salehirajmehrnaz·۴ سال پیش•سودای تهران•ساعت ۴ صبح است.. طبق معمول خوابم نمیبَرد.. کنار پنجره لم داده ام.. به بیرون نگاه میکنم..چشمَم به چراغ چشمک زنِ قرمز رنگ برج میلاد گیر میکند…
salehirajmehrnaz·۴ سال پیش•من، بردهی عقلم هستم•خسته شدم از بس همیشه منطقی بودم.. همیشه افسار من دست عقلم بوده..دلم میخواد از دستش خودمو رها کنم.. دلمو بردارم بزارم رو چشمامو ببینم منو ک…
salehirajmehrnaz·۴ سال پیش•مسئولیت خودمان بودن•بیایید یکبار دگر حرف ها را دور هم جمع کنیم.. جلسه ای رسمی ترتیب دهیم و خیلی جدی در آن حضور داشته باشیم...شاید این بار بتوانیم واژه ها را آش…
salehirajmehrnaz·۵ سال پیش•مومیایی خاطرات•بعضی وقتا وسط یک کتاب قطوری که میدونی هیچ کسی سمتش نمیاد، یه گل خشک میکنی...نزدیک ۱ سال بعد بازش میکنی.. میبینی فقط اون گل خشک نشده.. همه خ…
salehirajmehrnaz·۵ سال پیش• به وقت قرنطینه •وقتی با قطار سفر میکنی (منظورم قطار های ایرانیِ خودمونه!) همه چیز اونقدر که رویایی نقل میکنند نیست..قطار های ما تنگ و کوچیکه.. اگه پات…
salehirajmehrnaz·۵ سال پیش• من، من های زیادی را میشناسم در خودم •من، من های زیادی را میشناسم در خودم..با خیلی هایشان گپ و گفتی داشته ام...یکی از من ها همیشه کوشا و پرتلاش برای به تحقق رساندن آرزوهای منِ د…
salehirajmehrnaz·۵ سال پیش• فقط نگاه میکنم... •در زندگیِ این روز هایِ منهمه چیز و همه کس در گذرند در تلاطم و همهمه و شلوغی..همه مشغول کاری هستند..همه درگیر احساسی ..یکی میخواهد برای همیش…
salehirajmehrnaz·۵ سال پیش•"نامحلولی از من و غم"•نه در غمی حل میشومنه غمی در من حل میشود..ما همینطور "حل نشنونده" در هم ماندیم وبا هم بزرگ شدیم.. به هم عادت کردیم ، جدا جدا رشد کردیم..من…
salehirajmehrnaz·۵ سال پیش•غَمِ ناشِناختهِ ناخوانآ •خاک، پس می زند ریشه ام را...شاخه های باور خم میشود کم کم...سنگینیِ سایهِ غمی ناشناخته، درد مبهمی را به رگم تزریق میکند آرام...چقدر خواسته ه…