها اتفاق ندارند. بعد، میگوید به ملّا: «آخوند من ردّ مظالم ندارم. مال امام و خمس هر دو به سادات میرسد. تو چرا به باغ داخل شد؟» او را هم میگیرد. سیّد هم خیال میکند ملّ ارا گرفت با این کار ندارد. ملّا را هم به درخت میبندد. آن وقت میآید که «سیّد، تو چرا بی اذن به باغ آمدی؟» چون سیّد تنها بود، زورش به او نرسید. او را هم گرفت نزد رفيقها [یش] بست. بعد، بنا کرد اینها را چوبکاری نمودن. آنها به یکدیگر گفتند: «هرگاه ما در اول اتفاق مینمودیم، این صاحب باغ نمیتوانست ما را بگیرد. چون اتفاق نکردیم، به این بلا دچار شدیم.»
هرگاه [در] ایران همهی شهرها اتفاق میکردند، این بلا و ویران شدن خانمانها بر اهالی نمیآمد. اسم اتفاق در زبان داریم، عمل نداریم؛ این است که همه کارهای ما به هدر میرود. لفظ را میگوئیم، دیگران عمل میکنند؛ لكن، خودمان در سر لفظ دعوا میکنیم. رفته رفته، ایران و اهالی ایران سرگردان و پریشان میشوند که ولایت خارجه از ملّت ایران پر شده، که کارهای رذیل، که حمّالی و عملگی در ماشینها و جای دیگر نصیب ایرانی است. از بی علمی، در جاهای معتبر که میرزا و صندوقدار و تحویلدار لازم است، در آن جاها نمیگذارند. لكن، آن کارهایی که رعیت خارجه او را رغبت ندارند، در آن کار ایرانی است. هر قدر هم دست و پا بزنیم، از جهت علم، خارجه به ما مسلّط شده که در میان بیست و پنج کرور ایرانی، مستشار مالیه از آمریکا آوردهایم. يك نفر صاحب علم [اگر] میشد، نمیآوردیم. و در هر حال، در ظاهر علم همه چیز را دارا هستیم، در مقام عمل همه نادان. رفته رفته، ایران ضعیف شده تجارت ایران را خارجه مینماید، تمام اهالی ایران به خارجه مزدور شدهاند. عملش [را] نداریم؛ هر کس با یک طرز، کار میکند و آخر آن کار را نمیداند. مثلاً: يک مورچهی ضعیف میبیند يک رشتهی باريک در مناره آویزان است. بنا میکند آن رشته را گرفته، میل به بالا میکند. نمیداند که سر آن رشته در کجاست، یا اینکه سر آن رشته در جایی محکم است، یا اینکه در جایی است [که] همین که به سررشته رسید برای او هلاکت هست. چون از هر جهت بیخبر است، بنا میکند با آن رشته راه رفتن. بصیرت ندارد که ملاحظهی آخر رشته نماید. لكن، آدم عاقل از دور ایستاده اول، آخرِ رشته را میبیند. هرگاه به مورچه بگوید که «این رشته را بالارفتن برای تو صلاح نیست»، معلوم است آن عاقل را جاهل خواهد گفت، که «من از تو بهتر میدانم . تو در کنار ایستادهای، دست تو به رشته نمیرسد، میگویی به هلاکت میرسی.» حال ما همین است. چون درس تجارت نخواندهایم، در دست یکی يک کاری میبینیم؛ بدون اینکه از کم [و] کیف آن کار آگاه باشیم، داخل آن کار شده در اندک زمانی سرمایه را هم سر آن گذاشته، سرگردان میباشیم؛ به آخر نرسیده پشیمان میباشیم. آن وقت، فایده ندارد پشیمان شدن. معلوم است [که] اینها را همه میدانند، احتیاج به نوشتن ندارد. چنانکه، هرگاه خود حقیر و برادرم قانون تجارت را میدانستیم، گرفتار این خسارت بزرگی نمیشدیم. بعد از رسیدن خسارت، آن وقت بیدار شدیم. دیگر برای ما فایده نداد.
- بخش زیر هم خیلی جالب است. حاجی محمدتقی از پیشوازِ عظیم و عریض و طویل مردم تهران و کرج از "سالارخان" و "باقرخان" مینویسد و تا اتّفاقاتی که کار را میرساند به جایی که «دیگر اقبال اینها (ستارخان و باقرخان) رو به تنزّل نهاد. دیگر اسم [و] رسم اینها از میان مردم رفت. چنانچه، در اول عکس اینها را به هر چیز [ی] میزدند، دیگر منسوخ شد. دیگر آن شهرت که در جمیع اطراف و شهرهای داخله و خارجه بود، محو شد.» و افسوس میخورد که: «آن زحمتها که کشیدند، چقدر پول تلف شد، چقدر جوانها کشته شدند؛ بعد از همه زحمتها،...» بعدش هم تمام تقصیرها را به گردن سیاست روس میاندازد: «در این ایام روس با پولتيک آمده همهی کارها را برهم زد که دیگر اسم مجلس و مشروطه از میان رفت.»
بعد از برگشتن باقرخان به تبریز، ستارخان هم در تبریز بود و مخبرالسلطنه هم حاکم بود. در تبریز، آدمهای ستارخان و باقرخان مانع شدند از اجرای حکم حکومت. [حاكم] به تهران خبر داد که اینها را به تهران بخواهید. از مجلس حكم شد به تهران بیایند. آنها هم اول نمیرفتند، بعد از تبریز حرکت نمودند. به قدر دویست سوار نزد آنها مجاهد بود که با لباس رسمی [ملبس] بودند. هر منزل که میرسیدند، پیشواز مینمودند. چون همه کس اسم اینها را شنیده بودند، میگفتند چطور آدمی هستند. تا اینکه، به قزوین رسیدند. از تهران و کلاهم چند نفر به قزوین جهت پیشواز آمده بودند. بازار قزوین را بسته، در بیرون چادر زده پیشواز [ی] بسیار غریب نموده بودند که از قزوین نوشته بودند: « تاحال، در قزوین این جور پیشواز نشده بود. به قدر دو هزار سوار در نزد ستارخان بود، از اهل همه جا. در قزوین سه روز مانده، بعد از آن طرف تهران عازم شدند. آن پیشواز که در تهران نموده بودند، تا کرج در چند جا تشریفات و چادر زده بودند، شیرینی، چای، [و] میوه [گذارده] تمام اهل تهران پیشواز آمده، بازار بسته بود. از تهران نوشته بودند: «تا حال، کس نشان ندارد این جور پیشواز به کسی شده باشد. جهت پادشاه آن تشریفات [را] به خرج نداده بودند. به تمام وزرا و سفيرها و [اجزاء] قونسولخانههای خارجه پیشواز آمده بودند. يك چادر و کلا زده بودند. هر طبقه از اعيان و تجار [هم] چادر زده، تشریفات و طاقبندی و زینت کرده بودند. تمام زن و مرد تهران آن روز پیشواز آمده بودند. و در عرض راه، کالسکهی پادشاهی را آورده، ستارخان [و] باقرخان در کالسکهی شاهی نشسته، صداها به «زنده باده بلند شد. آن ترقّی طالع ایشان که به عقل هیچکس نمیآید، جهت این دو نفر میسّر شد [امّا]، دیگر نتوانستند خود را در آن ترقّیُ اقبال نگاهدارند. این مسلّم است که ترقّیُ طالع هر کس به اندازهی قابلیت خودش میباشد. مثلاً، ترقّی تونتاب این است که اجارهدار حمام شده و اوستاد عملهجات حمام شود. اینها که ترقّی نمودند، آن استقبال و سوار شدن به کالسکهی شاهی، دیگر از این زیادتر ترقّی نمیشود. یقیناً، شخصی که در اندک زمانی به اوج رسید، زودتر او تنزّل میکند. آنقدر زمانی نگذشته بود که به قدر دو سه ماه یا زیادتر در تهران بودند، به بعضی کارهای دولتی دخل و تصرّف میکردند، و آدمهای باقرخان بنای هرزگی را گذاشتند. از مجلس قرار گذاشتند که سلاحها را بدهند؛ از مجاهد و غيره تفنگها را قیمت نموده، به ذخیره داده پولش [را] بگیرد. بعضیها راضی نشدند. چند روز سئوال [و] جواب ایشان با مجاهدین شد. ستارخان گفته بود که «تفنگها را بدهید، هر کس به کاسبی خود برود.» چون بعضیها جهت مداخل تفنگی برداشته بودند، گفته بودند ما سلاح نمیدهیم. و منزل ستارخان و باقرخان در پارک امینالسلطان بود. وزیر جنگی فرمان داده بود که پارک را به توپ ببندید. هرچه مجاهد بود همه آنجا جمع شده بودند که از چهار طرف پارک امینالسلطان را محاصره، و بعد از دعوایی زیاد بسیاری از طرف دولت مقتول شدند. آخر، [دولتیان] وارد باغ شدند. از پای ستارخان هم گلوله خورد. مجاهدها را بسیاری گرفتند، و بعضی فرار نمودند. هر چه اسباب ستارخان [و] باقرخان بود غارت کردند، و خودشان را در جای دیگر چند روز نگاهداشتند. مجاهدها را همه زنجیر نمودند. تدريجاً، بعضی را خلاص نموده، خرجی داده روانه نمودند. ستارخان هم از پا آسیب دید. دیگر اقبال اینها رو به تنزل نهاد. دیگر اسم [و] رسم اینها از میان مردم رفت. چنانچه، در اول عکس اینها را به هر چیز [ی] میزدند، دیگر منسوخ شد. دیگر آن شهرت که در جمیع اطراف و شهرهای داخله و خارجه بود، محو شد. دیگر اسم اینها در میان مردم گفته نشد. آن زحمتها که کشیدند، چقدر پول تلف شد، چقدر جوانها کشته شدند؛ بعد از همه زحمتها، در این ایام روس با پولتيك آمده همهی کارها را برهم زد که دیگر اسم مجلس و مشروطه از میان رفت.
- توجه: در صورت تمایل، نسخهی کامل این کتاب را میتوانید از اینجا دانلود کرده و بخوانید.
یاددداشتهای مرتبط:
گلّهای یا شبان؟! اگر شبان، چه جور شبانی؟ اگر گلّه، گلّهی کدام شبانی؟!
پنج یادداشت پیشین:
چهارشنبه: صفحهی فروغ فرخزاد را کسی هک نکرده بود!
سهشنبه: دکتر جان شما قسم خوردید!
دوشنبه: باتری تمام ساعتها را در بیاورید! ⏰ ⏹️
یکشنبه: کدام الدنگی صفحهی دستانداز را هک کرد؟! ?
شنبه: چالش هفته: (چالش هشتم: قصّه ???? + دو موضوع پیشنهادی)
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، در صورت صلاحدید آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: میدانم تکراری است. ولی برای این یادداشت چیزی از این بهتر پیدا نکردم!
(کم حوصلهها از دقیقه ۳:۵۰ گوش بدهند!)
عنوان یادداشت احتمالاً پر حاشیهای که به شرط حیات و دور ماندن از ممات، بامداد فردا منتشر خواهم کرد:
جشن برای دین به دینی، سکوت برای بیدینی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
در میکده علمیست که در مدرسهها نیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
توتو، چراغ! توتو، چراغ!
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی هفت کتاب خوب برای کودک دلنبد شما