بهرام ورجاوند·۴ سال پیشتاهای سه گانه دستمال سفره ام... (گاهِ بی گاهان- یازده)آدریانا گفتهبود:«بهقولِ پروفسور اینجا نسبت به بازلِ جدید، هم به دانشگاه نزدیکتر است و هم به سلیقۀ شما که عاشقِ فضاهای قدیمی و نوستالژیک…
بهرام ورجاوند·۵ سال پیشگاهِ گاهان_ صد و هجده (قسمت آخر)صد و هجده_میکائیل میگوید:- «باران هم بالاخره بند آمد...»نگاهش میکنم که چشم دوخته به جایی بیرون از اتاق...احتمالاً دارد آن شاخههای لرزانِ…
بهرام ورجاوند·۵ سال پیشگاهِ گاهان_ صد و هفدهصد و هفده_برای من، بهشتِ عَدَن، با افسون آغاز شد... و سیبهای مسموم و مارزدۀ جادوانه...و گزشهای سهمگینِ اژدها-افعیانِ کابوسهای سرکش و ر…
بهرام ورجاوند·۵ سال پیشگاهِ گاهان_ صد و شانزدهصد و شانزده_انگاری آن حُزنِِ دوستداشتنیِ ملایم، رخت بربسته بود از حریمِ روحِ فارغالبالاش...همانطوری نشسته بر صندلیِ پیانو، برگشته به ط…
بهرام ورجاوند·۵ سال پیشگاهِ گاهان_ صد و پانزدهصد و پانزده_در پانزدهمِ مهرماهِ همانسالی که بیستساله شدم... و معصومیتام را باختم... در ساعتِ هفتِ عصر...وقتی شوریدهسرانه به زانو میافت…
بهرام ورجاوند·۵ سال پیشگاهِ گاهان_ صد و چهاردهصد و چهارده_- «خوشم میآید... غیرتی هستی انگار!.... واقعاً دوست داری من اینطوری لباس بپوشم؟!... آستینبلند و یقهقایقی و... یا... نکند خو…
بهرام ورجاوند·۵ سال پیشگاهِ گاهان_ صد و سیزدهصد و سیزده_«میخواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم.خیالگونه در نسیمی کوتاه که به تردید میگذردخوابِ اقاقیاها را بمیرم.□میخواهم نفسِ سنگینِ اطلس…
بهرام ورجاوند·۵ سال پیشگاهِ گاهان_ صد و دوازدهصد و دوازده_آخر باز آن روزها... میکائیل هم در پردۀ یکی از آن غیبتهای ادواریِ خویش بود...نبود... تا با او حرفی بزنم... بروم طواف کنم گردِ ک…
بهرام ورجاوند·۵ سال پیشگاهِ گاهان_ صد و یازدهصد و یازده_گاهی هنوز با خودم فکر میکنم... یعنی ادامۀ آن نمایشِ شوم چطور میشد مثلاً... اگر قضیه همانقدر ساده بود که پسرعموی حسابگرِ من…
بهرام ورجاوند·۵ سال پیشگاهِ گاهان_ صد و دهصد و ده_اصلاً مگر میشود فراموش کرده باشم... آن روزهای چون حلقههای زنجیری به هم پیوسته را...که سلسلۀ سوانحِ پیدرپی، بر سرم نازل میشد...…