«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
اینشتین: (ناگهان بعبع میکند.) بع... بع... بع... !
مقدمه:
در این یادداشت، قصد دارم دربارهی نمایشنامهای طنز از اریک امانوئل اشمیت، بنویسم. نمایشنامهای که فضای آن در آمریکای سال ۱۹۳۴ میگذرد. اینشتین پنجاه و پنج ساله که در قایقرانی بسیار ناشی است، سراپا خیس از قایق بادبانیاش پیاه میشود و با ولگردی روبرو میشود که از نظر لباس و سر و وضع، بسیار به خودش شبیه است. ولگردی که تا قبل از جنگ، سر و سامانی داشته، امّا به دلیل غم سنگین کشته شدن پسرش در جنگ، دیوانه شده و کارش به ولگردی کشيده است. ماجرایی که چون یک طرفِ آن جنگ است، با قدرت خیال نویسنده، به جناب اینشتین نیز ربط پیدا میکند.
مکالمهی بین اینشتین و ولگرد، به رفاقتشان، میانجامد. از آن رفاقتهای جذابی که معمولا رقم نمیخورند جز با قلم خلّاق نویسندهای چون اریک امانوئل اشمیت که پیش از این فقط به واسطهی نمایشنامهی طنز "خرده جنایتهای زناشویی" او را میشناختم.
اریک امانوئل اشمیت، درگیری ذهنی اینشتین در مورد این که «آیا با کشفیاتاش به بشریت خدمت کرده است یا خیانت؟» را خیلی چیرهدستانه، دراماتیک کرده است. او با رو در رو کردن اینشتین به عنوان یک فیزیکدان بین المللی مشهور دارای جایزه نوبل با یک ولگرد خیابانی و افزودن چاشنی طنز با این دستاویز هوشمندانه، جلوی ملالانگیز شدن نمایشنامهاش را گرفته و همچون سرآشپزی ماهر، از ترکیب موادهایی تلخ، تیز، شور و شیرین، یک غذای روحیِ مطبوع، خوشمزه و دلچسب، برای مخاطبانش، تهیه کرده است.
انگار شاخ غول رو شکسته!
مکالمهی طنز بین ولگرد و اینشتین، در همان صفحات اولیه شما را میخکوب کرده و کاری میکند که یک نفس تا صفحهی ۸۴ که صفحهی پایانی کتاب است، پیش بروید.
اینشتین ادعا میکند که قایقرانی را مثل نواختن ویولن برای تمدد اعصابش انجام میدهد و بعد از ولگرد سوال میکند که "شما چطور تمدد اعصاب میکنید." و این مکالمه بین آن دو شکل میگیرد:
ولگرد: من لازم نیست تمدد اعصاب کنم، اینطوری به دنیا اومدم. (تو بحر اینشتین میرود) عجب شباهتی به اون دارین!
اینشتین: به کی؟
ولگرد: به دانشمنده. اونی که اومده اینجا در پرینستون مستقر شده تو دانشگاه، اون مردی که دنیا میشناسدش، ننشتن، آلفرد نوشتن.
اینشتین: آلبرت اینشتین؟
ولگرد: خودشه! از عکسهایی که توی روزنامهها دیدم عین خودتونه.
اینشتین: (سر حال) شما اولین کسی نیستین که متوجهش شدین.
ولگرد: انگار آدم کلّهگندهآیه.
اینشتین: اینطور به نظر میرسه.
ولگرد: جایزهی نوبل علوم.
اینشتین: (اصلاح میکند.) فیزیک.
ولگرد: چی؟ مگه فیزیک علم نیست؟
اینشتین سرش را به علامت تایید تکان میدهد.
اینشتین: میدونین چی کشف کرده؟
ولگرد: آمریکا رو؟
اینشتین: نظریهی نسبیت رو.
ولگرد: آهان!
اینشتین: E=mc۲
ولگرد: فقط همین. انگار شاخ غول رو شکسته!
اینشتین: (ناگهان بعبع میکند.) بع... بع... بع... !
بعد از این که ولگرد متوجه میشود فردی که شبیه اینشتین است خود او است. مکالمهشان جدیتر میشود:
ولگرد: من این حرفای ضد جنگ و ضد اسلحه و ارتشتون رو نمیتونم هضم کنم.
اینشتین: آهان... رسیدیم به اصل ماجرا... شما از صلحطلبیِ من دلخورین.
ولگرد: بله شما حق دارین. حالا چون مغزتون درخشانه، مردم حرفاتون رو میبلعن. چطور میتونین از فراریهای جنگ، از بزدلها و روشنفکران الکی دفاع کنین. واقعاً که! با به سیخ کشیدن وطندوستهای واقعی میخواین هوش خودتون رو ثابت کنین.
اینشتین: وطنپرستی یک بیماری بچگانهست، آبله مرغان بشریت.
ولگرد: شما دارین به ریش ارتشیهایی میخندین که به قیمت جونشون دارن از ما دفاع میکنن.
اینشتین: آدمی که با صدای یک موسیقی وحشتناک راه میرود و از این بابت هم خوشحاله، نزد من احترامی نداره. اشتباهی مغز به این بزرگی بهش دادن، ستون فقرات بسش بود. انسانها نباید انسانها را بکشن.
ولگرد: در جنگ کسی برای کشتن نمیکشه، برای اینکه نمیره میکشه. و یک سرباز به جای امثال شما میجنگه.
اینشتین: من هم به جای اون فکر میکنم. این به اون در.
ولگرد: میبینم. تنها علیه بقیه، جدا، بالاتر از همه.
اینشتین: (ناگهان بعبع میکند.) بع... بع... بع...
ولگرد: (مبهوت) ببخشید؟
اینشتین: برای تعلق داشتن به جماعت گوسفندها باید گوسفند بود. بع... بع...
ولگرد: سربازها قهرمانن.
اینشتین: قهرمانی دستوری، قهرمانی اجباری، چه مسخرهبازیای!
ولگرد خشمگین با صدای خشن.
ولگرد: من یک پسر داشتم، اِدی. توی جنگ کشته شد.
اینشتین منقلب، دست از شوخی میکشد.
ولگرد: یک نارنجک تکهپارهش کرد. بیست و یک سالش بود. سال ۱۹۱۸ ... آخراش... وقتی که دیگه خیلیها داشتن برمیگشتن... این خنگه همیشه از قافله عقب بود...
کتابهایی که تمام نمیشوند!
برخی از کتابهایی که میخوانیم، به پایان میرسند ولی هرگز تمام نمیشوند. برخی از کتابها، چه در عالم واقعیت و چه در عالم ذهنِ خواننده، همچنان برقرار خواهند بود. این کتاب هم اینگونه است.
برخی از جملات کتاب را هرگز از یاد نخواهید بُرد. مثل این جملاتی که از دهان اینشتین، بیرون میآیند:
- من کاری نکردم اما نمیتونم خودم رو ببخشم.
- خدا؟ انگار زیاد به آزمایشگاهها سر نمیزنه. (مکث) از این به بعد بشر قادره خودش و حیات رو نابود کنه.
- امروز مسئلهی انرژی اتمی نیست، مشکل قلب انسانهاست. باید اول قلبها رو خلع سلاح کرد و بعد ارتش رو.
- خلاصه و فرمول زندگی من اینه: من یک فرشتهی آگاه و یک ابلیس ناخودآگاهم.
- من بیشرمانه خوشبخت بودم.
و یا این جملات سنگین و تکاندهنده که ولگرد دوستداشتنی نمایشنامه، خطاب به اینشتین و دانشمندان شبیه به او به زبان میآورد:
از اینکه دانشمندین خجالت نمیکشین؟ از اینکه به اراذل و اوباش اسلحه میدین؟ از اینکه قاتلها رو قویتر میکنین؟ تا دنیا بوده انسانها با هم جنگیدن، اما حالا، به کمک شما، ابعادش فرق کرده. دستتون درد نکنه، سرور من. حداکثر قتل عام در حداقل زمان. کشتار ناب، عین آب خوردن. واقعاً که دست مریزاد به این همه پیشرفت!
کلام پایانی:
حتی اگر تا پیش از این هرگز نمایشنامهای نخواندهاید، پیشنهاد میکنم این نمایشنامه را بخوانید تا به قدرت یک نمایشنامهنویس در طرح و تحلیلِ پیچیدهترین موضوعات در قالب کمترین و موجزترین کلمات، پی ببرید.
مطلب قبلی:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید شهریور تمام شده، پس لطفاً بجنبید!
پُستهای نوشته شده برای موضوعات گاهنامهی شماره بیست، تا این لحظه (به ترتیب):
یک عصر تبدار (کلاژ نویسی) اثر Lavenderfantasy
روز جهانی نامگذاری خودرو آشغال در ایران! (تا کی آشغال دیروز و اعجوبه امروز؟) اثر ali nn
تنها نوشته است که میماند! اثر ♦ P⩑R§Δ ♦
ویرگولی که هست و ویرگولی که میخواهم! اثر آتنا مهرانفر
نور را باید دید :) اثر Evil angel
روایت یک شکست اثر fatemehjavahery
پرفسور پیکانسوار! اثر سهیلا رجایی
برای یک جملهی ناتمام اثر Sadra.M.P
کلاژنویسی| حقایق افکار اثر Miya
اگر روزی تیلیاردر شوم! اثر ali nn
ضربالمثلهای محلی: به زبان مازنی اثر ali nn
پُستی مخلوط! (پست تکانی سابق) اثر سهیلا رجایی
زمین لعنتی نیست چون ما غیر ممکن را ممکن میسازیم! اثر ali nn
آیا پروانه شدن ممکن است؟ اثر صحرا مرنجانی
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم! اثر قدیمی
روزی روزگاری در ویرگول! اثر سیبک
#حیف نیست؟ اثر HEDIYE.A
اگر تیلیاردر بشم! (که نمیشم?) اثر نگین
امیدوارم در پست بعدی، اسم شما و مطلبتان نیز جزو این فهرست دوستداشتنی باشد.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
از خونفروشی تا آدمفروشی?
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حقّ: بندهای 149 و 150
مطلبی دیگر از این انتشارات
{کتاب} | خاطرات 100٪ واقعی یک سرخپوست پاره وقت !