سهیلا رجایی
سهیلا رجایی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

پُستی مخلوط! (پست تکانی سابق)

نویسنده: «جناب» سهیلابانو!


چندروزی بود که میخواستم نویسنده باشم!یک نویسنده بیکار! راستش را بخواهید وقتی هاروکی به من گفت بنویس، خواستم تا به پیشنهاد پدر اقتصادی ویرگول، در باب مساله ارز و تورم چیزی بنویسم که دیدم اگر بخواهم در این باب چیزی بنویسم، نوشتن از درد است و نامبرده درد را دوست نخواهد داشت!

از بیکاری تلفن را برمیدارم! دلم میخواهد به او بگویم: محبوب من! اینجانب همواره به تو فکر می‌کنم تا وعده دیدارمان از راه برسد! اما از گفتنش پشیمان می‌شوم و سکوت میکنم! سکوت نشانه رضایت است! با خود میگویم بیا و گاهی هم خجالتی باش!

در ویرگول همهمه شده است، صدای دست‌انداز بیش از همه شنیده می‌شود! «پسرم مریضه، چهار روزه کسی رو نکشته !!». دادخواه از خلوتش بیرون میزند و رو به دست‌انداز میگوید: نکشته که نکشته! اصلا تا حالا صفر شدی؟!!

سال پیش، همین موقع‌ها، وقتی برق قطع شد، زن اکبرآقا مکانیک با صدایی بلند گفت: من کجام؟!! آیا کسی نیست حرفای من رو بشنوه؟!! اکبرآقا که از صدای بلند همسرش تعجب کرده بود فریاد زد: اون بیرون چه خبره؟

از صدای بلند اکبرآقا و همسرش، وحشت‌زده بیرون آمدم! مرگ بر سازنده‌ی این دیوارهای نازک! زیرلب با خود میگفتم: چگونه از همسایه خود انتقام بگیریم؟ کاش تمساح دریاچه چیتگر اینجا بود و به جان اکبرآقا مکانیک و همسرش میفتاد! از آرزویی که در دل کرده بودم احساس خوبی داشتم، اصلا به قول همان دخترک اسطوخودوسی: من به دنیا آمده‌ام تا بد باشم!

همهمه در ویرگول بالا میگیرد، با خودم میگویم کاش پسرش بهبود یابد و اکبرآقا مکانیک را بکُشد! کُشتن پس از چهار روز یک طعمِ دیگری دارد! امیدی به تمساح نیست! میگویند کم آورده، مهاجرت کرده است! آن هم مهاجرتی بدون سربازی! وقتی چنین پستی در صفحه اصلی باشد حتی تمساح هم مهاجرت خواهد کرد! در همین حین بهنام از راه میرسد در یک دستش کتابی از سعدی و در دست دیگرش خسرو و شیرین! از رفتار آن‌ها متعجب شده است، طبق معمول همیشه ژستی فیلسوف مآبانه به خود میگیرد و میگوید: شما نمادِ کاملِ جامعه‌ی از هم گسیخته ایرانید!

فردی که هرچه داشته خرجِ افزایش بازدید کرده است، از راه میرسد، دست بر شانه دست‌انداز میگذارد و میگوید: مشکلت چیست؟ با من حرف بزن! دست‌انداز که حالا دگرگون به نظر میرسد در پاسخش میگوید: چه حرفی آقاااا، بوی سیر تا پیاز بازخوردت تا هفت کوچه آنورتر رسیده است!مگر می‌شود با تو حرف زد!

پاییز که دیگر از روزمرگی‌هایش خسته شده است رو به حاضران کرده و میگوید: این دیگر چه جهانیست؟ کاش راه حلی برای این همهمه پیدا میشد! خانم مسافری که داشت از آنجا رد میشد رو به همگی کرد و گفت: ویرگولی‌های عزیز، سخت نگیرید، یک روزی تموم میشیم!

قلمبه‌ستیز هم که تاکنون سکوت کرده بود رو به همه کرد و گفت: اصلا حالا که بحث به اینجا رسید، من از همه شما یک سوال دارم، شادی واقعی از کجا میاد؟

همگی در سکوت عمیقی فرورفته بودند که ناگهان فردی که هیچ کدام از حاضران او را نمی‌شناختند، گفت: شادی واقعی تنها از یک راه میاد! لخت بخوابید! چیزی که دکترها بهمون نمیگن!



https://virgool.io/@Soheila.Rajaie/%D8%A7%D8%AB%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D9%90-%D9%82%D8%B1%D9%86%D8%B7%DB%8C%D9%86%D9%87-%D8%AF%D9%88-%D9%BE%D9%8F%D8%B3%D8%AA-%D8%AA%DA%A9%D8%A7%D9%86%DB%8C-argbqq2lccv4



مسابقه دست‌اندازحال خوبتو با من تقسیم کنطنزبرنامه نویسیافتخاری
فاقدِ هرگونه ارزشِ افزوده!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید