یادداشت پیشین:
مقدمه:
میخواهم کتابی را معرفی کنم که مترجمش یک نابینای مادرزادِ ایرانی و اهل فضل و هنرمند به نام "اسکندر آبادی" است. او مقیم آلمان، دارای تحصیلات دانشگاهی، مسلط به زبان آلمانی و دارای مهارت در ارائهی برنامههای هنری و اجرای موسیقی است. این کتاب شامل سه متن جداگانه است که هر کدام به نوعی دربارهی نابینایی هستند. در آخر کتاب هم گفتوگویی بیپرده دربارهی نابینایی و فرهنگ درج شده است که بین مترجم کتاب، آقای اسکندر آبادی و آقای علی امینی نجفی صورت پذیرفته است. فکر نمیکنم برای سر درآوردن از دنیای نابینایان و اینکه آنها چگونه به دنیا نگاه میکنند، کتابی به این کاملی در ایران یافت شود. شما اگر سراغ دارید بسمالله نامش را در بخش نظرها بنویسید. امیدوارم از کتاب "کوری" نوشتهی "ژوزه ساراماگو" نام نبرید. چون این کتاب یک اثر تمثیلی است و اینجا صحبت از واقعیت است.
هر سه بخش اصلی کتاب را کمی معرفی میکنم و سپس قسمتی کوتاه و جالب از هر کدام را برای شما همراهان بامحبّت بازنشر میکنم. از بخش گفتوگو یا بخش پایانی کتاب نیز شما را بینصیب نخواهم گذاشت.
دُنی دیدرو (۱۷۱۳_۱۷۸۴)، فیلسوف نامدار دوران روشنگری، در این رساله که در قالب یک نامه به همسرش نوشته، به شکل ویژهای به نابینایی پرداخته و جوانب و مسائل اصلی آن را بازگو کرده دیدرو در این نامه نکات عجیبی را دربارهی نابینایان بیان میکند، ولیردر برخی جاها هم به نظرم حرفهایش خیلی قابل پذیرش نیستند. مثلاً میگوید: «نابینایان از حالات آشکاری که رقت ما را برمیانگیزند جز ناله و مویه هیچ درنمییابند. به گمان من که آنها سنگدلند. مثلاً اگر کسی ناله نکند، نابینا از کجا بداند که صدای ادرار کردن او را میشنود یا ریختن خون او را؟»
نابینای ما چنان با اطمینان روی خود را به سمت صدا یا آوایی میگرداند که با خود میگویم این مهارت نابینایان را بسیار چالاک و خطرناک میکند. بگذارید ماجرایی را برایتان تعریف کنم تا مطمئن شوید چه خطای بزرگیست اگر خود را در تیررس پرتاب سنگی از دستان او قرار دهید یا هدف تیر او شوید، حتی اگر او در به کارگیری آن سلاح ناشی باشد.
نابینای ما در جوانی با یکی از برادرانش اختلافی پیدا میکند که برای آن برادر گران تمام میشود. یک بار آن برادر با دشنامهای رکیکش نابینای ما را سخت بـه خشم میآورد چنانکه او وسط پیشانی برادرش را هدف میگیرد. چیز سنگینی را به سویش پرت میکند و او را از پا میاندازد. مأموران پلیس هم دوست نابینایمان را دستگیر میکنند و به کلانتری میبرند. اما نابینایان از حضور در پیشگاه نمایندگان قدرت - که ما از هیبتشان به لرزه میافتیم - ککشان هم نمیگزد. نابینای مـا بـه تهدیدهای پلیس هیچ اعتنایی نمیکند و در برابر مأموران شهربانی چنان محکم میایستد که انگار آنها از تیر و طایفهی خودش هستند پس از کمی جر و بحث از آقای اِرو ، ستوان شهربانی، میپرسد: «حالا قصد دارید با من چه کنید؟» ستوان پاسخ میدهد شما را به یک سیاهچال تاریک میاندازم. نابینا در جواب میگوید: « ای آقا من بیست و پنج سال است در چنین سیاهچالی زندگی میکنم. »
گرت هوفمان (۱۹۳۱_۱۹۹۳) در داستان "سقوط کوران" گوشهای از تاریخ هنر را دستمایه قرار داده و روند شکلگیری تابلو معروفی از پیتر بروگل (۱۵۲۵_۱۵۶۹)، نقاش نامدار هلندی، را با ظرافت بازگو کرده است. ماجرا به پایان سدههای میانه مربوط میشود و داستان با لحن طنز و ژرفبینی ویژهای هم به چند و چون هنر نقاشی در آن دوران و هم به موقعیت نابینایان در جامعه پرداخته است.
بعد میگوید: « خب حالا دوست عزیز، به اونا بگو یه بار دیگه بیفتن زمین. » توضیح میدهد که نمیخواهد ما را در حالت ثابت و ایستاده بکشد، بلکه باید همهچیز در جنب و جوش و در حرکتی سرازیری تصویر شود.
بعد سکوت میکند. احتمالاً جلو بوم میایستد تا از ما طرحی تازه بزند و خطهای مقطّع را به هم وصل کند. در همین حال، خدمتکار ما را تنگ هم به صنف میکنند، سرپوشهامان را تا چانه پایین میکشد و کفزنان ما را به طرف پل هل میدهند.
صدایمان بلند میشود که: « بابا داریم میریم. »
بعد دوباره حرکت میکنیم، سکندری میخوریم، فریاد میکشیم و تا آنجا که ممکن است آهسته و با تأنی به درون جوی سقوط میکنیم. سپس چند لحظه روی سنگها میمانیم تا دوباره کمکمان کنند از جا بلند شویم. اما گذشته از این حالت، دوست عزیز نقاش در این رویداد ساده تنها مشتی کور زشت و بیمصرف را تشخیص میدهد که کاری وحشتناک را به سرعت و در قالبی زیبا و حقیقی به تماشا میگذارند.
چند بار دیگر روی پل راه میرویم، سکندری میخوریم و فریادزنان، با دهانهای بازمانده از وحشت، به پایین سقوط میکنیم و هر بار ما را خیس و آبچکان از جوی سرد بالا میکشند تا برای سقوط بعدی آماده شویم. میگوییم: « جناب نقاش! ما چند تا سوال داریم! در تمام طول این راه ناهموار که افتان و خیزان ازش گذشتیم و به اینجا اومدیم، حتی از همون موقعی که ویلون و سرگردون دنبال سؤالها توی سرمون بود و ما هم همهش رو با خودمون به اینجا کشیدیم! » نقاش مدام جوش میزند و از توی اتاقش داد میکشد: « بگو سوال موقوف، فقط سقوط کنن! » اما ما توی جنگلی که احتمالاً پشت سرمان واقع شده، روی چمنها میایستیم، خیره به سمتی که احتمال میدهیم پنجرهی خانه نقاش باشد، و باز میگوییم: « ما چند تا سؤال داریم. »
نقاش فریاد میزند: « چی شد؟ اینا که باز دارن حرف میزنن! مگه نگفتم حرف زدن موقوف؟ »
دوست میگوید: « خسته شدهن. »
نقاش میگوید: « به من چه؟ اینقدر زر میزنن که چی؟ »
« فکر و خیال میکنن. »
« فکر و خیال نداره! »
دوست میگوید: « حالا شاید فقط به سؤال کوچیک داشته باشن. »
« آخه چی میخوان؟ »
دوست عزیز از این امتیاز برخوردار است که هم خودمان را میبیند و هـم تصویرمان را بر بوم، و بدینترتیب میتواند این دو شکل را با هم مقایسه کند. میگوید: « آهای، شنیدین؟ حالا استثنائاً میتونین یه سؤال بکنین. چه سؤالی دارین؟ »
ما چند قدم پیش میآییم، سرپوشهایمان را بر میداریم و به سمت صدای او میگوییم: « ما خیلی غافلگیر شدیم تا حالا توی این منطقه ول میگشتیم، اما حالا یهدفعه تصمیم گرفتهن ما رو نقاشی کنن. حالا میشه بپرسیم اصلاً چرا میخواد ما رو بکشه؟ آخه چی گیر خودش گیر ما و گیر مردم میآد؟ » بعد به قیافههایمان، به روپوشها، شلوارها و لباسهای پارهپورهمان، اشاره میکنیم که آشکارا از وقتی در گودال بودهایم خیستر شدهاند. میگوییم: « آخه خودتون نگاه کنین ببینین به چــه ریختی افتادهایم. حالا حتماً باید این ریخت و قیافه رو نقاشی کرد؟ بهتر نیست بذاریم همچین مناظری هر چه زودتر ناپدید بشن و اثری ازشون باقی نمونه؟ بهتر نیست جای ما چیزهایی رو بکشین که به این وضع نیفتاده باشن؟ این آقای نقاش به جای اینکه عکس ما رو بکشه، اونم با این حال و روز، میتونست یه کمکی بهمون بکنه یا مثلاً دلداریمون بده. »
آندره ژید (۱۸۶۹_۱۹۵۱) ، نویسندهی نامدار فرانسوی در ایران به کتاب "مائدههای زمینی" مشهور است. ولی سمفونی پاستورال نیز جزو آثار معروف او به شما میآید. طوری که در سال ۱۹۴۶، ژان دلاوی، کارگردان نامی، از روی آن فیلمی ساخت. روای داستان سمفونی پاستورال کشیشی است که از سر ترحم دختری یتیم و نابینا را به خانهی خود میبرد و به همراه فرزندان خودش که کم هم نیستند، بزرگ میکند. کشیش خودش اصرار میکند که جز کششی از سر عطوفت و مهربانی به دختر ندارد، اما شواهد چیز دیگری را نشان میدهند.
اندکی بیتابانه گفت: « آه شما مدام میخواهید مرا آرام کنید، ولی من این آرامش را نمیخواهم. شما از بیم اینکه من ناآرام یا غمگین شوم مسائل زیادی را از من پنهان میکنید، چیزهای زیادی که من دربارهشان هیچ نمیدانم. راستش گاهی ... »
صدایش پیوسته آرامتر میشد. ناگهان سکوت کرد گویی از نفس افتاد. کلمات آخرش را تکرار کردم: « که گاهی....؟ »
اندوهگین ادامه داد: « راستش گاهی تصور میکنم تمام خوشبختی و سعادتی که آن را وامدار شما هستم بر پایهی ناآگاهی بنا شده است. »
« چه میگویی، ژرترود؟ »
« نه اجازه بدهید به شما بگویم: من چنین سعادتی را نمیخواهم. شما باید متوجه باشید که من.... من نمیخواهم اینجوری خوشبخت باشم. میخواهم بدانم چیزهای بسیاری، چیزهای ناگواری، هست که من نمیتوانم ببینم، اما شما حق ندارید آنها را از من پنهان کنید. طی این ماههای زمستانی، خیلی به این موضوع فکر کردهام. میترسم جهان به این زیبایی نباشد که شما قصد دارید به من القا کنید. میترسم نه تنها چنین نباشد، بلکه اساساً جور دیگری باشد. »
برایم تعریف کرد که آنوقتها آواز پرندگان را از خواص نور میپنداشته است، چیزی شبیه به گرمایی که دست و صورتش را نوازش میداد. میگفت بی آنکه به این موضوع دقت زیادی کرده باشد، خیال میکرده کاملاً طبیعی است که هوای گرم هم آواز سر دهد، درست مثل آبی که روی آتش به قُل قُل میافتد. در حقیقت او از پیرامون خود هیچ آگاهی روشنی نداشته تا بتواند با آن ارتباط بگیرد و تا روزی که من کار با او را آغاز کردم، در انجماد کامل به سر میبرده است. یادم میآید که چه شادی و شگفتی پایانناپذیری به او دست داد وقتی بـرایـش تــوضـيـح دادم که این صداهای زیر از موجودات زندهای بر میخیزد، جاندارانی که گویی آفریده شدهاند تا شادمانی پایدار و جاودان طبیعت را جذب خود کنند و آن را به بیان درآورند. از آن روز به بعد، همیشه میگفت: « من مثل یک پرنده شادم. » اما در همان لحظات در اندوهی عمیق غرق میشد، زیرا میدانست آن نغمههای شادمانه نمایش نغز و زیبای طبیعتی پرشکوه است که او از دیدنش محروم مانده.
میگفت: « آیا طبیعت به راستی چنانکه پرندگان میگویند زیباست؟ پس چرا دیگران از آن چیزی نمیگویند؟ همین شما، چرا شما در این باره با من صحبت نمیکنید؟ آیا میترسید من ناراحت شوم که نمیتوانم آن را ببینم؟ اما شما اشتباه میکنید. من میتوانم خوب به آواز پرندگان گوش فرا دهم و خیال میکنم هر چه را که میگویند میفهمم. »
به هوای دلداری میگفتم: « ژرترود، هیچکدام از آدمهای بینا به خوبی تو حرف پرندگان را نمیفهمند. »
میپرسید: « چرا حیوانات دیگر آواز نمیخوانند؟ » پرسشهای او گاه مرا غافلگیر و دستپاچه میکرد، چون مجبور میشدم به پدیدههایی فکر کنم که پیشتر بیتوجه از کنارشان گذشته بودم. مثلاً کوشیدم او را با این شناخت تازه آشنا کنم که دریافتهام هر حیوانی که سنگینتر و به زمین نزدیکتر باشد، اندوهگینتر است. سپس از سنجاب و بازیهایش برای او گفتم.
ژر ترود پرسید آیا پرندگان تنها حیواناتی هستند که پرواز میکنند.
گفتم: « پروانه ها هم هستند. »
« آنها هم آواز میخوانند؟ »
پاسخ دادم: « آنها شادی خود را طور دیگری بیان میکنند. پــروانــههـا شـادی خود را بر بالهای رنگینشان به نمایش میگذارند. » سپس رنگارنگی درخشان بال پروانهها را برایش توصیف کردم.
پس از چند ماه، دیگر اصلاً پیدا نبود که ذهن او سالها در خواب و خمودگی بوده است. بله، فهم ژرترود از بیشتر دختران جوانی که درگیر ظواهرند و استعدادهای خود را صرف سرگرمیهای بیارزش میکنند بالاتر بود. در ضمن، به گمانم سن و سال او از آنچه تصوّر کرده بودیم خیلی بیشتر بود. انگار نابینایی را چنان به سود خود دگرگون کرده بود که رفتهرفته گمان میکردم شاید این کاستی در بسیاری از زمینهها به نفع او هم باشد. بعضی اوقات ناخودآگاه او را با شارلوت مقایسه میکردم. گاه که از شارلوت درس میپرسیدم و میدیدم که چگونه وزوز مگسی حواس دخترم را پرت میکند، با خود میگفتم: « اگر نمیتوانست ببیند، چه بسا بهتر و دقیقتر به حرفهای من گوش میداد! »
آقای علی امینی نجفی، در آلمان با آقای اسکندرِ آبادی آشنا میشود و پیشنهاد تدوین همچون کتابی را به ایشان میدهد. کار ویرایش و چاپ کتاب در ایران را نیز آقای امینی پیگیری میکند. بخشی از گفتوگوی پرسش و پاسخی این دو بزرگوار که به نظرم جالب بود را برای شما بازنویسی میکنم.
امینی: فکر میکنم نابینایی در داستان آندره ژید قدری تلطیف شده. انگار دختر هیچ مشکلی با نابینایی خود ندارد تا اینکه بینا میشود و در مییابد نابینایی خیلی هم چیز خوبی نبوده. او رویهمرفته دختری سرخوش است و ما هیچ کمبودی در او احساس نمیکنیم. به نظر من این نقص داستان است، زیرا میدانیم که در آن زمان یعنی اوایل قرن بیستم، نابینایان در انطباق با جامعه مشکلات زیادی داشتند. داستان وجه تراژیک نابینایی را نشان نمیدهد و در نتیجه از همدردی اجتماعی با نابینایان تهی است.
آبادی: البته نباید گمان کرد نابینایان شب و روز به مصیبت خود فکر میکنند. نابینایی گونهای محرومیت و نداری است و میتوان با فقر مالی مقایسهاش کرد. این قیاس را برای این آوردم که همه میدانند پولنداشتن یعنی چه، اما چشمنداشتن را همه متوجه نمیشوند. کسی که پول ندارد مدام به این فکر نمیکند که من پول ندارم خانه بخرم، ماشین بخرم، سوار تاکسی بشوم و غیره. ممکن است گاهی به این محدودیتها فکر کند، اما بیتردید در بیست و چهار ساعت شبانهروز به این موضوع فکر نمیکند. نابینا هم شب و روز به این فکر نمیکند که ای وای من نابینا هستم و نمیتوانم قدم از قدم بردارم و چه دنیای تاریکی! او زندگی عادیاش را میکند، اما اگر اتفاقی بیفتد، مثلاً هوس رانندگی کند، بخواهد کـتابـی بـخـوانـد یـا فیلمی ببیند، به یاد مشکل و ضعف خودش میافتد. دربارهی تنگدستی مشکل مهمتر این است که آدم تنگدست را دیگران به حساب نمیآورند و او را فقط با معیار ثروتی که ندارد میسنجند. دربارهی نابینایان هم همینطور است. نابینایان اصلاً آن برداشتی را که دیگران از آنها دارند و در نوشتهی دیدرو هم مطرح شده از خود ندارند. فقرا هم تا آنجا که میدانیم، چنین احساسی نسبت به فقر و محرومیت خود ندارند. آدمها در هر طیفی که باشند متفاوت هستند؛ مثلاً یکی آدم قانعی است و با داشتهها یا نداشتههایش میسازد و دیگری مدام دارد از فقر و نداری حرص میخورد...
امینی: آیا همهی نابینایان فیلم نگاه میکنند؟ منظورم باز فیلمهای معمولی است و نه فیلمهای شنیداری...
آبادی: روشن است که نابینایان افرادی شنیداری هستند و نه دیداری اما نابینایان زیادی را میشناسم که مثل من سینما را دوست دارند. اتفاقاً نابینایان تلویزیون هم زیاد میبینند، اما از تلویزیون بیشتر مثل رادیو استفاده میکنند. همانطور که بینایان دنیا و انسانهای دیگر را با شکلها و رنگها میشناسند، نابینایان هم به سبک و سیاق خودشان دنیای پیرامون را به تصور در میآورند.
امینی: برای نابینایان تکنیک ویژهای هست که در آن یک راوی تمام حرکات و جزئیات فیلم را توضیح میدهد...
آبادی: من شخصاً از این پدیدهی تازه خوشم نمیآید چون قدرت صداها را از بین میبرد و تخیلم را محدود میکند. مثلاً ترجیح میدهم خودم صحنهی تعقیب ماشین پلیس را در ذهنم تصویرسازی کنم تا اینکه آن را برایم تعریف کنند...
امینی: اما همهی فیلمها از نظر قدرت بیان شنیداری یکسان نیستند و حتماً فیلمهایی هست که در درک آنها مشکل داشته باشی....
آبادی: بله بگذار خاطرهی جالبی برایت تعریف کنم. فیلم باغ سنگی را حتماً میشناسی. فکر کنم کارگردانش پرویز کیمیاوی است.... در زمان دانشجویی که پول زیادی هم در بساط نداشتم، یکبار از شهر ماربورگ به فرانکفورت رفتم و در یک فروشگاه اجناس ایرانی از صاحب مغازه پرسیدم آیا فیلم ایرانی دارید؟ او گفت بله، یک فیلم خوب ایرانی هست به نام باغ سنگی. پرسیدم دستگاه هم کرایه می دهید؟ آن زمان تازه این ویدیوهای خانگی رایج شده بود. آقای فروشنده گفت: « نه، کرایهای نیست. فقط فروشی. » قیمتش هم نود مارک بود که آن زمان پول زیادی به حساب میآمد. من از شوق تماشای فیلم ایرانی آن دستگاه را خریدم و به خانه آمدم و چند دوست نابینایم را هم دعوت کردم تا بیایند و فیلم را با هم ببینیم. فیلم را توی دستگاه گذاشتیم و صبر کردیم، اما چشمت روز بد نبیند، هیچ اتفاقی نیفتاد. دوستانم گفتند فیلمی در کار نیست و صاحب مغازه گولت زده و ویدیوی خالی به تو داده. هیچ صدایی از فیلم در نیامد. فیلم را چند بار جلو بردم تا این که یکهو یک نفر گفت « سلام علیکم » و بعد هم یک مدتی فقط صدای باد آمد. بعدها با یکی از دوستان فیلم را دوباره دیدم و متوجه شدم فیلم هنری خوبی است. خب، از این ماجراها برای ما زیاد اتفاق میافتد...
امینی: یک فیلم سینمایی ایرانی هم میشناسیم که در آن یک نابینا نقش پسر بچهای نابینا را ایفا کرده است.
آبادی: بله، فیلم رنگ خدا...
امینی: پسربچه بازی خوبی ارائه داده. اما بیتردید کارگردان هم برای بازی گرفتن از او زحمت فراوانی کشیده....
آبادی: با اینکه در فیلم رنگ خدا پسربچه خودش نابیناست، به نظر من باز این فیلم در ارائه شیوهی رفتار نابینایان ایراد دارد. بخشهایی از فیلم از واقعیت دور میشود، بهویژه در ترسیم رابطهی پسر نابینا با پدرش. مثلاً من خودم به مدرسهی شبانهروزی میرفتم و به یاد دارم که وقتی پدر و مادرها به ملاقات میآمدند، بچهها خیلی ذوق میکردند. اما در این فیلم وقتی پسر پدرش را میبیند، ابتدا شروع میکند به دستمالیکردن او تا بفهمد پدرش در کنار او نشسته. یا در صحنهای دیگر، پسر بچهی نابینا به خانهی مادر بزرگش میرود و باز به سر و صورت او دست میکشد. فیلمساز خواسته بگوید نابینایان با حس لامسه ارتباط میگیرند. من نه مادرم و نه مادربزرگم را هرگز به این شکل لمس نکردم. شاید گاهی بغلشان کرده باشم، ولی اصلاً به این فکر نیفتادم که به سر و صورتشان دست بزنم .صرفاً از صدای مادرم یا مادربزرگم میتوانستم تمام شکل و صورت او را برای خودم مجسم کنم. به هر حال آدم نابینا هم مثل هر آدم عادی دیگری شرم و حیا دارد و بعضی کارها را نمیکند، برخلاف نظر دیدرو که میگوید نابینایان برداشت روشنی از شرم ندارند.
نکتهای که اگر بدانید بهتر است:
متن دوم (سقوط کوران) و متن سوم (سمفونی پاستورال) از کتابی که معرفی کردم، در کتابهای جداگانه و با ترجمههایی متفاوت در بازار کتاب وجود دارد. ولی در صورت تهیهی کتابی که معرفی کردم، نه تنها دیگر نیازی به این دو کتاب ندارید، بلکه اطلاعات بیشتر، جذابتر و باارزشتری نیز کسب خواهید کرد.
کلام آخر:
نابینا آن کسی نیست که از نعمت چشم برخوردار نیست. نابینا من هستم که سالها است دارم بیراههای دور را میپیمایم و راه مستقیمی که در نزدیکی و چندقدمیام است را نمیتوانم بیابم. نابینا آن کسی نیست که از نعمت چشم برخوردار نیست. نابینا من هستم که از دیدن نعمتهایی که به من اعطا شده و شکرگزاری برای آنها غافل هستم. نابینا آن کسی نیست که از نعمت چشم برخوردار نیست. نابینا من هستم که از چشمهایم درست و بهجا استفاده نمیکنم. نابینا آن کسی نیست که از نعمت چشم برخوردار نیست. نابینا من هستم که از تشخیص حق و باطل عاجز هستم. نابینا آن کسی نیست که از نعمت چشم برخوردار نیست. نابینا من هستم که نمیتوانم دوست و دشمن را از هم تشخیص دهم.
یادداشتهای مرتبط:
چشمان اُمیرا سانچز، چشمانی که...!
مغزها را باید شُست، جور دیگر باید فکر کرد!
دهانها را میبندی، چشمها را چه میکنی؟!
فهرست پُستهایم برای دستیابی آسانتر (به کوشش دوست خوبم حجت عمومی):
پُستهای «دستانداز» (از الف تا ی)
پُستهای «دستانداز» (به ترتیب انتشار)
♤ آخرین بهروزرسانی فهرستها برای دو ماه پیش است.
♤ چنانچه حال داشتید و عشقتان کشید، میتوانید به یادداشتهای داخل سایت دستانداز هم سر بزنید.
اگر کمی حال خوب میخواهید، در لابلای یادداشتهای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» بگردید. مییابید!
در مسابقهی جالب و جذاب «کیش و مات» به سرپرستی «دختر مهتاب» شرکت کنید، برنده شوید و جایزه بگیرید.
اگر برای نوشتن دنبال بهانه هستید، به انتشارات «چالش هفته» و یادداشتهای آن سر بزنید.
اگر میخواهید نوشتن را شروع کنید ولی هنوز تردید دارید انتشارات «سکّو» را دریابید.
اگر به مباحث خودشناسی علاقهمند هستید به انتشارات «یازده» سرک بکشید.
حُسن ختام: به نقل از کتاب "نوشتن" نوشتهی "استیون کینگ"
«اگر میخواهید نویسنده شوید، باید این دو اصل را رعایت کنید: زیاد بخوانید و زیاد بنویسید. هیچ راهی برای دور زدن این دو تا وجود ندارد که من بشناسم، هیچ میانبری.