وقتی به گاردیها رسیدید پرواز کنید! رمدیوس چشمهایش را باز کرد... از گاردیها گذشته بود. مبهوت شده بودند! این دیگر خواب نبود!
گرفتن فال قهوه با قهوه فوری همان اول مستی، چشمهایم را میبندم تا بروم توی دنیای خودم.یکهو ساکت میشوم و به چیزهایی فکر میکنم که به ذهن هیچ بنی بشری نمیرسد: قهوه فور…
برای پدرهایی که واقعا برایمان پدری کردند یک جایی از زندگیمان باید تصمیم بگیریم پدرهایمان را همان طور که هستند ببینیم. اینجا، همان جاییست که برایشان گل میخریم و بهشان تنفر میورزی…
سرخط خبرها؛ ایران زلزلهخیزترین کشور دنیا چشمهایم را باز کردم. حلقم پر از گرد و خاک بود. هیچ چیزی نمیتوانستم بگویم. فقط میتوانستم گریه کنم...
بکتاش آبتین؛ غمی که به یک آیین بدل شد پاهایش را بسته بودند که آزادیش را بگیرند. نمیدانستند شاعر روزی خودش را مثل کلمات شعرش آزاد میکند! بی که آنها بفهمند...
بهار عربی، جنبش سبز و جوجههایی که به شمردن نرسیدند! ما دلمان میخواست دیکتاتورمان را پایین بکشیم اما برای بعد از آن برنامهای نداشتیم. اینطور شد که هوا سرد شد. بهار نیامده، زمستان رسید!
گرجستانم را پس بده... روایت رفتن برای حال خوب! عباس میرزا یک لحظه شک کرد که یک تکه از ایران را بدهد یا بجنگد که نامش به نیکی برود؟ و گرجستان را داد!
نردبان شغلی دیجیتال مارکتینگ ما، در دیتا آرت، تلاش میکنیم دانش خودمون رو با بقیه به اشتراک بذاریم. این، دانش من راجع به نردبان شغلیه!
روایت امید واهی؛ وطنی که هتل نیست! اما باید ترکش کنی ساعت دوازده شده بود! مسئول هتل زنگ زد که باید زودتر اتاق را تخلیه کنید. وگرنه خسارت تاخیر میخورید!وطن که هتل نبود...
«زندگی شاید همین باشد!» یا مرثیهای برای زنده بودن هنوز اتوبوس سرپا بود که چند نفر فهمیدند لحظۀ مرگشان رسیدهاست. ما، همان چند نفریم!