امیرمحمد سالاروند·۲ سال پیشکتابباز / مرعوبِ کتابروی دیوار مترو پارهای از کتابی نوشته و چشم تو نمیتواند کلمات را رها کند. از مترو خارج میشوی، روی پلهها اسم کتابها حک شده ...
زهرا شفیعزاده·۳ سال پیشصبرم را معجزه کن...و تو بیایی در روز خیلی معمولی که شبیه بقیه روزهاست. مثلاً صبح یک پنجشنبه که ظرفها را شستهام و لباسها را روی بندرخت پهن کردهام
زهرا شفیعزاده·۳ سال پیشمواجههای هولناک اما واقعی از یکی خانههای قدیمی تهران...من و بهرام و کسانی که در آنجا رفت و آمد داشتند به حضور اجنه آگاه شده بودیم و میدانستیم نباید سربه سرشان بگذاریم...
زهرا شفیعزاده·۳ سال پیش۴۰ متر جا !سبد قهوهساز را پر میکنم،بستهی سیگار را از کابینت در میآورم،خاموش روی لبانم میگذارم سمت کتابخانهای که رطوبت آنجا را نیز تسخیر کرده می…
زهرا شفیعزاده·۳ سال پیشمردهی این گور گریخت...فقط موجی از سیاهی لمبر میزد که ناگهان لکهای سیاهتر از سیاهیِ دیدم، نزدیکتر آمدم...
زهرا شفیعزاده·۳ سال پیشپایان بازِ زندگی فروبسته...صدایت در ذهنم طنین انداز است: تن را رها کن با ذهن سفر آغاز کن...
جواد محمدی·۳ سال پیشاپیزود دوم رادیو راه مجتبی شکوری: جادوی راه (خودشناسی)چکیده نکات قسمت دوم پادکست رادیو راه مجتبی شکوری با موضوع خودشناسی
زهرا شفیعزاده·۳ سال پیشتنها شبحی از دنیا باقیست....حالا که همه چیز فنا شده و ما در لبهی پرتگاه دنیا ایستادهایم....
زهرا شفیعزادهدرخودکار آبی·۳ سال پیشیکنفر اینجا رَحِمش درحال متلاشی شدن استدرد در استخوانهای تنم شولا پیچ و درهم میچرخید.بخشی از درد در دل و رودههایم میپیچید و چیزی شبیه زردآب بالا میاوردم ....