پدر بزرگوارم:«با همه رفیق باش.هیچ کس رو از خودت نرون!»،در پاسخ به نصیحت او:«بابا!یعنی حتی با اونی ام که دزده رفیق باشم؟!»،پدرم:«با اونم رفیق باش.ولی باهاش دزدی نرو و توی دزدیشم شریک نشو.در حد یک سلام و والسلام باهاش رفیق باش.اینقدرش اگر هیچ نفعی نداشته باشه،ضرری هم نداره!»
حقیقتش با این نصیحت پدرم مشکل داشتم تا این که چند روز پیش،یکی از دوستان ماجرایی رو تعریف کرد که کم و بیش به صحّت نصیحت مذکور پی بردم.داستان گفت و گو محور زیر(گفت و گوی تلفنی)برگرفته از همون ماجرایی است که دوستم تعریف کرد.با کمی چاشنی طنز:
دو مطلب دیگر که در همین هفته منتشر کردم:
فهرست نوشته هایی که توی روزهای گذشته خواندم و به نظرم حیفه که کم خوانده شوند یا چه بهتر که بیشتر خوانده شوند(بدون ترتیب!):
دوستان عزیزی که جای مطلب خوبشون اینجا خالیه به بزرگی خودشون ببخشند.
حُسن ختام:کتاب گرترود؛هرمان هسه:
راهی را که برگزیدم به کدامین سوی رهنمونم خواهد بود؟چه راه جنونآمیزی و چه ناهموار است این راه،مگر به بیراهه ام کشاند.بگذار تا به هر ناکجا آبادی که میخواهد ببرد،من این ره را میپویم.