ویرگول چیست؟
ورود ثبت نام
حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
حسین حمیدیا | Hossein Hamidia

زمان گذشته بود.باید می‌رفتم تا به آخرین اتوبوسی که به سمت شهر راهی می‌شد برسم.ناگهان یادم آمد سال‌هاست به شهر مهاجرت کرده‌ام، بی‌آنکه برگشته باشم...داستان من از همینجا شروع شد.

توسط ۱۶۶ نفر دنبال می‌شود ۷۰ نفر را دنبال می‌کند
پست‌ها لیست‌ها انتشارات‌
وقتی به گاردی‌ها رسیدید پرواز کنید!

وقتی به گاردی‌ها رسیدید پرواز کنید!

رمدیوس چشم‌هایش را باز کرد... از گاردی‌ها گذشته بود. مبهوت شده بودند! این دیگر خواب نبود!

۳ ماه پیش خواندن ۳ دقیقه
گرفتن فال قهوه با قهوه فوری

گرفتن فال قهوه با قهوه فوری

همان اول مستی، چشم‌هایم را می‌بندم تا بروم توی دنیای خودم.یکهو ساکت می‌شوم و به چیزهایی فکر می‌کنم که به ذهن هیچ بنی بشری نمی‌رسد: قهوه فور…

۵ ماه پیش خواندن ۴ دقیقه
برای پدرهایی که واقعا برایمان پدری کردند

برای پدرهایی که واقعا برایمان پدری کردند

یک جایی از زندگیمان باید تصمیم بگیریم پدرهایمان را همان طور که هستند ببینیم. این‌جا، همان جاییست که برایشان گل می‌خریم و بهشان تنفر می‌ورزی…

۱۲ ماه پیش خواندن ۷ دقیقه
سرخط خبرها؛ ایران زلزله‌خیزترین کشور دنیا

سرخط خبرها؛ ایران زلزله‌خیزترین کشور دنیا

چشم‌هایم را باز کردم. حلقم پر از گرد و خاک بود. هیچ چیزی نمی‌توانستم بگویم. فقط می‌توانستم گریه کنم...

۱ سال پیش خواندن ۵ دقیقه
بکتاش آبتین؛ غمی که به یک آیین بدل شد

بکتاش آبتین؛ غمی که به یک آیین بدل شد

پاهایش را بسته بودند که آزادیش را بگیرند. نمی‌دانستند شاعر روزی خودش را مثل کلمات شعرش آزاد می‌کند! بی که آنها بفهمند...

۱ سال پیش خواندن ۲ دقیقه
بهار عربی، جنبش سبز و جوجه‌هایی که به شمردن نرسیدند!

بهار عربی، جنبش سبز و جوجه‌هایی که به شمردن نرسیدند!

ما دلمان می‌خواست دیکتاتورمان را پایین بکشیم اما برای بعد از آن برنامه‌ای نداشتیم. اینطور شد که هوا سرد شد. بهار نیامده، زمستان رسید!

۱ سال پیش خواندن ۵ دقیقه
گرجستانم را پس بده... روایت رفتن برای حال خوب!

گرجستانم را پس بده... روایت رفتن برای حال خوب!

عباس میرزا یک لحظه شک کرد که یک تکه از ایران را بدهد یا بجنگد که نامش به نیکی برود؟ و گرجستان را داد!

۱ سال پیش خواندن ۴ دقیقه
نردبان شغلی دیجیتال مارکتینگ

نردبان شغلی دیجیتال مارکتینگ

ما، در دیتا آرت، تلاش می‌کنیم دانش خودمون رو با بقیه به اشتراک بذاریم. این، دانش من راجع به نردبان شغلیه!

۱ سال پیش خواندن ۱۰ دقیقه
روایت امید واهی؛ وطنی که هتل نیست! اما باید ترکش کنی

روایت امید واهی؛ وطنی که هتل نیست! اما باید ترکش کنی

ساعت دوازده شده بود! مسئول هتل زنگ زد که باید زودتر اتاق را تخلیه کنید. وگرنه خسارت تاخیر می‌خورید!‌وطن که هتل نبود...

۲ سال پیش خواندن ۴ دقیقه
«زندگی شاید همین باشد!» یا مرثیه‌ای برای زنده بودن

«زندگی شاید همین باشد!» یا مرثیه‌ای برای زنده بودن

هنوز اتوبوس سرپا بود که چند نفر فهمیدند لحظۀ مرگشان رسیده‌است. ما، همان چند نفریم!

۲ سال پیش خواندن ۲ دقیقه
  • ‹
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ›