«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
گلّهای یا شبان؟! اگر شبان، چه جور شبانی؟ اگر گلّه، گلّهی کدام شبانی؟!
مقدمه:
- ما انسانها حتی اگر مدعی بیخدایی هم باشیم، باز هم بیآنکه متوجه باشیم، خدایی داریم که در برابرش کُرنش و سر تسلیم فرود میآوریم. هیچکس نمیتواند و نباید ادعای گزافِ بیخدایی داشته باشد. ما همگی نیاز داریم که پشتمان را به خدا و یا به قدرتی که بتواند در مواقع عجز به دادمان برسد، گرم کرده و با اجرای دستوراتش، به رسیدن به خوشبختی و سعادت دل خوش کنیم. یکی خدایش را در آسمانها یافته و دیگری در روی زمین. یکی خدایش را در یک قطعه سنگ یافته و دیگری در کسی شبیه به خودش! یکی خدایش را در یک سلبریتی زیبارو، خوشاندام و خوشسخن یافته و دیگری خدایش را در خوانندهای فحّاش و بددهن! یکی فقط یک خدا دارد و دیگری از دو تا دو میلیارد خدا! و جالب آنکه هر کس فقط خدای خودش را تنها خدای برتر عالم میداند و دوست دارد فقط خدایی که خودش میپرستد را همه بپرستند و احترام کنند. و جالبتر آنکه هر کس سعادت و خوشبختی را در گرو پیروی و اطاعت از خدای خودش یافته و پرستش باقی خداها را مایهی گمراهی و بدبختی و فلاکت میداند. امّا خوش به سعادت کسانی که خدایشان را ابراهیموار و با تحقیق و تفحص یافته و به او ایمان آوردهاند. طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ.
- دیروز، یکی از بین خلیفةالله، هیتلروار برخاسته و ادعای خدایی میکرد. آنقدر که حتی به خود اجازه میدهد بر جان و مال و ناموس تمام مردم جهان حکومت کند. آنقدر که به خود اجازه میداد در خصوص زنده ماندن یا نماندن دیگران تصمیم بگیرد. آنقدر که به خود اجازه میداد از بین نژادها یکی را گلچین کرده و نژادهای دیگر را قلع و قمع کند. و عجیبتر آنکه کسانی نیز پیدا میشدند که این خدایان ظالم را فرمانبری کرده و خود را به امید نجات جان و یا کسب نان و قاتقی، عنتر و منتر یکی پستتر و دونمایهتر از خود میکردند. ولی امروز وضع فرق کرده است. ما به جز روبرو بودن با خدایان هوسباز و ظالم در گوشه گوشهی عالم به برکت قد برافراشتن پرچم فضای مجازی که کارخانهی تولید خدایان پوشالی و پیامبران دوزاری است، با خدایان و پیامبرانی مواجه هستیم که بیشتر گمراه میکنند تا هدایت. و عجیب آنکه که اتفاقاً غالب کسانی که ادعای بیخدایی میکنند، خواسته و یا ناخواسته در پیروی و کُرنش در برابر این خدایان از انجام هیچ اقدام محیّرالعقولی، دریغ نمیورزند.
- بیایید با این حقیر همراه شوید تا با هم روی این نقص دیرینهمان که گاهی چشم و گوشبسته تن به پیروی از کسی داده و او را همهجوره همراهی و یاری میرسانیم، تامل کرده و به مصداق ضربالمثل «الغريق يتشبث بکل حشيش: غريق، به هر شاخهی خشکيدهای چنگ میزند تا خود را نجات دهد.» به طریقی، در توجیه این رفتار عجیبمان، جوابی بیابیم.
چند نکته که بهتر است قبل از خواندن مطلب بدانید:
- این کار را با عشق انجام دادهام، بنابراین هیچ منّتی بر شما نیست: برای نوشتن این مطلب دهها ساعت وقت گذاشتهام. این وقت به جز وقتی است که صرف مطالعهی کتابهایی کردهام که در این مطلب از آنها نام بردهام و بد نیست این را هم بدانید که نویسنده در وقت نوشتن این مطلب، با انواع و اقسام دردهای جسمی و از همه بدتر سوت کشیدن گوش و سرگیجه، دست و پنجه نرم میکرده است. اینها را از این جهت خدمت شما عرض کردم که لطف کنید و این نوشته را سر صبر بخوانید.
- اگر انگیزهای بود و حمایتی، اگر بازار نشر جذّابی بود و مردم کتابخوانی، بدون شکّ این مطلب را خیلی مفصّلتر و منسجمتر در قالب یک کتاب منتشر میکردم.
- شاید در میانهی راه احساس کنید، مطلب از پراکندگی رنج میبرد. آکندگی از آسیبِ پراکندگی در امان نیست ولی مرحمت کنید پراکندگیاش را همچون قطعات پازل از هم گسستهای تاب بیاورید تا بلکه پس از تکمیل پازل، به آن شکل صحیحی که مد نظر نویسنده است، دست یابید.
- در نظر داشته باشید که هدف بنده از صرف وقت بسیار برای به ثمر رساندن این مطلب و مطالب شبیه به آن، توهین و تخریبِ هیچ شخص و یا حزب و گروه خاصی نیست. بلکه تمرینی است برای اندیشهورزی و به فکر واداشتن خودم برای یافتن پاسخی برای سوالاتم و به شراکت گذاشتنِ لذّت این کار با شما مخاطب عزیز و لاغیر.
- هیچ کدام از نقلِ قولهایی که از نویسندگان و کتابهای مختلف، در این مطلب آوردهام را نه کاملاً تایید کرده و نه کاملاً رد میکنم. این نقل قولها تنها از آن جهت در این متن گنجانده شدهاند که فکر ما را به ورزش واداشته و ورزیدهتر کنند.
- تمام تلاشم را به کار بستم تا این مطلب به سمت چپ و یا راست میل نکند و سویهای نداشته باشد. اگر در هنگام خواندن مطلب، دچار برداشتی خلاف این شدید، ضعف را بگذارید به پای ناتوانی این حقیر در استفادهی مناسب از کلمات و بیان صحیح و مستقل مطلب. باور قلبی نویسندهی این مطلب این است که اکنون هیچ گوشهای از جهان گل و بلبل و سرشار از گلاب و گُل نیست و در حال حاضر حال عمومی دنیا و دنیانشینان تعریفی نداد.
- در جایی از مطلب که در مورد چهرهی زشت جنگ نوشتهام. امّا در عین حال این را هم میدانم که تا وقتی که باطل بر روی زمین حکمرانی میکند، حق چارهای ندارد جز اینکه گاهی برای دفاع از کمترین حقوق مسلّم خودش، تن به جنگ با باطل بدهد.
"دن آریلی" در کتاب «نابخردیهای پیشبینیپذیر»، به ما هشدار میدهد که ما انسانها، رفتاری شبیه جوجه غازها داریم و بسیاری از رفتارهایمان ریشه در طبعِ گلّهگرایانهی ما دارد:
- مهم است از فرایندی سر در بیاوریم که از طریق آن نخستین تصمیماتمان به صورت عادتهای دیرپا در میآید. برای نشان دادن این فرایند به مثال زیر توجه کنید:
دارید از کنار رستورانی میگذرید و دو نفر را میبینید که برای ورود در صف انتظار ایستادهاند. به خودتان میگویید «این باید رستوران خوبی باشد. مردم توی صف ایستادهاند.» پس شما هم پشت سر آنان میایستید. نفر بعدی قدمزنان از راه میرسد «باید رستوران محشری باشد.» و به صف میپیوندد. دیگران هم میپیوندند. ما این نوع رفتار را گلّهگرایی مینامیم. و زمانی رخ میدهد که ما بر پایهی رفتار قبلی سایر آدمها چیزی را خوب (یا بد) تصوّر کنیم، و خودمان عیناً دست به همان کار بزنیم. اما نوع دیگری از گلهگرایی هم وجود دارد، نوعی که آن را خود گلّهگرایی مینامیم. و زمانی رخ میدهد که ما بر پایهی رفتار قبلی خودمان، به خوب (یا بد) بودن چیزی اعتقاد پیدا کنیم...
یک نکته:
"دن آریلی" در کتابش هیچ اشارهای به پدیدهی «شبانگرایی» نکرده است. حال آنکه ما از پدیدهی «شبانگرایی» اگر بیشتر از پدیدهی «گلّهگرایی» ضربه نخورده باشیم، کمتر نیز نخوردهایم. آیا این همه سر و کلّه شکاندن برای کسب مسئولیت و این همه دروغ و دبنگ و وعدههای پوشالی، برای کسب مقام ریاست، ریشه در پدیدهی «شبانگرایی» ندارند؟
بد نیست در اینجا به یکی از تجربههای شخصی خودم نیز اشاره کنم:
- برای خرید یک شانه تخممرغ، به همراه پسرم به بازار میوه و ترهبار سر محلّهمان رفتیم. در آنجا، دو فروشگاه هستند که کارشان فروش مرغ و تخممرغ است. وقتی به بازار رسیدیم، دیدیم که جلوی یکی از این فروشگاهها، صفی عریض و طویل، تشکیل شده و جلوی فروشگاه دیگر، هیچ کسی نایستاده است. داخل فروشگاه اولی، شلوغ و داخل فروشگاه دوّمی، خلوت. به طورِ ناخودآگاه، همچون بقیه به صف پیوستم ولی پسرم را فرستادم تا از فروشندهی آن فروشگاه خلوت بپرسد که آیا آنها هم همین تخممرغِ با نرخ مصوب دارند یا خیر؟ چیزی نگذشت که پسرم دمِ در آن فروشگاه خلوت، با اشارهی دست، مرا به داخل فراخواند. وقتی خودم را به او رساندم. خندید و گفت این فروشگاه هم دارد همان تخمِمرغ را میفروشد، با همان قیمت. با تعجّب، از فروشنده پرسیدم که چرا مردم آنجا صف کشیدند و به مغازهی شما نمیآیند؟ جواب داد که هر کسی که داخل بازار میشود به محض مشاهدهی صف، برای عقب نیفتادن از قافله، به آن میپیوندد.
اتفاقی که سالهای گذشته، در بورس کشورمان افتاد شاید مثال بهتری در اثبات گرایش ما به رفتارهای گلّهای باشد. چون داداش، رفیق، همکار، همسایه و باجناق ما داشتند سهام میخریدند، ما نیز با حرص و ولع زندگی خود را به بورس بردیم تا از قافله عقب نمانیم. دولت با همدستی رسانه، به خوبی از این نقطه ضعف ما سود جسته، کسری بودجه را جبران و جیب گشاد و بدون ته خود را در حدّ توان فربه فرمودند. از دیگر مصادیق رفتار گلّهگریانهی ما مسابقهی ما در مصرفگرایی و تجمّلگرایی (در صورت تمایل به مطلب "کدومو بدم؟ همشو بده! (همشو میخوام چیکار؟!)" مراجعه کنید.) است.
"ژیلبر سینوئه" در کتاب «راه اصفهان، سرگذشت ابن سینا» که بر اساس یک نسخهی خطی اصیل به زبان عربی و به قلم یکی از شاگردان ابنسینا به نام ابوعبید جوزجانی نوشته شده، گفتوگویی را به نقل از ابنِ سینا و محبوبهاش، یاسمین، آورده است. در لابلای این گفتوگو، ابنِ سینا که خود نیز چند سالی لباس سیاست (وزارت) به تن کرده، به گلّهگرایی اشاره میکند و باور دارد که مردم از نقیصهای مضاعف رنج میبرند: کمحافظگی و نابینایی:
یاسمین ادامه داد:
- چرا گفتی که حوادث مهمی در شرف وقوع است؟
- تصوّر میکنم ما در آستانهی یک انقلاب هستیم. بدعتِ غمانگیزی که دارد مادری را رویاروی پسرش قرار میدهد. نایبالسلطنه را در برابر ولیعهد.
۔ مگر کسی میتواند خونِ خودش را بریزد؟
- تو از پیچ و خمهای سیاست و عطشِ جاهطلبی شاهزادگانی که بر ما حکومت میکنند فرسنگها دور هستی. در نظر این اشخاص عدالت آن چیزی است که به نفع خودشان تمام میشود.
لبخندی بر لبان یاسمین پدیدار شد و گفت:
- اگر در سراسر ایران مردی باشد که از سیاست نفرت داشته باشد، گمان میکنم در کنار من باشد. ولی آیا قضاوتت قدری همراه با سادهاندیشی نیست؟ مگر مردم نباید زمامدارانی داشته باشند؟ مگر یک گلّه نیاز به شبان ندارد؟
- تو گمان میکنی که شبانان همیشه خیر و آسایش حیواناتشان را در نظر دارند. متأسفانه اغلبِ آنان جز استفاده از گلّه به نفع خودشان فکری در سر ندارند. اما آنچه مرا بیش از هرچیز غمگین میسازد، این است که مردم از نقیصهای مضاعف رنج میبرند: کمحافظگی و نابینایی. در نتیجه این قابلیتِ شگفت را دارند که:
«کسانی را که دیروز از آنها نفرت داشتهاند، امروز دوست بدارند و کسانی را که امروز دوست دارند، فردا از آنها نفرت داشته باشند.»
"غلامحسین ساعدی"، ماجرای ضحّاک در شاهنامه فردوسی را به خوبی در نمایشنامهی «ضحّاک»، دراماتیزه کرده است. او در صحنهی چهاردهم از پردهی دوّم این نمایشنامه، از زبانِ جمشید، به خیانت اطرافیانش اشاره میکند. این بخش، از این جهت میتواند به دردِ ما بخورد که بدانیم: هیچ "زمامدار" و یا به قول ابنِ سینا، شبانی، تا ابد پایدار نیست و اگر مردم و یا به قول ابنِ سینا، گلّه، این را بدانند، کمتر به شبانها که امروز تعدادشان کم نیز نیست، دل میبندند و کمتر چشم و گوش بسته، فرمایشات آنها را سمعاً و طاعتاً گویان به اجرا در میآوردند. زمانه بارها و بارها ثابت کرده است که: گلّه نمیتواند به پایداری ابدی شبانش و شبان نمیتواند به وفاداری ابدی گلّهاش، دلخوش باشد. روزگار اسناد زیادی در اثبات عدم پایداری هر دو، در بایگانی خود دارد:
(ضحّاک میرود و در آهنیِ محلّ حبسِ جمشید را باز میکند و طناب را میگیرد و میکشد)
ضحّاک: هی، ممکنه یه دقه بیای پشت میلهها. (جمشید ظاهر میشود)
انگار تو از تاریکی خیلی خوشت میآد؟
جمشید: نه، زیاد خوشم نمیآد.
ضحّاک: پس چرا همیشه میری اون تهتهها؟
جمشید: وقتی در بستهس، همه جا یکسان تاریکه.
ضحّاک: وقتی در بازه چی؟
جمشید: اون وقتم میدونم که در بندم.
ضحّاک: حداقل از اینجا که میتونی بیرونو ببینی.
جمشید: بیرونِ چی رو ببینم؟ تو رو؟ یا عمله و اکرهی تو رو؟
ضحّاک: (غضبناک) تو خیلی جسوری!
جمشید: میدونم.
ضحّاک: از من نمیترسی؟
جمشید: اصلاً.
ضحّاک: میدونی که کشتن تو برای من مثل آب خوردنه؟
جمشید: مطمئنم.
ضحّاک: با وجود این از من، یعنی از مرگ نمیترسی؟
جمشید: همینطوره.
ضحّاک: (چند لحظهای به صورت جمشید خیره میشود) ولی قیافهات نشون میده که خیلی دلخوری.
جمشید: بابت خودم، نه.
ضحّاک: پس بابت چی؟
جمشید: از اینکه نقشههام عملی نشد و کارهایی که میکردم، نیمه تمام ماند.
ضحّاک: چه کارایی میخواستی بکنی؟
جمشید: تو از فهم اونا عاجزی.
ضحّاک: یعنی من اینهمه کودنم؟
جمشید: نه، تو کودن نیستی. منتهی با دنیای من آشنا نیستی.
ضحّاک: با دنیای خودم چی؟
جمشید: با دنیای خودت که البته.
ضحّاک: پس فرقی بین من و تو نیس.
جمشید: چرا فرق زیادی هست. تو جانوری هستی که همه چیز رو برای خودت میخوای و تنها هدفت پروار کردن خودته.
ضحّاک: تو مگه این طوری نبودی؟
جمشید: نه، من از چاقی مفرط نفرت داشتم.
ضحّاک: و چه کار میخواستی بکنی؟
جمشید: میخواستم به همه چیز شکل بدم، دنبال ترکیب تازهای بودم.
ضحّاک: مگه من این کارو نمیکنم؟
جمشید: نه، تو همه چیز و از شکل میندازی.
ضحّاک: پس چطور شد که نتوانستی و به این حال و روزگار افتادی؟
جمشید: اوّل امیدواری زیاد من کار را خراب کرد.
ضحّاک: امیدواری به چی؟
جمشید: که دنیا هر چیز سالم و تازه را خیلی راحت میپذیرد.
ضحّاک: دوّم؟
جمشید: اعتماد به دیگران.
ضحّاک: اعتماد به کیها؟
جمشید: به اونهایی که تمام شبانهروز مثل پروانه دوروبر من میگشتن.
ضحّاک: کیها بودن؟
جمشید: همونایی که الان دوروبر تو هستن. نجبا و بزرگزادگان.
ضحّاک: نجبا و بزرگزادگان؟
جمشید: بله، همونها که فکر میکردم در هر کاری با من همراهن.
ضحّاک: تو کی متوجه دشمنیشان شدی؟
جمشید: درست لحظهای که از در و دیوار ریختند و دستگیرم کردن.
ضحّاک: پیش از آن رفتارشان با تو چگونه بود؟
جمشید: شبیه رفتاری که حالا با تو دارند.
ضحّاک: به چند نفرشان اعتماد داشتی؟
جمشید: به همهشان.
ضحّاک: به هیچ کدوم مشکوک و مظنون نبودی؟
جمشید: به هیچ کدام.
ضحّاک: فکر نمیکردی کسی به تو خیانت کنه؟
جمشید: علتی برای خیانت نمیدیدم.
ضحّاک: کی بیشتر از همه به تو نزدیک بود؟
جمشید: نجیبزادهی بزرگ.
ضحّاک: نجیبزادهی بزرگ؟
جمشید: بله او بود که اول بار دستهای مرا بست.
ضحّاک: وقتی گرفتنت چه کارت کردند؟
جمشید: رفتارشان با من چنان عوض شد که خیال کردم توی خواب گرفتار کابوس شدهام.
ضحّاک: و بعد؟
جمشید: مرا زندانی کردند، در همه جا جار زدند که من به اذن خدا کشته شدهام و آن وقت دستور شادمانی صادر کردند.
ضحّاک: به کیا؟
جمشید: به مردم و به خودشان. من که از بیرون خبر نداشتم. ولی داخل قصر چندین شبانهروز بزن و بکوب راه انداختن، دوباره مؤبدان و رمّالان و نظامیان و نجبا قصر را پر کردند و من غير از صدای پایکوبی و کفزدنها چیز دیگری نمیشنیدم. شبها آتشبازی مفصّلی راه میافتاد، من به صدای ترقهها خیال میکردم که دنیا را آتش زدهان.
ضحّاک: پس چرا نکشتنت؟
جمشید: این قربانی را برای تو نگه داشتن.
ضحّاک: ببینم، به نظر تو مقصّر اصلی کی بوده؟
جمشید: خودم!
ضحّاک: چرا؟
جمشید: من بین یک مشت مار زندگی میکردم و در حالی که خودم چنین نبودم. وقتی بین مارها زندگی میکنی، نمیتونی مار نباشی.
ضحّاک: (چند لحظه سکوت و تفکر) اگر آزادت بکنم چه کار میکنی؟
جمشید: همان راه اولی را میروم.
ضحّاک: به همان صورت قبلی؟
جمشید: نه، این بار بدون امید و بدون اعتماد .
ضحّاک: ببینم، بزرگترین دشمن تو فعلا کیست؟
جمشید: تو.
ضحاک: من؟
جمشید: بله، تو، تو تنها کسی هستی که آنها را حفظ میکنی و آنها هم در عوض تو را محافظت میکنن.
ضحّاک: میخواهی عوضِ دشمنی بین من و تو، دوستی باشد؟
جمشید: چنین چیزی ممکن نیس.
ضحّاک: حالا که ممکن نیس، پس توی این هولفدونی بمان. (در آهنی محبس را می بندد)
تا بحث بر سر تغییر حکومتها، جابجایی قدرتها و رفت و آمد شبانها است، بد نیست بدانید که کشور ما به روایت "مقصود فراسختواه" در کتاب «ما ایرانیان: زمینهکاوی تاریخی و اجتماعی خلقیات ایرانی» از رکوردداران این تغییرهای متوالی و پیدرپی بوده است:
- فقط در ۴۱ سال اول سلطنت ناصرالدین شاه (۱۲۲۷-۱۲۶۷ مطابق با ۱۸۴۷_ ۱۸۸۸ م.) حدود ۱۶۹ شورش و ناآرامی به وقوع پیوست (فوران، ۱۳۷۷: ۲۳۸).
در مشروطه از ۱۹۰۰ تا ۱۹۲۱ (۱۲۸۰ تا ۱۳۰۰ ش.) بیش از ۵۰ بار تغییر در دولت رخ داد. در شهریور ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ نوزده دولت جابهجا شد که به طور میانگین هر دولت فقط اندکی بیش از نیم سال (۲۲۵ روز) برای تدبیر اجرایی کشور فرصت داشت. در این دوازده سال پنج مجلس تشکیل شد (فراستخواه، ۱۳۸۷). بر اساس مطالعهای که نویسنده انجام داده، طول مدت حکمرانی در ایران بیدوام و کم بوده است. (جدول ۱۳)
- همانطور که ملاحظه میشود، با این که نوع نظام سیاسی در ایران سلطنتی و مادامالعمری بود و حتی گاه از شکم مادر برایشان تاجگذاری میشد، متوسط دورهی حکومت هر یک از حکمرانان قبل از اسلام ۱۴/۶۸ و بعد از اسلام ۱۱/۳۱ سال بود که از ناپایداری مزمن و نهادینه حکایت میکند. ناپایداری در حکومت بعد از اسلام بیشتر شد. به طور تقریبی در نیمی از سلسلههای حکمرانی دورهی اسلامی میانگین مدت دوام هر حکمران کمتر از ده سال بوده؛ تقریبا معادل با زمان ریاست جمهوری بسیاری از دولتهای غیر سلطنتی و دموکراتیک امروزی که اصل در آنها گردش قدرت و انتخابات دورهای است.
در همین کتاب از تاثیر تغییر حکّام به مثابهی شبانها بر روی مردم به مثابهی گلّه نیز نوشته شده است. دانستن این تاثیرات میتواند ما را هوشیار کند تا گلّهی چشم و گوش بستهی هر شبانی نباشیم و آگاه باشیم که هر شبانی، لایق گلّهداری نیست.
- از این بررسی میتوان استنباط کرد در ایران میل به ناپایداری و ناامنی نهادینه شده و به گونهای شدید و عمیق وجود داشته است. به نظر میرسد یکی از هستههای اصلی مشکلات ایران، بیثباتی، ناامنی و بینظمی نهادینه بوده است. به همین سبب، سپاهیگری غلبه میکرد و نظامیان ابتکار عمل را به دست میگرفتند؛ اقتدارگرایی زمینه پیدا میکرد و از این رهگذر انتخابهای معیشتی مردم شروع میشد. مردم انتخاب میکردند چطور زندگی کنند تا باقی بمانند. همان مردمی که در اسطورهها، متون دینی و باورهایشان راستگویی مهمترین ارزش انسانی بود و دروغگویی را بدترین رذیلت میدانستند، به صورت انتخاب معیشتی اجتنابناپذیر در دام انواع دروغ قرار میگرفتند. (نمودار ۳۵)
- به این ترتیب، دروغ در این سرزمین هرچند دلیل اخلاقی موجهی نداشته، علل اجتماعی و تاریخی نیرومندی داشته است. برای ما هیچ وقت دروغ از نظر اخلاقی قابل توجیه نبوده و نیست، ولی بسیاری از ما میدانیم که بسیاری از ما دروغ میگویند. این همان ثنویتی است که در آغاز بحث اشاره شد. شرایط زیست تاریخی و اجتماعی گروههای مردم را در معرض دروغ قرار داد و آن انگارههای اهورایی نیز نتوانستند کاری از پیش ببرند؛ منطق عینی و مناسبات واقعی به دروغ برای باقی ماندن، نفاق، تملّق، بیاعتمادی و درونگرایی تمایل داشت.
- دورهی تسلط مغول را در نظر بگیرید. در چنین وضعیتی و با بدبختیهایی که از حملهی مغول ناشی میشد، به علاوهی استبداد، بیعدالتی و نابرابریهای فاحش آیا واقعا واکنشی جز درونگرایی منفعلانه میتوانست وجود داشته باشد؟
- برای قشرهای وسیعی از مردم و تودههای ضعیف و رنجدیده خانقاه برای تسلی آلام انسانی بود. به این ترتیب، اقطاب و مرشدان موقعیت پیدا کردند و تسلیگاه عاطفی مردم شدند و از دل این وضع صفویه قدرت یافت و قیمومتگرایی بازتولید شد.
و شبانهایی که اکنون نیستند ولی تاثیرشان همچنان بر روی رفتار گلّه به جا مانده است:
- اکنون شاید نتوانیم ابعاد ناامنی تاریخی را تصوّر کنیم. همه در دورهای زندگی کردهایم که نسبت به قبل، دورهی سکون و ثبات بوده است. هیچ یک از ما نمیتوانیم شرایط بیثباتی را تصوّر کنیم. میانگین عمر دولتها در پهلوی حدود ۲۶ سال و در قاجار ۱۹/۴ سال بوده است. در نتیجه، به سختی میتوانیم دورههای پرآشوبتر و بدتر از وضعیتهای امروزی را تصوّر کنیم. با این وضعیت تاریخی رفتارهای آموختهای مانند ملاحظهکاری، پنهانداری، تلَوّن، نیرنگ، سعایت، فرصتطلبی و ... در میان قشرهای وسیعی از مردم رواج یافت. (نمودارهای ۳۶ و ۳۷)
نگاهی به تغییر حکومتها در تاریخ، نشاندهندهی این است که نه جمشیدها، ماندنی هستند و نه ضحّاکها. و چه جالب است تاریخ بشریت! تاریخی که در آن احتمال محاکمهی جمشیدها، خیلی بیشتر است از احتمال محاکمهی ضحّاکها. امّا مگر ضحّاکها را میتوان محاکمه کرد؟ امّا مگر میشود، امّا مگر میتوان یک نفر را به جرم به خاک و خون کشیدن میلیونها نفر محاکمه کرد؟ کدام نقّاش چیرهدستی میتواند کاریکاتور تاریخ را به تصویر بکشد؟ تاریخی که در آن از یک سو، قاتلِ میلیونها نفر جانِ سالم به در برده و از دیگر سو، حیوانی را به طرزِ مضحکی محاکمه و اعدام کردهاند. اگر میشد از تاریخ بشریت، آینهای ساخت و آن را در برابرش قرار داد، او جز چهرهای کج و معوج از خودش چیزی نمیدید. "ابوالفضل اللهدادی" مترجمِ کتاب «محاکمهی خوک» اثر "اسکار کوپ-فان"، در ابتدای این کتاب چنین نوشته است:
- حقیقت این است که از قرن سیزده تا هجده میلادی در اروپا و خاصه فرانسه، انسانها دادگاههایی برای محاکمه حیوانات برگذار میکردهاند. بررسی تاریخ فرانسه نشان میدهد که در آن دوران تاریک، محاکمهی چند خوک هم ثبت شده و موضوع محاكمهی خوکِ "اسکار کوپ-فان" از همان روزگار سرچشمه میگیرد. این نویسنده جوان سی و یک ساله میگوید در تحقیقاتی که داشته متوجه شده محاكمهی حیوانات دقيقا شبیه همان چیزی بوده که در دادگاه انسانها نیز میگذشته و حيوانِ متهم با وکیل مدافعش در برابر قاضی، دادستان، اعضای هیئت منصفه و حضار حاضر میشده است. او میگوید که میخواسته وحشیگری آن سیستم قضایی را روایت کند و به همین دلیل در این کتاب کم حجم سراغ چنین سوژهی عجیب اما جسورانهای رفته تا به بخشی از تاریخ سیاه بشریت نور بتاباند.
به عنوان مشت نمونهی خروار: دو پاراگراف کوتاه، از این کتاب عجیب را برای شما میآورم:
- [از زبان نویسندهی دانای کل] بازجویی ناامیدکننده بود. میتوانم بگویم چند تا نعره، قدری خُرخُر، امّا خبری از کوچکترین توضیحی نبود. سؤالهای معمول از او پرسیده شد اما پاسخی نداد. با توجه به خطرناکی بالقوهاش، به بازداشتگاه فرستاده شد. کار به مدیریت زندان تحویل شد.
- [از زبان قاضی دادگاه خطاب به خوک] امّا اینگونه دادگاه را برگذار میکنیم. از شما سؤال سادهای میپرسم. اگر پاسخ «بله» است، پیش میآیید، از جایگاه خارج میشوید و از سکو پایین میروید. اگر پاسخ «نه» است، پشت به حضار برمیگردید. این روند بیسابقه است؛ سکوتِ شما ما را مجبور به این کار کرده است.
در این بخش از مطلب میخواهم به سراغ کتابی بروم که از زبان یک کودک ده ساله، حال و هوای زمان استالین را به زیبایی هر چه تمامتر، ترسیم کرده است. کتاب بسیار کوچک و روانی که باید بخوانیم تا ببینم چه اتفاقی افتاد که بخش زیادی از مردم کشوری به بزرگی شوروی، کسی مثل استالین را همچون بُتی میپرستیدند و با شوق و ذوق فراوان از او حمایت میکردند؟ تا بنگریم چرا مردم یک کشور، گلّهی شبانی چون او شدند؟ با خواندن این کتاب میتوان به ابزارهایی که مردم را همچون گلّهی گوسفندی مطیعِ شبانی ظالم میکند، پی برد: کتاب «شکستن دماغ استالین» اثرِ "یوجین یلچین". یادداشت پشت جلد کتاب در معرفی آن:
- کتاب، زندگی در شوروی دوران استالین را از زبان ساشا زایچیک ده ساله شرح میدهد. روزی که ساشا قرار است پس از مدتها صبر و اشتیاق، پیشاهنگ شود، دستگیری پدرش و چند اتفاق دیگر، زندگیاش را دگرگون میکند. نویسنده و تصویرگر کتاب، یوجین یلچین، در روسیه زاده شد و تحصیل کرد و در بیست و هفت سالگی ساکن آمریکا شد. او تاکنون کتابهای متعددی نوشته و تصویرگری کرده است. شکستن دماغ استالین، کتابی مهم و تحسین شده است که تابه حال جوایز متعددی دریافت کرده و نقد و نظرهای مثبتی برانگیخته است.
نویسندهی کتاب «شکستن دماغ استالین»، یوجین یلچین، در مورد کتابش، چنین مینویسد:
- این کتاب، کوشش من است برای عریان کردن این ترس و مقابله با آن. من، مانند شخصیت اصلی کتابم، میخواستم یک پیشاهنگ جوان شوم. خانواده من در آپارتمانی مشترک زندگی میکرد. پدرم کمونیستی وفادار بود. و من هم، مثل شخصیت اصلیام، مجبور بودم دست به انتخاب بزنم. انتخاب من در این مورد بود که آیا کشور زادگاهم را ترک کنم یا نه.
- من این داستان را در گذشته قرار دادم، اما مسئله اصلی در آن، از زمان و مکانی خاص فراتر میرود. تا امروز، جاهایی در جهان وجود دارد که مردم بیگناه، برای اینکه راجع به آنچه معتقدند درست است، دست به انتخاب میزنند، با شکنجه و مرگ روبه رو میشوند.
بخشهایی از کتاب «شکستن دماغ استالین»:
- برای اینکه حواسم را به چیز دیگری مشغول کنم، دزدکی نگاهی به کلاس ادبیات روسی میکنم، که زیاد مورد علاقهام نیست. تکچهرههای نویسندگان مرده روی دیوارها ردیف شده است. آنها همه ریش دارند. لاژکو، یک معلم جایگزین، کنار تخته سیاه ایستاده است. او هم ریش دارد. او به بچههای کلاس میگوید:
«معنای عمیق این شاهکار ادبیات روسی چیست؟ چرا دماغ هنوز این قدر برای ما مهم است؟»
هیچ دستی بالا نمیرود، و من تعجب نمیکنم. او دربارهی یک داستان قدیمی مسخره صحبت میکند که همیشه مجبورمان میکردند آن را بخوانیم، داستانی به نام «دماغ». («دماغ» داستان کوتاه هجوآمیزی از نیکلای گوگول است راجع به شخصی در سن پترزبورگ که دماغش صورت او را ترک میکند و زندگی خودش را در پیش میگیرد.) واقعاً احمقانه است. دماغِ یک آدمی یونیفرم میپوشد _ تصور کن! _ و شروع میکند به قیافه گرفتن، انگار یک مقام مهم است. البته این ماجرا پیش از آنکه استالین پیشوا و معلّم ما شود، اتفاق افتاد. آیا چنین چیزی الان میتواند اتفاق بیفتد؟ به هیچ وجه. پس چرا باید بچههای شوروی چنین دروغهایی بخوانند؟ من نمیدانم. اصلا عجلهای ندارم، به همین خاطر به گوش کردن ادامه میدهم. لاژکو میگوید:
«آنچه دماغِ چنین زنده، به ما ثابت میکند، این است که وقتی کورکورانه فکر کسی دیگری را در مورد اینکه چه چیزی برای فرد فرد ما درست یا نادرست است باور میکنیم، دیر یا زود خودداریمان از گرفتن تصمیمهای شخصی، میتواند به فروپاشی کل سیستم سیاسی منتهی شود. کل یک کشور. حتی جهان.»
او نگاه معنیداری به کلاس میکند و میگوید: «فهمیدید؟» البته، آنها هیچ تصوری از اینکه او راجع به چه صحبت میکند، ندارند. این لاژکو مشکوک است. من همیشه اینطور فکر میکردم. همهی معلمها از کلماتی استفاده میکنند که از رادیو میشنویم، ولی او این کار را نمیکند. نمیدانم ایراد کار او کجاست.
زایچیک از ترس افسر ارشدی که برای یافتن عامل شکستن دماغ مجسمهی گچی استالین به مدرسه آمده است، به آزمایشگاه مدرسه فرار میکند. در آنجا از ترس، دچار اوهام میشود و با دماغ استالین به گفتوگو مینشیند. (نویسنده در اینجا به زیبایی و با کنایه، دماغ استالین را با دماغِ گوگول، پیوند میدهد):
صدایی تودماغی از پشت سرم میگوید:
«برای بعضی آدمها، چهارتا دیوار، سه تایش زیادی است. یک دیوار برای جوخه آتش کافی است.»
من آهسته برمیگردم. کنار پنجره ابری از دود توتون در هوا معلق است، آنقدر غلیظ که نمیتوانم ببینم چه کسی حرف میزند. پشت دود، صندلیای قژقژ میکند، و همان صدا میگوید:
«دنبال من بودی، زایچیک؟»
دود کنار میرود و حالا میتوانم ببینم چه کسی روی آن صندلی نشسته: دماغ گچی رفیق استالین، و این دودِ یک پیپ است! او میگوید:
«آیا ما پدرت را دستگیر نکردیم! بله، ما دستگیرش کردیم. آیا تو فعالیتهای جنایتکارانهاش را گزارش دادی؟ نه، گزارش ندادی. رفیقِ بیدقّت. ازخودراضی.»
من دهانم را میگیرم و میپوشانم. آزمایشگاه زیستشناسی کوچک است و سریع با دود پر میشود. دماغ استالین میگوید:
«وظیفه و امتیاز تو به عنوان یک جوان کمونیست چیست؟»
او منتظر جوابِ من نمیماند.
«اعلام انزجار از پدرت، یک دشمنِ مردم، و پیوستن به پیشاهنگان در پیشروی به سوی کمونیسم. یک روال ساده. همین»
دماغ دود بیشتری به هوا میدهد و چکمههایش را به هم میمالد.
«بعد از من تکرار کن. من، ساشا زایچیک، از پدرم به عنوان عامل قدرتهای خارجی اعلام انزجار میکنم و به این وسیله همه پیوندهایم را با او قطع میکنم. از حالا به بعد پدر واقعی من پیشوا و معلم محبوبمان، رفیق استالین است و پیشاهنگان جوان روسیه خانوادهام.»
من در حالی که چشم از دماغ برنمیدارم، با احتیاط به طرف در عقب میروم، و دستگیره را فشار میدهم. در از جای خود حرکت نمیکند. قفل است. دماغ به من خیره میشود، و منتظر است حرفش را تکرار کنم. من میگویم:
«گناه پدرم چه بوده؟»
«ما، در این لحظه، در مرحله بازجویی از او هستیم. چیزی نمانده اعتراف کند.»
«بابای من بیگناه است. چیزی وجود ندارد که بخواهد اعتراف کند!»
«همه در لوبیانکا اعتراف میکنند. ما میدانیم چه جوری از آدمها حرف بکشیم.»
دماغ استالین به پیپ نگاهی میاندازد و میگوید:
«این مرا یاد حادثهای میاندازد. زمانی، یک هیات نمایندگی کارگران شهرستانها را به حضور پذیرفتم. وقتی رفتند، دنبال پیپم گشتم ولی آن را ندیدم. تلفنی به رییس اداره امنیت گفتم: «نیکلای ایوانیچ، پیپم بعد از ملاقات کارگرها ناپدید شده.» او هم گفت: «بله، رفیق استالین، من فوراً تدابیر لازم را به عمل میآورم.» ده دقیقه بعد، یکی از کشوهای میزم را بیرون کشیدم و پیپم را دیدم. دوباره به اداره امنیت زنگ زدم. «نیکلای ایوانیچ، پیپم پیدا شده.» او گفت: «حیف شد همهی کارگرها قبلاً اعتراف کردهاند!»
دماغ استالیں با کف دست به زانویش میزند و میخندد، ولی راستش خنده ندارد. همه جایش تکان میخورد و از سوراخهایش دود بیرون میزند. وحشتناک است.
«به پیشاهنگها بپیوند، زایچیک، و پدرت را فراموش کن. فکر نمیکنم دوباره او را ببینی.»
نکتهی قابل توجه دیگر در مورد کتاب «شکستن دماغ استالین»، این است که ماجراهای رخ داده در کتاب برگرفته از زندگی نویسندهی کتاب است. و جالب این که تصویرگری کتاب را نیز خود نویسنده انجام داده است. او در مورد نقاش شدن خود، در جواب به این سوال که خاطرهی محبوب شما از دوران کودکی چیست؟ چنین میگوید:
آپارتمان مشترکی که ساشا زایچیک با پدرش در آن زندگی میکند، شبیه آپارتمانی است که من در آن بزرگ شدم. در آن آپارتمان، علاوه بر خانواده من، چندین خانواده دیگر مجبور بودند همه از یک آشپزخانه، یک دستشویی، و یک ظرفشویی با یک شیر آب سرد استفاده کنند. پدر و مادرم، مادربزرگم، و من و برادرم، تنگِ هم، در یک اتاق کوچک زندگی میکردیم. شبها وقتی کاناپهها و تختهای سفری و صندلیهای تاشو به تختخواب تبدیل میشد، تنها جایی که برای تخت سفری کوچکم میماند زیر میز غذاخوری گردمان بود. خوابیدن زیر میز برایم مهم نبود؛ فضایی گرم و نرم و دنج داشت و خلوت بیش از اندازهای به من میداد. هنوز علامتهایی را که نجّار سازنده میز با مداد روی لایه پایینی میز گذاشته بود، به یاد دارم. شب، دور از چشم دیگران، مدادی به دست میگرفتم و شروع میکردم یک چیزهایی روی علامتهای او اضافه میکردم. چیزی نگذشت که رویهی پایینی میز با طرحهای من که هیچکس از آنها خبر نداشت، پوشیده شد. برای اولین بار، قدرت خلق دنیایی که همهاش از آن خودم بود، را احساس کردم. این، خاطره محبوبم از دوران کودکی است، چون معتقدم آن طراحیهای پنهان روی طرف دیگر میز، زمینهساز زندگی آیندهام به عنوان یک هنرمند بود.
برخی از تصاویر کتاب، فراموش نشدنیاند. مخصوصاً تصویر همسایهای که دارد زاغ سیاه پدر زایچیک را چوب میزند و چیزی نمیگذرد که برای پدر زایچیک پاپوش درست و پس از دستگیری پدرش، اتاق آنها را که بزرگترین اتاق آن خانهی اشتراکی بوده است را صاحب میشود و زایچیک را از آنجا بیرون میکند. چقدر خوب است اگر نویسندهای به جز نویسندگی، به هنرهای دیگری مانند تصویرگری نیز آراسته باشد.
"یوجین یلچین" در انتهای کتابش، در مورد اتمسفر حاکم بر شوروی استالینی، مطالب جالبی نوشته است که با اینکه میدانم به طولانی شدن مطلب میانجامد و خطر از دست رفتن رشتهی کلام را در پی دارد، برای شما بازنویسی میکنم:
- یکی از مقامات رسمی کمیتهی اداره امنیت، زمانی برای صحبتی غیررسمی، صدایم زد. او نمونهی بارز یک پلیس مخفی شوروی بود. در دفترش را قفل کرد، کلید را در جیبش گذاشت، و از من برای بحث درباره نظرات سیاسی همکارانم دعوت کرد. هدفش این بود که من را به عنوان یک خبرچین به کار بگیرد. هیچ تصوّری از این نداشتم که برای خانوادهام یا خودم چه اتفاقی میافتاد اگر خودداری میکردم، اما حّس بدی داشتم. ادارهی امنیت همه را به وحشت میانداخت، و من ترسیده بودم. ولی نمیخواستم خبرچین هم بشوم. درست دو ساعت، خودم را به خنگی زدم، از سوالها طفره رفتم و وانمود کردم نمیفهمم چه میگوید. او هم کلافه شد و قفل در را باز کرد و بالاخره گذاشت بروم. احساس توهین و تحقیر میکردم، ولی اذیت نشده بودم. اگر این ماجرا چند سال زودتر اتفاق میافتاد، زمانی که دیکتاتور بیرحم ژوزف استالین بر روسیه حکومت میکرد، از آن دفتر زنده بیرون نمیآمدم.
- ژوزف استالین در دوران حکومتش، از سال ۱۹۲۳ تا ۱۹۵۳، قدرت مطلق خود را با به راه انداختن جنگ علیه مردم روسیه تثبیت کرد. ادارهی امنیت استالین، بیش از بیست میلیون نفر را اعدام کرد، به زندان انداخت، یا تبعید کرد. هیچ کس، خواه یک مقام دولتی یا قهرمان جنگ، کارگر، معلم، یا زن خانهدار، نمیتوانست مطمئن باشد که دستگیر نمیشود.
- برای دستگیری این همه آدمهای بیگناه، باید جرم و جنایتهایی اختراع میشد. دستگاه تبلیغات استالین مردم عادی را فریب میداد که باور کنند جاسوسها و تروریستهای بیشماری امنیت آنها را تهدید میکنند. شهروندان شوروی هم، که از ترس و وحشت در عذاب بودند، برای راهنمایی و حمایت به استالین میآویختند، و چیزی نگذشت که محبوبیت او به حد کیش و آیین رسید. «پدر همه فرزندان شوروی» به هوادارانش در طول رژهها و جشنها لبخند میزد و برایشان دست تکان می داد، در حالی که شبها، در دفترش در کرملین، دستور تیرباران بدون محاکمه افراد بیگناه را امضا می کرد.
- عجیب این است که زمانی که در دهه ۱۹۶۰ اتحاد جماهیر شوروی بزرگ میشدم، عدّهی کمی از نسل من از آنچه معلوم شد زیر نظر استالین رخ داده بود، باخبر بودند. در طول زندگی استالین، جنایتها در نهایت مخفیکاری صورت میگرفت. پس از مرگ او، این مخفیکاری ادامه پیدا کرد: همهی شواهد و مدارک، دستهبندی محرمانه شدند یا نابودشان کردند. نسلهای پیشتر، که یا هنوز در ترس و وحشت بودند یا خودشان در جنایتها دست داشتند، سکوت اختیار کرده بودند. اما استالین نمیتوانست به سادگی محو شود؛ میراث او میان مردم روسیه باقی ماند. آنها مدتهای دراز در ترس زندگی میکردند؛ ترسی که به بخشی جداییناپذیر از وجودشان تبدیل شده بود. ترس، مهارنشده، از نسلی به نسل بعدی سرایت کرد. این ترس به من هم سرایت کرد.
داستان ضحّاک و جمشید را که چند پاراگراف قبل آوردم تا از ناپایداری حکومت شبانها بگویم را به خاطر دارید. بگذارید برای تنفّس و زنگ تفریح هم که شده، یکی از نوشتههای طنزِ "اسلاومیر مروژک" تحتِ عنوانِ «از سیاست حرف بزنیم» را به نقل از کتاب "از آزادی تا هرج و مَرج (گزیدهای از داستانهای کوتاه طنز)" که داستان مشابهی دارد را در اینجا بیاورم:
امپراتور ژولیوس، پس از پیروزی در جنگ داخلی و شکست حکومت پمپی، تمامی مخالفان رم را بخشید و این عملی بود بیشتر سیاسی نه از روی بزرگواری. به هنگام جنگ با وحشیهای ژرمن (بربرها)، سزار بیتردید از تمامی ابزار دهشتناک نابودسازی سود برد و قتل عام دشمنان خارجی را ناگزیر دانست، اما در برابر دشمنان داخلی بیشتر اوقات به سیاست بخشش روی میآورد. به یاد میآورد - و این به آغاز حرفه سیاسیاش باز میگشت - که چگونه دیکتاتور بزرگ رم "سيلا" (سردار بزرگ رومی، فاتحِ بزرگ جنگهای داخلی و برونمرزیِ سفّاک و بیرحم که مخالفان خود را هرگز نمیبخشید و شکستخوردگان بیمهابا را از دم تیغ رد میکرد.) بیمهابا شکست خوردگان در مبارزه سیاسی با خود را از میان بر میداشت و سزار هرگز نمیخواست قدم در راه او بگذارد. به همین خاطر نه فقط تمامی مخالفان خود را میبخشید بلکه به برخی از آنان شغلهایی در بالاترین سطح حکومتی اعطا میکرد. از جمله آنان به غیر از "گایوس کاسیوس لونگینوس"، جمهوریخواه نامدار، "برتوس" قرار داشت که پیش از آن از مخالفان سرسخت وی بود.
اما همهی اینها مانع از این نمیشود که بدانی از شصت کاردی که در سنا و در آن نشست دوستانهای که میان سزار و نمایندگان سنا برپا شده بود بر پیکر سزار فرود آمد، همگی از آن همان مخالفان سابق و همین همکاران حاضر بود. در این میان این همقسمشدگان برای قتلِ سزار بسیاری سیاستمدار بودند و پیش از این، از وفاداران سزار محسوب میشدند و حالا تغییر رای و نظر داده بودند. با اینهمه و آنچه بیشتر از همه موجب تعجب سزار شد این بود که آخرین ضربه را "برتوس" فرود آورد. چرا که سزار به برتوس بیش از همه اعتماد داشت و او را به چشم دیگری مینگریست. نه فقط او را بخشیده بود، نه فقط به او تمامی عنوانها و درجههای عالی را اعطا کرده بود، بلکه او را شخصاً بسیار دوست میداشت و عزیز میشمرد. برخی میگفتند که برتوس فرزند غیر شرعی سزار است. در آخرین لحظه سزار فرصت این را یافت که با صدایی گرفته، شگفت زده و با تاسف بپرسد:
- تو هم برتوس، در برابر من ایستادهای؟
برتوس که خنجرش را بالا برده بود توضیح داد که:
- چه فکر کردید شما! سیاست است دیگر، هیچ مسئله شخصی در میان نیست. من مخالف شما نیستم، پدر جان (پاپا).
و کاردش را فرود آورد.
و سزار به سختی گفت:
- آه، پس عذر میخواهم فرزندم، نمیخواستم تو را برنجانم.
و از پای افتاد و مرد.
در سال ۱۹۶۷ میلادی، معلّم تاریخی که نمونهاش کمتر در تاریخ یافت میشود، به نام «ران جونز» در ایالت کالیفرنیای آمریکا، برای درس دادن از روشهای خلّاقانهای استفاده میکرد. (مثل معلّم نمونهای که در مطلبِ "شما میتونی کسیو بکشی؟ نه! (داری اشتباه میکنی!)" از او یاد کردم.) او وقتی به درسِ مربوط به جنگ جهانی دوّم و کشتار نژادی آدولف هیتلر رسید، دست به آزمایشی عجیب به نام «موج» زد که بعدها دستمایهی فیلم و کتاب نیز قرار گرفت. کتاب «موج» برپایهی همین واقعه و توسط "مورتون رو" نوشته شده و توسط آقای "ناصر زاهدی" به فارسی ترجمه شده است. پشت جلد این کتاب آمده است:
در جنگ جهانی دوم، میلیونها تن کشته شدند، میلیونها تن آواره شدند و صدها هزار تن معلول. همه این افراد قربانی جهل و تعصب و خودبینی مردمی شدند به رهبری آدولف هیتلر. اما چطور یک نفر میتواند با ابزار شستشوی مغزی میلیون ها تن را با خودش همراه کند؟ این سؤال بسیاری از دانشآموزان یک معلم تاریخ است و آزمایشی کوچک برای تحلیل و بررسی این موضوع همچون موج بزرگی همه مدرسه و حتى شهر را هم در هم میریزد تا به دانشآموزان بیاموزد که بیشتر آدمها مستعد هر چیزی هستند و این انتخاب آنهاست که بسیاری از فجایع را رقم میزند. رمان «موج» با بیان حوادثی کاملا واقعی، قابل باور و امروزی حادثه هولناک این جنگ را بررسی و تحلیل میکند.
بخشهای آغازین این کتاب کوچک امّا خواندنی را برای شما میآورم. لطفاً برای سر درآوردن از کلّ این واقعهی عجیب و سخت آموزنده، به خود کتاب مراجعه فرمایید:
مبحث این ساعت درس در ارتباط با جنگ جهانی دوّم بود. فیلمی که "بِن راس" در آن روز نمایش میداد، گزارشی در مورد فجایعی بود که نازیها در اردوگاههای دستهجمعی مرتکب شده بودند. در میان تاریکی کلاس، دانشآموزان به پرده خیره شده بودند. آنها مردان و زنانی را مشاهده مینمودند که چنان تحت فشار و گرسنگی بودند که ازشان فقط پوست و استخوانی قابل دیدن بود.
بن این فیلم و یا فیلمهای مشابه آن را بارها دیده بود اما مشاهده این جنایات بیرحمانه همیشه او را تحت تأثیر قرار میداد و به نحوی عصبانیاش میکرد. در حالی که هنوز فیلم به جلو میرفت، خطاب به کلاسش گفت: «آنچه که شما میبینید در کشور آلمان در بین سالهای ۱۹۳۳ و ۱۹۴۵ رخ داده است. این نتیجه کار مردی است به نام آدولف هیتلر، یک نقّاش که پس از جنگ جهانی اوّل وارد سیاست شد. آلمان در این جنگ شکست خورده بود و رهبریِ جدید کشور هنوز ضعیف بود و هزاران انسان، بیخانمان و گرسنه و بیکار بودند.
«این موقعیت به هیتلر این امکان را داد که در حزب نازی خیلی سریع رشد کند. او مروّج این شعار بود که آلمانها متعلق به نژادی برتر هستند و اینکه جهودها تباهکننده تمام فرهنگها میباشند. امروز میدانیم که هیتلر یک بیمار روحی بود. به سال ۱۹۲۳ او به علت فعالیّتهای سیاسیاش دستگیر و زندانی شد. اما در سال ۱۹۳۳ حزب او قدرت رهبری را در آلمان به دست گرفت.»
بِن برای لحظهای سکوت کرد تا دانشآموزان بتوانند کاملاً به فیلم توجه کنند. حال آنها داشتند اتاقکهای گاز را میدیدند و اجساد انسانها را که همچون تکّههای هیزم بر روی هم ریخته شده بودند. اسکلتهای جاندار و متحرّک، تحت کنترل نگهبانان اِس اِس موظف بودند مردهها را جدا کنند. بِن حس کرد که دارد حالش به هم میخورد. چطور امکان داشت که آدمی بتواند دیگری را به چنین کاری مجبور کند.
او به توضیحاتش ادامه داد: «در این اسارتگاهها، آنچه که هیتلر «حل مسئله یهودیان» مینامید صورت میگرفت. اما در واقع هر کسی - و نه فقط جهودها - که به عنوان «بیفایده» محسوب میشد، و هر کس که نمیتوانست جزو «نژاد برتر» قرار بگیرد، عاقبت از چنین اردوگاههایی سر درمیآورد. آنها میبایستی که کارهای شاق انجام میدادند، گرسنگی میکشیدند و شکنجه میشدند، و وقتی که دیگر توانایی کاری را نداشتند راهشان به اتاقکهای گاز ختم میشد و آنچه که ازشان باقی میماند در اجاقهای مخصوصی سوزانده میشد.» بن پیش از آنکه ادامه دهد لحظهای سکوت کرد. «امکان زندگی اسیران در این اردوگاهها حداکثر دویست و هفتاد روز بود. بعضی حتی یک هفته را هم دوام نمیآوردند...»
حال بر روی پرده، ساختمانی به نمایش در میآمد که اجاقها را درونش کار گذاشته شده بودند. بن پیش خود فکر کرد، که دانش آموزان را به این موضوع متوجّه کند که دودی که از دودکشها بیرون می آمد، نشاندهندهی سوختن گوشت بدن انسانها بود. امّا از این کار صرف نظر کرد. دیدن این فیلم به اندازه کافی هراسآور بود. خدا را شکر که آدم این امکان را اختراع نکرده تا بوی آن محیط را نیز در فیلم بازآورد. حتما از همه هولناکتر «بو» بوده است. بوی وحشتناکترین جنایتی که در تاریخ بشریت به ارتکاب درآمده.
فیلم تمام شد و بن برای دانش آموزانش توضیح داد: «در كلّ نازیها بیش از ده میلیون مرد، زن و بچه را در اردوگاههای مرگ از بین بردند.»
دانشآموزی که در کنار در نشسته بود چراغ را روشن نمود. هنگامی که بِن کلاس را خوب برانداز کرد، خیلی واضح مشاهده نمود که اکثر دانش آموزان خیلی شدید تحت تأثیر قرار گرفته بودند. بن تصمیم نداشت که به آنها شوکی وارد آورد. امّا برایش از قبل روشن بود که این فیلم این کار را خواهد کرد.
اکثر محصّلین آنجا، در شهرک حومهایِ کوچکی بزرگ شده بودند که پیرامون دبیرستان گوردون قرار داشت. آنها از خانوادههای متوسط ولی سالمی درآمده بودند که با وجود تمام خشونتها و جنایاتی که از طریق وسائل ارتباط جمعی آمریکا آنها را تکان میداد، با این حال بسیار ساده بودند. حتی در این لحظه نیز تعدادی از دانشآموزان میخواستند به بچهبازی و شوخیهای سطحی خود بپردازند. حتماً برای آنها این فیلم هم همچون تعداد بیشمار فیلمهای تلویزیون بود، که آدم میتوانست تماشا کند. رابرت بیلینگز که در کنار پنجره مینشست، سرش را روی بازوهایش گذاشته بود و چرت میزد. امّا در ردیف جلو امی اسمیت نشسته بود و داشت اشکهایش را پاک میکرد. لاوری ساندرز هم کاملاً به هم ریخته به نظر میرسید.
بِن گفت: «میدانم که این فیلم بسیاری از شما را تحت تأثیر قرار داده، اما من امروز این فیلم را نشان دادم، چون که فیالواقع قصد داشتم بدین وسیله احساس شما را تکان دهم و حال از شما توقّع دارم، در مورد آنچه که دیدهاید و آنچه که من برای شما توضیح دادم، تعمّق کنید. کسی سؤالی دارد؟»
اِمی اسمیت سریع دستش را بالا برد:
- بله امی.
او پرسید: «آیا تمام آلمانیها نازی بودند؟"
بن سرش را تکان داد: «نه، چیزی کمتر از ده درصد جزو حزب نازی محسوب میشدند.»
- پس چرا کسی سعی نکرد جلو نازیها را در این کار بگیرد؟
- این را دقیقا نمیدانم، امی. فقط میتوانم حدس بزنم که آنها میترسیدند. اگرچه افراد متعلق به حزب نازی جزو یک اقلیت محسوب میشدند امّا یک اقلیت خیلی خوب سازمانیافته، مسلّح و خطرناک و نباید فراموش کرد که بقیه مردم سازمان نایافته، غیر مسلّح و هراسیده بودند. همه آنها دوران تورم و بحران اجتماعی را که مملکتشان را پس از جنگ جهانی اول ویران کرده بود، تجربه کرده بودند. عدهای به این امید بودند که نازیها دوباره نظم را به جامعه باز گردانند. در هر حال غالب آلمانیها پس از جنگ جهانی دوّم عنوان میکردند که آنها از تمام این فجایع و جنایات هیچ اطلاعی نداشتند.
یک پسر موسیاه به نام اِریک دستش را بلند کرد. او با صدای بلندی گفت: «اینکه خب بیمعنی است. چطور میشود میلیونها آدم را قصّابی کرد، بدون اینکه کسی از آن خبردار شود؟»
پسری که پیش از کلاسِ درس با رابرت بیلینگز شروع به مشاجره کرده بود، حرف او را تأیید کرد: «درسته این موضوع اصلاً نمیتواند واقعیت داشته باشد!»
برای بِن کاملاً هویدا بود که فکر اکثریت کلاس را فیلم به خود مشغول کرده بود و او از این موضوع خوشحال بود. این خوب بود که آنها برای یک بار هم که شده در مورد چیزی به تعمّق میپرداختند. او به اریک و براد گفت: «خب، من فقط میتوانم بگویم که اکثر آلمانیها پس از جنگ ابراز داشتند که آنان از اردوگاه های مرگ و از قتلهای دستهجمعی اطلاعی نداشتند.»
و حالا لاوری ساندرز دستش را بلند نمود. او گفت: «امّا اریک حق دارد. چطور میتوانستند آلمانیها آرام بنشینند، در حالی که نازیها گروه گروه آدمها را سلاخی میکردند و بعد هم بگویند که آنها هیچ خبری از کلّ جریانات نداشتند؟ آنها چطور میتوانستند این کار را بکنند؟ و چطور قادر به ابراز این موضوع بودند؟»
- در این مورد هم فقط میتوانم بگویم که افراد حزب نازی خیلیخوب سازمان یافته بودند، و به نحوی برانگیزنده رعب مردم. رفتار بقيه آلمانیها یک معماست: چرا آنها سعی نکردند جلو این رخداد را بگیرند؟ چطور میتوانستند بیان کنند که از تمام قضایا بیاطلاع بودند؟ پاسخ این پرسشها را ما نمیدانیم.
اریک بار دیگر دستش را بلند کرد: «من فقط میتوانم بگویم که من خودم به شخصه نخواهم گذاشت یک اقلیت کوچک قیم اکثریت بشود.»
براد حرف او را تصدیق کرد: «درست است. مثلاً نازیها نمیتوانستند من را مجبور به عملی بکنند و یا برای من تعيين تکلیف کنند که من چه کاری را باید بکنم. انگار که من خودم نتوانم بشنوم. ببینم و یا فکر کنم.»
هنوز چندتا دست بالا بود. معلوم بود که سوالهای متعدّد دیگری نیز وجود داشت که صدای زنگ بلند شد و محصّلین از کلاس درس به بیرون فشار آوردند.
دیوید کالینز از جا بلند شد. شکمش داشت از گرسنگی صدا میداد. آن روز صبح دیر از خواب بیدار شده بود و مجبور شده بود از صبحانه مفصل همیشگیاش صرف نظر کند تا دیر به مدرسه نرسد. اگرچه از فیلمی که آقای راس نشان داده بود کاملا متأثر شده بود، اما در این لحظه فقط یک موضوع فکر او را به خود اختصاص داده بود: «نهار». او به دوستش لاوری ساندرز که هنوز سر جایش نشسته بود، نگاهی انداخت.
اصرار کرد «لاوری، پاشو! باید سریع به کافه تریا برویم. وگرنه میدانی که توی چه صفی باید بایستیم.»
اما لاوری به او اشاره کرد که او جلو برود: «من بعداً میآیم.»
دیوید سکوت کرد. او لحظهای مردد ماند که آیا باید الان منتظر دوستش شود و یا اینکه سریع شکم خالیاش را پر کند. در این نبرد، شکم پیروز شد. دیوید کلاس را ترک گفت.
پس از آنکه دیوید رفت، لاوری برخاست و به معلّمش نگاه کرد. فقط چندتا دانشآموز دیگر در کلاس باقی مانده بودند. غیر از رابرت بیلینگز که تازه از خواب بیدار شده بود، بقیه کسانی بودند که بیشتر از همه تحت تأثیر فیلم قرار گرفته بودند.
لاوری به معلّمش نگاه کرد: «من نمیتوانم باور کنم که همه نازیها چنین بیرحم بوده باشند. راستش من اصلاً نمیتوانم فکرش را بکنم که اصلاً یک آدم بتواند این قدر بیرحم باشد."
بِن سرش را به علامت تصدیق تکان داد: «پس از جنگ بسیاری از افراد حزب نازی سعی کردند رفتار خود را بدین طريق توجیه کنند که آنها فقط به دستوراتی که از بالا می رسیده عمل می کردند، و اینکه هر سرپیچی از دستورات زندگی خود آنها را به مخاطره میانداخته است.»
لاوری سر تکان داد: «اینکه عذر موجهی نمیشود. آنها میتوانستند بگریزند. آنها میتوانستند از خودشان دفاع کنند. آنها چشم و عقل و شعور داشتند. آنها میتوانستند خودشان فکر کنند. هیچکس نمیتواند کورکورانه از چنین فرامینی اطاعت کند.
بن تکرار کرد: «اما دقیقاً همین را آنها مرتکب شدند.»
و بار دیگر لاوری سر تکان داد و گفت: «این جنون است. جنون كامل.»
بِن فقط میتوانست سرش را به تأسف تکان دهد و به او حق بدهد.
گاهی یک شبان برای افزودن بر وسعت گلّهاش و یا فرو کردن قدرتش در چشم شبانهای دیگر، چاره را در جنگ میبیند. به گواه تاریخ: جنگ بین شبانها معمولاً تلفات انبوه گلّهها را به دنبال داشته ولی در بسیاری از موارد نه تنها حتی یک تار مو از سرِ شبانها کم نشده است، بلکه در نهایت دو شبان در کنار هم دیگر به عیش و نوش و تماشای رقص، پرداختهاند. "پییر لومتر" از جمله کسانی است که توانسته چهرهی کریه جنگ را در قالب کلمات بریزد. او در کتاب "دیدار به قیامت" حکایت بسیار تلخ مردی را روایت میکند که فکاش را در جنگ از دست داده و قیافهی بسیار ترسناکی همچون خود جنگ پیدا کرده است:
- ترکش خمپاره همهی آروارهی پایین را برده بود، پایین بینی خالیِ خالی بود، گلو، طاق قوسی و سَق دیده میشد؛ از فک بالا فقط دندانها مانده بود، زیر آن مخلوطی از گوشت قرمز در گودالی دیده میشد که باید فاصلهی بین تارهای صوتی باشد، دیگر زبان نداشت، فقط سوراخی قرمز و مرطوب میدید.
و در جای دیگر از همین کتاب، چنین مینویسد:
- دخترک در آستانهی در ایستاد، با چشمان از حدقه بیرون زده و دهانی برای گفتن یک «اُه»، بیرون نیامده بیدرنگ پا به فرار گذاشت. از حق نگذشته، باید گفت قیافهی ادوارد با سوراخی وسط صورت و ردیف دندانهای فک بالا، که دو برابر بزرگتر از آنچه واقعاً بودند به نظر میآمد، واقعاً اعجابآور بود. هرگز کسی چنین قیافهی وحشتناکی ندیده بود. آلبر هم رُک و راست همین مطلب را به دوستاش یادآور شد: «رفیق، تو واقعاً قیافهی ترسناکی داری، به خاطر دیگران هم که شده باید به این موضوع توجه کنی تا دیگران را نترسانی.» این حرف را زده بود، بیشتر برای اینکه شاید در ادوارد مؤثر افتد و راضی به جراحی پلاستیک شود. با اشاره به در، که دیگر لوئیز آنجا نبود و فرار کرده بود، گفت: «دلیل میخواهی؟ کافی است ببینی دخترک چطور بعد از دیدن قیافهی تو از وحشت فرار کرد.» ادوارد، بیاعتنا، به این قناعت کرد که با گرفتن یکی از سوراخهای بینی، دودِ سیگار را از آن یکی بالا بکشد و از همان هم خارج کند، چون با گلو چنین کاری واقعاً غیرممکن بود. آلبر اضافه کرد:
- ادوارد، من نمیتوانم قیافهات را تحمل کنم، بگذار واقعیت را به تو بگویم. مرا دچار وحشت میکند، قسم میخورم، سوراخ وسط صورتات مثل آتشفشان در حال فوران است، خودت را در آینه نگاه کن تا ببینی.
او در مورد چهرهی زشت و دهشتناک خود جنگ نیز در جایجای این کتاب قطور، نوشته است:
- در واقع آلبر خیال میکرد در جنگی کلاسیک و موقرانه شرکت کرده است، ولی خودش را در جنگی معمولی و وحشیانه مییافت که روزانه هزاران کشته برجا میگذاشت. برای اینکه تصوّری از این صحنه داشته باشد کافی بود به لبهی گودال برسد و به منظرهی اطراف آن نگاهی بیندازد: خاکی که همهی گیاهاناش نابود شده بود، اصابت گلولههای توپ و خمپاره هزاران گودال عمیق در آن ایجاد کرده بود، صدها جسد در حال پوسیدن، که بوی تعفّنشان سرتاسر روز و شب به دماغ و حلقتان فرو میرفت، همه جای زمین پخش و پلا شده بود. اولین روزهای آرامش پس از درگیری، موشهایی به درشتی خرگوشها با وحشیگری غيرقابل توصیفی، برای تصاحب جسدهای پوسیدهای که کرمها خیلی زود مشغول خوردنشان شده بودند، با مگسها مسابقه گذاشته بودند. آلبر از همهی اینها آگاه بود، چون در واحد نظامی اِسِن متصدّی حمل جنازهها با برانکارد بود، به خصوص وقتی زخمیهای ناله سر داده و فریادبهآسمانرسیده را نمییافت: همه نوع جسدی را در هر مرحله از پوسیدگی از روی زمین جمع میکرد. در این کار آدم کارکشتهای بود اما برایاش بسیار ناخوشایند بود و همیشه آشفته و ناراحتاش میکرد.
گاهی این مردم بینوا _ که برای جاافتادنِ بهتر مطلبم و به تاسی از ابنِ سینا، گلّه نامیدمشان _ برای نجات جان شیرینشان از جنگی که بر آنها تحمیل شده، چارهای جز مهاجرت و یا بهتر بگویم فرار ندارند. در تصویر زیر که عکاس آن "لینزی آداریو" است، مهاجرین سوری را میبینید که در حال ورود به کمپی در دل بیابان اربیلِ عراق هستند. آیا میتوانیم ذرّهای از خستگی، خمیدگی، اضطراب و دلِ پُر آشوب آنها را تصوّر کنیم؟:
گاهی نیز این مهاجرت در پی بیشبانی، بد شبانی و یا به جان هم افتادن چند شبان، صورت میپذیرد. مثل مهاجرت همزبانهای عزیز افغانمان به کشور ما.
برای درک بهتر واقعیت جنگهای دو دههی اخیر که فقط چیزکی در موردشان شنیده بودم، کتاب «این کار من است: زندگی پر از عشق و جنگ یک خبرنگار» که شامل خاطرات واقعی خانم "لینزی آداریو"، عکاس و خبرنگار جنگ است را خواندم. زنی که خود در میان یکی از همین جنگها، مورد تجاوز قرار میگیرد. او در ماموریت به اجدبیهی لیبی، در بحبوحهی برخورد بین نیروهای وفادار به معمر قذافی و نیروهای معترض، ربوده شد. وقتی نیروهای قذافی سر رسیدند، آداریو و بقیهی گروه داخل یک ماشین جمع شدند، با نظرات مختلفی دربارهی این که ادامهی کار در این موقعیت تا چه حد میتواند امن باشد. او در مورد این لحظهی حساس، میگوید:
«در چنین شرایطی، من خیلی حواسم به جنسیتام هست، و مطمئنام که همکارهایم حواسشان نیست. مطمئنام که آخرین چیزی که به آن فکر میکنند این است که: اوه، ما یک زن هم در ماشینمان داریم. ولی من همیشه حواسم هست، چون دنیایی که در آن کار میکنم یک دنیای مردانه است.»
گروه آنها در نهایت تصمیم به ترک محلّ میگیرد، ماشین آنها سر از یکی از ایستگاههای بازرسی نیروهای وفادار به قذافی در میآورد، و همانجا دستگیر میشوند:
«تمام سه روز بعد ما را میزدند، چشمبند داشتیم، و دست و پایمان بسته بود، و به اعدام تهدید میشدیم. به عنوان یک زن، من مرتب دستمالی میشدم.»
بعد از شش روز، هر چهار گزارشگر آزاد شدند. شش هفته پس از این تجربه، آداریو باردار شد. ببینید جنگی که به خبرنگار زن خارجی رحم نمیکند، چه بلایی سر زنهای درگیر جنگ میآورد؟! جوابِ این سوال را تا حدّ زیادی، در این کتاب که نوشتهی خودش است، خواهید یافت:
جا دارد تا بحث بر سر جنگ است، سری هم به کتاب "پسرانی از جنس روی" اثر "سوتلانا آلکسیویچ" بزنم. کتابی که نویسندهاش،با افشا کردن دلایل حضور شوروی در افغانستان، یک رسوایی بزرگ در کشورش به راه انداخت، تا جایی که در نهایت، مجبور شد به سوئد مهاجرت کند. در این کتاب عجیب که به نوعی تحقیقی و مستند نیز است، مطالب غیرقابل باوری را در مورد پشت پردهی یکی از جنگهای بیهودهی تاریخ میخوانیم. بخشهایی از این کتاب را برای شما بازنویسی میکنم:
- در بیمارستان، جوان روسی را دیدم که خرسی عروسکی روی تخت پسرکی افغان میگذاشت. پسرک اسباببازی را با دندانهایش برداشت، زیرا دیگر دست نداشت. حرفهای مادرش را برایم ترجمه کردند: «روسهای هموطن تو بودن که شلیک کردن. خودت چی، بچه داری؟ پسره یا دختر؟»
نویسنده از مکالمهی تلفنیاش با یکی از حاضرین در جنگ افغانستان که دوست ندارد اسمش فاش شود، چنین مینویسد:
_ چرا نمیخوای اسمت رو بگی؟
_ کاری به این چیزها نداشته باش! من بهترین دوستم رو که برام مثل یه برادرِ واقعی بود بعد از تموم شدن یه عملیات، تو یه کیسهی پلاستیکی برگردوندم..... سرش، دستهاش، پاهاش، همهی بدنش به صورت اجزای جدا از هم... حتی پوستش... تِلی از گوشت تیکهتیکهشده به جای پسر خوشتیپی که بود... اون ویولون میزد و شعر میگفت. شاید اون میتونست از این چیزا حرف بزنه اما تو نمیتونی... دو روز بعد از خاکسپاریاش، مادرش رو بردن تیمارستان. شبها از اونجا فرار میکرد تا بره قبرستون و قبر بکنه تا کنارش بخوابه. تو حق نداری به این چیزها کاری داشته باشی! ما سرباز بودیم. ما رو فرستادن اونجا. ما فقط دستورها رو اجرا کردیم. ما به سوگند نظامیمون وفادار موندیم. من پرچممون رو بوسیدم...
_ «مراقب باشید که شما را گمراه نکنند: زیرا آدمهای زیادی به نام من خواهند آمد.» این رو [حضرت مسیح علیهالسلام در] عهد جدید میگه، انجیل متی.
- بدجنسهای نازنازی! از ده سال پیش تا حالا همه بدجنستر شدن. الان همه میخوان خودشون رو بیتقصیر نشون بدن. برین درتون رو بذارین .. تو حتی نمیدونی یه گلوله چی کار میکنه. تو هیچ وقت به یه آدم شلیک نکردی... من یکی که از هیچی نمیترسم... عهد جديد و حقیقتون برام هیچ اهمیتی نداره. من همهی حقیقتم روی تو به کیسهی پلاستیکی آوردم... جدا از هم: سر، دستها، پاها، آلت تناسلی... همهتون برين درتون رو بذارین...!!!
و صدایش در گوشی همچون انفجاری منعکس میشد. با این حال متأسفم که نتوانستم این مکالمه را تمام کنم. نکند او، یعنی مردی با قلبی زخمخورده، قهرمانِ اصلی من بود؟...
در همین کتاب از زبان یکی از حاضرین در این جنگ، چنین میخوانیم:
- برای آنهایی که در جنگ هستند، مرگ راز نیست. کُشتن به سادگی "چکاندن یک ماشه" است. به ما یاد دادند برای اینکه زنده بمانیم باید اولین کسی باشیم که شلیک میکند. این قانونِ جنگ است. فرمانده میگفت: «اینجا باید بلد باشین دو تا کار رو انجام بدین: خودتون رو به سرعت جابهجا کنین و با دقت شلیک کنین. اما فکر کردن، اون وظيفه منه.» هرجایی که به ما میگفتند شلیک میکردیم. یاد گرفتم که از دستورات پیروی کنم. از خون هیچکس نمیگذشتم. میتوانستم به راحتی بچهای را بکشم چون همه با ما سر جنگ داشتند؛ مردها، زنها، پیرمردها، بچهها. شما ستونی هستید که از روستایی میگذرید. موتور کامیون اول زِه میزند. راننده میرود پایین و کاپوت را میزند بالا. بچّهای حدوداً ده ساله چاقویی را در کمرش فرو میکند... سمت قلبش. سرباز روی موتور ولو میشود... ما پسرک را آبکش میکنیم... اگر آن لحظه به ما دستور میدادند، روستا را با خاک یکسان میکردیم... همه تلاش میکردند زنده بمانند. وقت برای فکر کردن نبود. نباید فراموش کرد که ما بين هجده تا بیست سال داشتیم. من به مرگ بقیه عادت کرده بودم ولی از مردن میترسیدم. دیدم که در عرض یک ثانیه میتواند دیگر هیچ چیزی از یک آدم باقی نماند طوری که انگار اصلاً وجود نداشته است. ما یونیفرمی خالی را در تابوت میگذاشتیم و آن را با خاکی بیگانه پر میکردیم تا وزن داشته باشد و به کشور می فرستادیم...
در بخش چکیدهی مکالمات تلفنی خانوادههایی که فرزندشان را در افغانستان از دست دادهاند، حرفهای یک مادر داغدیده، بسیار تکاندهنده بود:
- روی سنگ قبر پسرم این جمله رو کَندم: «یادتان باشد: او مرد تا زندهها زندگی کنند.» حالا میدونم که حرفم اشتباه بوده و اون برای زندگی زندهها نمرده. به من دروغ گفتن و این من بودم که برای فریب دادنش همکاری کردم. ما یاد گرفته بودیم که همه چیز رو باور کنیم. مدام بهش میگفتم: «تو باید وطنت رو دوست داشته باشی عزیزم، وطن هرگز به تو خیانت نمی کنه و همیشه تو رو دوست خواهد داشت.» حالا میخوام روی قبرش بنویسم: «به خاطر چی؟!»
این جملهی «ما فقط دستورها رو اجرا میکردیم.» که در چند سطر پیش با حروف درشت مشخص کردم: یکی از معروفترین جملاتی است که پس از تمام جنگهای محکومشدهی تاریخ، مخصوصاً "جنگ جهانی دوم"، از زبان حاضرین در این جنگها، بسیار شنیده شده است. اگر یادتان باشد در پاراگرافی به نقل از کتابِ «موج» نیز مشابه همین جمله را خواندیم: «پس از جنگ بسیاری از افراد حزب نازی سعی کردند رفتار خود را بدین طريق توجیه کنند که آنها فقط به دستوراتی که از بالا میرسیده عمل میکردند، و اینکه هر سرپیچی از دستورات زندگی خود آنها را به مخاطره میانداخته است.» خوشبختانه "روتخر برخمان" نویسندهی جوان آلمانی، در بخشی از کتاب «آدمی؛ یکتاریخ نویدبخش» پاسخ خوبی به این جمله و بهتر بگوییم این بهانه داده است:
- هنگامی که بعدها تاریخنگاران با شرکتکنندگان در جنگ جهانی دوّم مصاحبه میکردند، دیدند که بیش از نیمی از ایشان هرگز کسی را نکشته بودند و اغلب تلفات، حاصل اعمال اقلیت کوچکی از سربازها بود. در نیروی هوایی ایالات متحده، کمتر از یک درصد خلبانهای شکاری مسئول تقریبا ۴۰ درصد هواپیماهای ساقط شده بودند. به گفتهی یکی از مورخان، اغلب خلبانان «هرگز هواپیمایی را ساقط نکردند و حتی تلاشی برای این کار هم نکردند.»
- محققان با توجه به این یافتهها، بازنگریِ فرضیات دربارهی جنگهای دیگر را نیز آغاز کردند. مثلاً نبرد سال ۱۸۶۳ گتیزبورگ" در اوج جنگ داخلی ایالات متحد. بازبینی ۲۷۵۷۴ تفنگی که بعدها در محل نبرد پیدا شد نشان داد که شمار بهتآور ۹۰ درصد آنها هنوز گلوله داشتند. این با عقل جور درنمیآمد. یک تفنگچی به طور متوسط ۹۵ درصد وقتش را صرف مسلّح کردن تفنگ میکرد و ۵ درصد را به شلیک آن. با توجه به اینکه مسلّح کردن تفنگ نیازمند مجموعهای از مراحل بود (پاره کردنِ مقوایی با دندان، ریختن باروت در لوله، وارد کردن گلوله، فشردن آن، جاگذاری فتیله، عقب کشیدن ماشه، چکاندن)، بسیار عجیب بود که دیده شود که این تعداد از تفنگها کاملاً مسلّح باشد.
- ولی از این هم عجیبتر میشود. حدود ۱۲ هزار تفنگ دوبار بار زده شده بودند، و نیمی از اینها بیش از سه بار. حتی یک تفنگ هم بود که ۲۳ گلوله در لوله داشت که باورنکردنی است. این سربازان کاملا زیر دست افسرهای خود آموزش دیده بودند. همه میدانستند که تفنگ برای شلیکِ یک گلوله در هر دفعه طراحی شده است.
- پس داشتند چه میکردند؟ مدتها بعد بود که تاریخنگاران از دلیلش سر درآوردند: پرکردن تفنگ بهترین بهانه برای شلیک نکردن آن است. و اگر قبلاً پر شده بود، کافی بود دوباره پرش کنی. و دوباره.
- یافتههای مشابهی نیز در ارتش فرانسه به دست آمد. سرهنگ فرانسوی، اَردن دو پیک در نظرسنجی دقیقی که بین افسرانِ زیردست خود در دهه ۱۸۶۰ انجام داد فهمید که سربازان چندان علاقهای به جنگیدن ندارند. وقتی شلیک میکردند، اغلب به بالاتر از هدف نشانه میرفتند. این ممکن بود چندین ساعت طول بکشد، در ارتش که تفنگهای خود را بالای سر یکدیگر شلیک میکردند و در همان حال همه دنبال بهانه برای انجام کاری دیگر، هر چه باشد، بودند (تجدید ذخیرهی مهمات، بار زدن تفنگ، پناه گرفتن، هر کاری).
- یو گروسمن، متخصص امور نظامی، نوشته است: «نتیجهگیری بدیهی این است که اکثریت سربازان برای کشتن دشمن تلاش نمیکردند.»
- من با خواندن این متن، ناگهان به یاد نوشتهای درباره همین پدیده به قلم یکی از نویسندگان محبوبم افتادم. جرج اورول" در کتاب کلاسیک خود دربارهی جنگ داخلی اسپانیا به نام "به یاد کاتالونیا" مینویسد: «در این جنگ نشانهگیریِ همگان در تمامی مواردی که از دست انسان بر میآمد خطا بود.» البته منظور این نبود که بگوید تلفات وجود نداشت؛ بلکه به زعم اورول اغلب سربازانی که کارشان به درمانگاه میافتاد خودشان به خودشان آسیب زده بودند.
در یکی از بخشهای کتاب آقای برخمان، تحت عنوان «قدرت چگونه فاسد میکند؟» مطالبی آمده که نشان میدهد: شبانها، برای شبان ماندن و به مسلخ کشیدن گلّهشان، آموزگار و کتابی مخصوصی دارند:
اگر بخواهید از قدرت بنویسید، یک نام هست که از آن گریزی نیست. ...وقتی این نظریه که هر کس بخواهد به چیزی دست بیابد، بهترین ابزارش تنیدن تاری از دروغ و تزویر است. این نام ماکیاوللی است.
زمستان سال ۱۵۱۳ است و منشیِ کمپول شهرداری بعد از شب طولانی دیگری در کافه، در حال نوشتن جزوهای است که نامش را گذاشته "شهریار". این به قول ماکیاوللی «هوسِ کوچک من»، بعدها تبدیل شد به یکی از تأثیرگذارترین آثار تاریخ غرب. شهریار به میز کنار رختخواب امپراطور چارلزِ پنجم ، شاه لوییِ چهاردهم و دبیرکل استالین راه یافت. اوتو فن بیسمارک، صدر اعظمِ آلمان، نسخهای از آن را داشت، چرچیل و موسولینی و هیتلر نیز همینطور. حتی درست پس از شکستِ ناپلئون در واترلو، نسخهای از آن را در کالسکهاش پیدا کردند.
مزیت بزرگ فلسفهی نیکولو ماکیاوللی این است که میشود به کارش بست. او نوشت که اگر قدرت میخواهید باید آن را به دست بگیرید. باید بیشرم باشید و دست و پایتان بستهی اصول یا اخلاقیات نباشد. هدف وسیله را توجیه می کند. و اگر مواظب خودت نباشی، دیگران تو را زیر پا خواهند گذاشت. طبق نظر ماکیاوللی «میتوان گفت که مردم عموما نمکنشناس، دمدمیمزاج، مزوّر، دورو، بزدل و آزمند هستند. اگر کسی به تو خدمتی کرد، گول نخور: خدعه است چون «مردمان اگر مجبور نباشند نیکی نمیکنند.»
اغلب کتاب ماکیاوللی را با کلمهی «واقعگرا» توصیف میکنند. اگر مایل به خواندنش هستید، کافی است به نزدیکترین کتابفروشی بروید و سری بزنید به کتابهای همیشه بفروش. یا شاید یکی از خیلِ کتابهای خودآموزِ مربوط به فلسفه را انتخاب کنید، از ماکیاوللی برای مدیران تا ماکیاوللی برای مادران، یا یکی از نمایشنامهها با فیلمها یا سریالهای متعددی را که از عقاید او الهام گرفتهاند تماشا کنید. پدرخوانده، خانه پوشالی، بازیِ تاج و تخت، همه در عمل پانویسهایی بر اثر این ایتالیایی قرن شانزدهمی هستند.
«اختلال ضداجتماعی اکتسابی»: نوعی اختلال شخصیتی ضد اجتماعی غیرارثی که روانشناسان اول بار در قرن نوزدهم شناسایی کردند. این اختلال بعد از اصابتِ ضربهای به سر ایجاد میشود که به مناطق کلیدی مغز آسیب میزند و خوشایندترین افراد را به بدترین نوع از پیروان ماکیاوللی مبدل میکند.
چیزی که در نهایت میتوان نتیجه گرفت این است که افراد دارای قدرت همین تمایلات را بروز میدهند. درست مثل فردی با آسیب مغزی هستند. نه تنها از حد معمول شتابزده، خودمحور، بیاحتیاط، خودخواه و بیادب هستند، بلکه احتمال بیشتری دارد که به همسر خود خیانت کنند، به دیگران کمتر توجه کنند و علاقه کمتری به دیدگاه دیگران داشته باشند. در ضمن بیشرمتر نیز هستند و اغلب آن پديدهی صورت یگانهای که انسانها را در میان نخستیها بیهمتا میکند از خود بروز نمیدهند.
صورتشان سرخ نمیشود.
قدرت ظاهراً شبیه نوعی بیحسکننده عمل میکند که باعث میشود به دیگران بی احساس شوید.
سه عصبشناس آمریکایی در سال ۲۰۱۴ از یک «دستگاه تحریک مغناطیسی مغز» برای آزمودن کارکرد شناخت در افراد دارای قدرت زیاد و کم استفاده کردند. کشف کردند که احساس قدرت چیزی را که تقلید آینهوار خوانده میشود مختل میکند، فرایندی ذهنی که در همدلی نقشی کلیدی دارد. ما در حالت عادی دائماً آینهوار تقلید میکنیم. کسی میخندد، تو هم میخندی؛ کسی خمیازه میکشد، تو هم میکشی. ولی افراد دارای قدرت این کار را بسیار کمتر انجام میدهند. تقریباً مثل این است که دیگر حس نمیکنند با همنوع خود اتّصال دارند. مثل اینکه دوشاخه را از پریز کشیده باشند.
اگر افراد دارای قدرت کمتر احساس اتّصال با دیگران داشته باشند، آیا تعجبی دارد که بدگمانتر نیز باشند؟ مطالعات متنوع نشان داده است که یکی از آثار قدرت این است که باعث میشود دیگران را منفی ببینید. اگر قدرت داشته باشید، بیشتر احتمال دارد که فکر کنید دیگران تنبل و نامطمئن هستند که باید بر آنها مدیریت و نظارت کرد، کنترل و تنظیمات کرد، سانسورشان کرد و به آنها گفت که چه کار باید بکنند. و به دلیل اینکه به قدرت باور خواهید داشت باعث میشود احساس کنید بر دیگران برتری دارید، باور خواهید داشت که همهی این مراقبتها باید به عهدهی شما باشد.
هر چه بیشتر دربارهی روانشناسی قدرت آموختم، بیشتر درک کردم که قدرت مثل یک دارو است، دارویی با دفترچه کاملی از عوارض جانبی. معروف است که لرد اکتن، مورخ بریتانیایی، در قرن نوزدهم گفته: «قدرت میل به فاسد کردن دارد و قدرت مطلق فساد میآورد.» کمتر عبارتی هست که روانشناسان، جامعهشناسان و مورخان تا این حد بر آن اتفاق نظر داشته باشند.
دشر کلتر این را «معمّاگونِ قدرت» مینامد. دهها بررسی نشان میدهند که:
ما برای رهبری بر خودمان فروتنترین و مهربانترین افراد را انتخاب میکنیم. ولی وقتی به قلّه میرسند، قدرت اغلب بر ذهنیت آنها تأثير میگذارد و بعد بخت چندانی برای گرفتن قدرت از آنها نداریم.
کافی است نگاهی به بستگان دور خود، گوریلها و شمپانزهها بیندازیم تا متوجه شویم که برکناری یک رهبر چقدر دشوار است. در دسته گوریلها یک دیکتاتور پشت نقرهای واحد هست که همه تصمیمها را میگیرد و به حرمسرا دسترسی انحصاری دارد. رهبران شمپانزهها هم تلاش زیادی برای ماندن در قلّه میکنند، موقعیتی که متعلّق به نری است که از همه قویتر است و مهارت بیشتری در یارگیری دارد.
فرانس دِ وال زیستشناس در کتاب سیاست در میان شمپانزهها که در اوایل دهه ۱۹۸۰ منتشر شد نوشت: «بخشهای کاملی از ماکیاوللی را میتوان مستقیماً به رفتار شمپانزهها اطلاق کرد.» نرِ آلفا، شهریار، مثل آقابالاسرها راه میرود و دیگران را با نیرنگ وادار به انجام خواستههایش میکند. معاونان او در حفظ زمام امور به او کمک میکنند ولی آنها هم ممکن است که خیلی راحت توطئه کنند و از پشت خنجر بزنند. (دستانداز: حرفهای جمشید خطاب به ضحّاک، در مورد خیانت اطرافیانش را به یاد میآورید؟! داستان سزار و چاقوباران شدنش در مجلس سنا را چهطور؟!)
دهها سال است که دانشمندان میدانند که ۹۹ درصد دی ان ای ما با شمپانزهها مشترک است. این در سال ۱۹۹۵ نوت گینگریچ را که در آن زمان رئیس کنگره بود به این فکر انداخت که نسخههایی از کتاب فرانس دِ وال را بین همکاران خود پخش کند. از نظر او، کنگرهی ایالات متحد تفاوت چندانی با دستهی شمپانزه نداشت. فوقش این بود که اعضایش تلاش بیشتری برای مخفی کردن غرایز خود میکردند!
صحبت از قدرت و فسادآوریاش به میان آمد. هاوارد سوبر، نویسنده و منتقد آمریکایی که از ترازاولترین مدرسان سینما در جهان است در کتاب «قدرت فیلم» زیرِ مبحثی تحت عنوان «اصالت فرد، مذهب»، حرفهای جالب و قابل تاملّی در مورد باور به قدرت در ایالت متحده مینویسد. و در ادامه مطالبی را بیان میکند که شاید خوشامد خیلی از ما نباشد ولی به شدّت محل بحث و مناقشه است. شما نیز پس از خواندن این نقل قول، به این فکر کنید که معطّل این هستید که قهرمانی پیدا شود تا شما را نجات دهد و یا اینکه ترجیح میدهید خودتان قهرمان و نجاتدهندهی زندگیتان باشید. شاید اگر ذرّهای از این تفکّر که هر کس خودش باید قهرمان زندگیاش باشد، در بین مردم کشورها، نهادینه میگشت، شاهد این همه جنگ و خونریزی و آشوب، برای تغییر حکومتها با کودتا، انقلاب و غیره نبودیم.
در ایالات متحده که باور به قدرت و اهمیتِ فرد ،مذهبِ رسمی اما غیرعلنیِ کشور است، قهرمانان در قلمرو خیال میبالند، اما در قلمرو واقعیت میپژمرند. هرکسی که در سیاست، سرگرمسازی، ورزش، تجارت یا هر حوزه دیگری به جایی برسد و قدرتمند گردد بلافاصله سخت زیر ذره بین قرار میگیرد، به قصد اثبات آنکه واقعاً نه برتر از عامه مردم، که در مواردی، حتی بدتر از آنهاست.
از طرف دیگر، در آلمانِ نازی، اتحاد جماهیر شوروی، چینِ تحت حکومت مائو، کوبای تحت حکومتِ کاسترو، عراقِ تحت حکومت صدام، و انبوهی از دیگر کشورها که در آنها اهمیت اساسی فرد و قدرتش انکار شده، آدمی را پیش مردم میگذاشتهاند که به نظر قهرمان زندگی واقعی بوده در حالی که در داستان، خیلی خبری از این قسم قهرمانها نبوده است. با عناوینی مثل «پیشوا» و «راهبرِ اعظم»، این قهرمانهای زندگی واقعی را سرچشمه خرد وحکمت - که البته یعنی صاحبشوندهی تمام قدرت - جار میزدهاند. اما خود این فکر که ابنای عادی بشر در درونشان استعداد قهرمانی داشته باشند دور از ذهن بوده است، چه برسد به آنکه شایستهی به دست گرفتن مهار عاقبتشان هم باشند.
در اینگونه نظامها، مردم معطّل رهبر/ قهرمان زندگی واقعیاند تا نجاتشان بدهد، اما در جوامع مبتنی بر اصالت فرد، مثل ایالات متحده، مسئولیت نجات مردم با خودشان است.
به جای ترویج این باور که فقط یک قهرمان وجود دارد، آن هم برخوردار از فرّ ایزدی، تاریخی، و حزبی، و یا تحت فرمان از سوی نیروی بیرونی و چنان تاثیرگذار که مردمِ عادی نتوانند آن را به چالش بکشند، به یادماندنیترین فیلمهای محبوب آمریکا این باور را رواج میدهند که قهرمانی در دسترس تک تک ابنای بشر است؛ «تو هم میتونی قهرمان بشی.»
همین، یکی از دلایلی است که توضیح میدهد چرا ایدئولوگها و باورمندانِ حقيقیِ سیاست و مذهب دائماً به تحقیر یا حتی ابراز تنفر از فیلمهای محبوب آمریکایی زبان باز میکنند؛ این قبیل از فیلمها باورهای آنها را در خصوص جایی که قدرت در آن قرار دارد یا جایی که آنها میخواهند قدرت در آن قرار داشته باشد، تهدید میکند.
اینکه هر کس، باید قهرمان، گلّه و شبان خودش باشد، یک روش ابداعی از سوی غرب نیست. در فرهنگ مکتوب ما نیز میتوان به طور غیر مستقیم و شاید مستقیم، ردّ پایی از این طرزِ تفکّر پیدا کرد. به عنوان مثال در کتاب «اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابیسعید ابیالخیر» اثر "محمد بن منور"، آمده است:
خواجه عبدالکریم، خادمِ خاصِ شیخ ما ابوسعید بود. گفت: روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایتهای شیخ ما برای او چیزی بنویسم.
کسی بیامد که: شیخ تو را میخواند، برفتم.
چون پیش شیخ رسیدم، شیخ پرسید که:
«چه کار میکردی؟»
گفتم: «درویشی حکایتی چند از آن شیخ خواست، آن را مینوشتم.»
گفت:
«ای عبدالکریم! حکایت نویس مباش، چنان باش که از تو حکایت کنند.»
تکلیف چیست؟ چه باید بکنیم؟
به نظرم ابتدا باید سعی کنیم که خودمان برای خودمان کافی باشیم و خودمان، توامان، گلّه و شبان خود باشیم. اگر از عهدهی این کار بر نمیآییم و چارهای جز گلّه بودن نداریم، لااقل گلّه و دنبالهرو شبانی باشیم که ما را به ثمن بخس نمیفروشد. دنبالهرو شبانی باشیم که نه ظلم میکند و نه زیر بار ظلم میرود. اگر هم عطش شبان شدن داریم و شبان شدیم، گلّهمان را به خورد درندگان ندهیم و یا به لبهی پرتگاههای دورافتاده و پَرت، نبریم. این درست است که شبان، چه جمشید باشد و چه ضحّاک، عاقبت رفتنی است ولی این مهم است که ما گلّهی شبانی چون جمشید باشیم یا گلّهی شبانی چون ضحّاک.
کملطفی است اگر به عنوان یک مسلمان، از قرآن کریم چیزی ننویسم. بخوانیم ترجمهی آیهی ۸۶ سوره نحل را به نقل از قرآن کریم (ترجمهی تفسیری و پیامرسان؛ برای نوجوانان و جوانان) ترجمهی آقای علی ملکی:
وقتی بتپرستها با بتهایشان روبه رو میشوند، میگویند: «خدایا، اینها همان بتهای ماست که به جای تو میپرستیدیم! ولی بتها حرف آنها را این طور رد میکنند، «غلط میکردید که ما را میپرستیديد!» و در آن روز، بتپرستها در برابر خدا سر تسلیم فرود میآورند و بتهای ساختگیشان هم از جلوی چشم آنها غیبشان میزند!
و اگر تقدیر بر گلّه بودن ما است. شبانی نیکخو و نیکصفت بیابیم و در گلّهی نیکان و پرهیزکاران قرار بگیریم، نه در گلّهی گناهکاران و متجاوزان!
وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ اتَّقُوااللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِیدُالْعِقابِ (مائده/۲):
(همواره) در راه نیکى و پرهیزگارى با هم تعاون (همکاری) کنید و (هرگز) در راه گناه و تعدّى همکارى ننمائید.
اگر مقدّر شده است که گلّه باشیم. «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو» را تنها به این شرط به جا آوریم که رنگ آن جماعت، رنگ خدا باشد وگرنه همان بهتر که همرنگ جماعت نشویم و رسوای آنها شویم!
صِبْغَةَ اللَّهِ ۖ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً ۖ وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ (بقره: ۱۳۳):
اين رنگ خداست و رنگ چه كسى از رنگ خدا بهتر است. ما پرستندگان او هستيم.
دو مطلب قبل:
توجه!
دوستان مهلت نوشتن برای موضوعات گاهنامهی شماره بیست و یک، به پایان رسید.
عزیزانی که افتخار داده و همراهی کردید، از شما بینهایت سپاسگزارم. لطفاً چرخهی همراهی خود را به این نحو تکمیل فرمایید: حداکثر تا بیستم دیماه ۱۴۰۰، پنج پُست از پنج نفر، به جز خودتان را انتخاب و امتیازی از یک تا بیست، به آنها اختصاص و نتیجه را در زیر این پُست نوشته و یا ایمیل فرمایید. دوستانی که در این رایگیری شرکت نکنند، با عرض شرمندگی، حذف خواهند شد. لطفاً دوستان به همدیگر خبر بدهند تا کسی از رای دادن، جا نماند.
معیار پیشنهادی برای امتیازدهی منصفانه به پُستها و انتخاب پُستهای برتر از سوی شرکتکنندگان:
- استفاده از تصاویر زیبا و یا فایلهای دیداری و شنیداری مربوط به مطلب. (امتیاز پیشنهادی از ۲۰: ۲)
- بیان مفید و مختصر برای صرف کمترین زمان برای خواندن مطلب. (امتیاز پیشنهادی از ۲۰: ۳)
- استفاده از لحن طنز و یا هر لحنی که به دلِ مخاطب، بنشیند. (امتیاز پیشنهادی از ۲۰: ۲)
- استفاده از فایل صوتی خوانش متن در ابتدای مطلب. (امتیاز پیشنهادی از ۲۰: ۲)
- میزان تاثیرِ متن در خوب کردنِ حالِ مخاطب. (امتیاز پیشنهادی از ۲۰: ۳)
- میزان ارتباطِ نوشته با موضوع. (امتیاز پیشنهادی از ۲۰: ۳)
- انسجام متن از ابتدا تا انتها. (امتیاز پیشنهادی از ۲۰: ۳)
- نگارش صحیح. (امتیاز پیشنهادی از ۲۰: ۲)
آخرین فهرست «پُستهای نوشته شده» به شرح زیر است (اگر پُستی جا مانده است، لطفاً در قسمت نظرها لینک آن را بنویسید تا به این فهرست، اضافه کنم.):
من و یک لنگه جوراب اثرِ قدیمی
دوستت دارم :) اثرِ ♦ P⩑R§Δ ♦
دزد کاکل به سر های های?♀️ اثرِ نگین
قشنگ ترین های عمرم، تا امروز، تا اینجا! اثرِ یارا?
سفرنامه بشرویه | بسیار سفر باید تا پخته شود خامی! اثرِ mohsen mahmoodzadeh
دوستت دارم مثل... اثرِ مصطفی محمدی
دوستت دارم، مثل سگ اثرِ Soshyant
دوستت دارم مثل... اثرِ کانر
دوستت دارم مثل ... ( گاهنامه دست انداز ) اثرِ ali nn
دوستت دارم مثل ... اثرِ فاطمه نصیری خلیلی
دوستت دارم مثل...یک جن عاشق! اثرِ صدای ماه
دوستت دارم، مثل ... ! اثرِ paree.s
قشنگ ترین های عمرم: خانه! اثرِ نآهید محمدی:)
وجدان وجدان ها را دست کم نگیرید! اثرِ ???????
دوست دارم مثل… :) اثرِ Miya
قصّهای، برای جلب رضایتِ قاتل!( گاهنامه دست انداز ) اثرِ ali nn
دوستَت دارَم مِثل:) اثرِ ʑ.ɘ
دوستت دارم مثل دوست داشتن اثرِ مینو
پنجره اثرِ ناهید محمدی
یکی از قشنگ ترین های من و خیلی ها؛ نوعی سبک ایده آل زندگی اما خیالی اثرِ Masih
پارادوکس یک استکان همین حالای ساده با دو قاشق مربا خوری خیال در ساعت ۲۵ نیمه شب اثرِ Masih
مرگ من تماشایست :) اثرِ ???????
دوستت دارم مثل... اثرِ ࿇Koner࿇
عزیزم دوستت دارم اثرِ L.E.Na
رفتارهای ما پیچیده است! اثرِ پروکسیما میم را
آن موقع ها...! اثرِ paree.s
مضارع التزامی اثرِ Masih
رسیدیم! اثرِ س.مرتضی موسوی
روتین خسته کننده ی زندگی ام در این روز های بی تو بودن اثرِ paree.s
قصه ای برای قاتل عزیزم! اثرِ یارا?
اتفاقاتی که میافتند! اثرِ paree.s
غروب پاییزه اثرِ هادی اقبال
گربهای که تمام فلافلهای شهر را خورد اثرِ Salarovski
اسکله اثرِ احمد نهازی
{متن} | باید برم اثرِ سورنا
همین که سوار شدیم کافیه! اثرِ ࿇Koner࿇
تولد در لسآنجلس ? اثرِ ?????? ?????
رفیق شهید من ♡ اثرِ ?????? ?????
نازبانو اثرِ نفیسه خطیب پور^^)
همان زمستانی که گرم نبود اثرِ Lizard =)
سالروز پوچ اثرِ Sadra.M.P
اتاق بازجویی اثرِ dark astronaut
هذیان های افکار پریشان قلم! اثرِ کانر
دوستت دارم مثل... اثرِ ــــثَــــ
دل آشوبی اثرِ عطیه اسکندری
دوستت دارم مثل... اثرِ maral abbasi
۵ تا از قشنگترینهای عمرم در سالی که گذشت... اثرِ نیلوفر موسوی
چنانچه وقت داشتید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
پوستر مطلب: موسی و شبان، شاهکار مینیاتور فارسی، اثرِ استاد حسین بهزاد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب | «فیلسوف و گُرگ»
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب | این لالایی خواب را از سر میپراند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
از قدرتِ "مُد" خبر نداری!