Saeideh·۱ ماه پیشدرختهایی که میدویدندبچگی من در حیاط مربعی خانهمان خلاصه میشد با چهار تا باغچهی کوچک و چند درخت هلو و سیب که اندازهی آسمانم بودند.از دنیا چیزی نمیدانستم،…
مهشید خانزاده·۱ ماه پیشماجراهای من و بابام و جادههای دلتنگیاین داستان خاطرات من و بابامه، از روزهای با هم بودن تا لحظههایی که هنوز توی ذهنم زندهست. امیدوارم شما هم با خوندنش حسش رو تجربه کنید.
حمیراعسکری·۱ ماه پیشداستان: «بازگشت به رنو قرمز»بازگشت به رنو قرمزپاییز امسال، وقتی باد زرد برگها را از شاخههای سپیدار میکَند، تصمیم گرفتم بعد از سالها به شهر قدیمیمان برگردم. پنجاه…
arezo·۲ سال پیشمن و بچه های محلانگار نازیلا افسرده ۱۷ ساله زده بود تو گوش منِ ۱۰ ساله و گفته بود یه غلطی کن،فرصتی واسه خاطره ساختن نمونده.
نیره سادات هاشمیاندرزیبازی·۳ سال پیشصبر است مرا چاره!خاطرهها در ذهنم جان گرفتندروی کاناپه، زیر نور آفتاب بهاری که از پنجره میتابید خوابم برده بود. با هیاهوی مبهم گذر ماشینها بیدار شدم. نای…
.Zahra N·۴ سال پیشتکرارِ دوباره ...امروز دوباره دلم خواست ک پاییز بشه ، وقتی ک هنوز دوره ابتدایی رو میگذرونم و تو اون سرما ک نوک انگشتام هنوز بی حسه ، با لباس خیس و کفش گِلی…