«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
پسرم مریضه، چهار روزه کسی رو نکشته! (معرفی یک نمایشنامهی طنز سیاسی)
مقدمه:
کتابی که میخواهم معرفی کنم، از آن دست کتابهایی هستند که وقتی بخوانید، بر آن میشوید که بقیهی آثار نویسندهاش را هم مطالعه کنید.
نمایشنامهای که در اینجا از آن اسم خواهم برد و به بخشهایی از آن اشاره خواهم کرد، بدون شک شمایی که تا پیش از این رغبتی به خواندن نمایشنامه نداشتهاید را از این پس، به نمایشنامهخوانی ترغیب خواهد.
بد نیست این را هم بدانید که این کتاب جذابی که در این یادداشت از آن مینویسم، از آثار کمتر خوانده شده و مهجور جناب ماتئی ویسنییک است.
کمی از حال و هوای کتاب:
چیزی به مرگ استالین نمانده است. شخصی به نام «یوری پتروفسکی» که نویسنده است را به تیمارستانی دعوت میکنند تا با زبان معجزهآمیز ادبیات، کمونیست را به دیوانهها نیز حالی کند تا مبادا آنها از تغییرات رخ داده عقب بمانند.
رئیس تیمارستان خطاب به یوری پتروفسکی میگوید: «تکلیف کسانی که اختلالات روانی دارن چیه؟ مگه اونا آدم نیستن؟ نباید اونا هم مثل بقیه دگرگون بشن؟ نباید از مزایای هنر و ادبیات لذّت ببرن؟» و این در اصل ماتئی ویسنی زیرک است که دارد با زبان هنر و ادبیات، تلاش میکند به ما بگوید که در این دنیای دیوانه، عدّهای در پوشش، عناوین و القاب مختلف، مردم را دیوانههایی فرض میکنند که میتوان هر بلایی را به سرشان آورد.
ویسنییک با این نمایشنامه تنها از اسرار تئوریهای ورشکستهای چون کمونیسم، پرده برنمیدارد، بلکه با زبان طنز، ما را به بیداری و گوسفند نبودن دعوت میکند. به ما نهیب میزند که بدون تفکر و اندیشه زیر بار هر شعار و تئوری نیازمودهای نرویم. او جوگیری و همراهیهای گلّهوار را محکوم میکند.
شخصیت "کاتیا" در این نمایشنامه، نماد دوست داشتن های افراطی و بدون تامل است. او استالین را همچون یک خدای مقتدر و کامل میپرستد. کافی است یک نفر ادعا کند که یکبار استالین را دیده یا به او دست داده است تا او درصدد خوابیدن با او بربیاید!
مشخصات کتاب:
نام کتاب: چگونه تاریخچهی کمونیسم را برای بیماران روانی توضیح دهیم؟
پیشگفتار کتاب به قلم ماتئی ویسنییک، نویسندهی کتاب:
صد میلیون زندگی؛این قیمتیست که مردم مجبور شدند بپردازند تا تنها یک آزمایش انجام شود: تلاش برای ساختن آرمانشهرِ کمونیستی. مايهی شگفتیست که این آمار هولناک و فروپاشی ناگهانی کمونیسم در اروپای شرقی، آفریقا و جاهای دیگر، آنطور که نازسیم را بعد از جنگ جهانی دوم محکوم کرد، کمونیسم را پای میز محکمه نکشاند.
با شروع محاکمهها در نورنبرگ و پاکسازی آلمان از نازیها و به دنبال آن، با هزاران کارِ نظری، کتاب، فيلم و برنامهی تلویزیونی، نازسیم به عنوان نمونه و سرمشق، بازخواست و محکوم شد. فهرست قاتلهای نازی کامل است. این موضوع چه زمانی در مورد قاتل های کمونیست صدق خواهد کرد؟
محاکمه کمونیسم هنوز شروع نشده است و مدافعان جناح چپ هنوز با صدای بلند اعلام نکردهاند که اشتباه کردهاند.
احمقانهترین استدلالی که مدافعان آرمانشهرِ کمونیستی از آن حمایت میکنند این است که خودِ نظریه به خودی خود درست بود، اما اشتباه اجرا شد. به بیان دیگر افرادی چون استالین، مائو، کاسترو یا چائوشسکو قسمتی از سیستمی را که در تئوری بدون عیب و نقص ساخته شده بود، اشتباه اجرا کردهاند. چند نفر دیگر باید میمردند تا بالاخره متوجه شوند که مفهوم آرمانشهر، در اصل، توتالیتاریسم را توسعه میدهد؟ آرمانشهر که هدفش حلکردن همهی مشکلات انسانها است، فقط میتواند یکی از گونههای دیکتاتوری باشد.
انسان، بنا به ماهیتِ خود، اگر آرزوی ایجاد آرمانشهر را در سر نداشته باشد احساس خفگی میکند؛ اما در عمل، این آرمانها منجر به فاجعه میشود. آیا ممکن است بین اين دو نهایت حد وسطی پیدا شود؟
در نوشتن نمایشنامهی «چگونه تاریخچه کمونیسم را برای بیماران روانی توضیح دهیم؟» این ایدهها الهامبخش من بود. میخواستم روی این حقیقت تاکید کنم که اگر نگاه دقیقتری به ماهیت این گفتمان ایدئولوژیک بیندازیم، درمییابیم که اختلافهای جزیی در طبیعت انسان را یکسره نادیده میگیرد.
وقتی ایدئولوگهای این جهان ادعا میکنند که کلید خوشبختی را در دست دارند، در حقیقت دارند با مردم مانند بیماران روانی رفتار میکنند.
|صحنه سیزدهم| (شیرینترین و جذابترین صحنه از بین بیست و دو صحنهی نمایشنامه)
برداشت شخصی دستانداز:
در این صحنه از نمایشنامه، از سه دهقان به نامهای «دهقان میخاییل»، «دهقان ایوان» و «دهقان دمیتری» نام برده میشود. این سه دهقان، نمایندگان مردم تمام کشورها هستند. به جرات میتوان مردم هر کشوری را به این سه دسته تقسیم کرد و این سه دهقان را نمایندگان مردم تمام کشورها دانست:
دهقان میخاییل، نمایندهی آن دسته از مردمی است که تابع محض حکومتشان هستند و مدعی هستند که این تابعیت را با بصیرت و فهمیدگی، انجام میدهند، نه با جوگیری.
دهقان ایوان، نمایندهی آن دسته از مردمی است که تابع محض حکومت هستند و این تابعیت را نه از روی عقل و فهمیدگی، بلکه از روی ایمان انجام میدهند. این دسته از مردم، بر خلاف توما یا توماس حواری که تا با چشم خودش ندید و انگشتش را در زخم پهلوی حضرت عیسی (علیهالسلام) فرو نکرد، رستاخیر عیسی را باور نکرد، نایدیده به رستاخیز عیسی ایمان میآورند و تابع محض او میشوند.
دهقان دمیتری، نمایندهی مردمی که چون نمیدانند و نمیفهمند که چرا باید از حکومت تابعیت کنند، بنابراین هر کاری که خودشان صلاح بدانند انجام میدهند، نه هر راهی که حکومت برای آنها تعیین کند. در هر حکومتی، سختترین زندگی، زندگی امثال دهقان دمیتری است.
این صحنه حاوی نکات جالب دیگری نیز است که برای جوگیری از اطناب متن، در مورد آنها چیزی نمینویسم.
صحنهی سیزدهم نمایشنامه به طور کامل:
یوری برای هفت یا هشت بیمار داستان میخوانَد. دهان بیماران بسته است و مهارپوش به تن دارند. پشت سر یوری، کاتیا و دو محافظ خیلی نیرومند کوچکترین حرکت بیماران را زیر نظر دارند.
یوری: هر وقت کشور به چیزی نیاز داشت، مردم نزد استالین میآمدند تا از او بپرسند چطور آن را به دست آورند. روزی کارگر الکسی که آهنگری میکرد و کارگر ولادیمیر که زغال سنگ حفر میکرد و کارگر واسیلی که سیمان مخلوط میکرد نزد استالین آمدند و گفتند: «رفیق استالین، در دوباره ساختن کشوری که در آن دیگر هیچ کس در کثافت دست و پا نزند مشکلی وجود دارد. ما تمام روز کار میکنیم: دوشنبه، سهشنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه، شنبه و همینطور یکشنبه که روز کارگر وطنپرست است. اما شب که میشود و روز کاری تمام میشود و اضافهکاری تمام میشود و میخواهیم کمی نان بخریم، دهقان میخاییل، دهقان ایوان و دهقان نمیخواهند چیزی به ما بفروشند.» بنابراین رفیق استالین کبیر به برنامههایی که رفیق لنین بزرگ برایش به جا گذاشته بود نگاه کرد و گفت: «کشور به گندم بیشتری نیاز دارد؛ بنابراین تصمیم داریم مزرعه اشتراکی ایجاد کنیم.» و نزد دهقان میخاییل و دهقان ایوان و دهقان دمیتری رفت و به آنها گفت: «میخاییل، ایوان و دمیتری عزیزم، خوشحال باشید. قرار است مزرعههای اشتراکی داشته باشیم و در کشوری که دیگر هیچ کس در کثافت دست و پا نخواهد زد، همه گندم خواهند داشت.» و دهقان میخاییل گفت: «بله، رفیق استالین عزیز. من میفهمم که چرا ضروریست که قطعه زمینم، اسبم، گاوم، خودم و گوسفندم را به مزرعهی اشتراکی بدهم و چرا مجبورم روی مزرعهی اشتراکی کار کنم و از این بابت خوشحالم، زیرا این کارها را انجام میدهم تا به ساختن کشوری که در آن دیگر هیچکس در کثافت دست و پا نزند کمک کنم.» و دهقان ایوان گفت: «رفیق استالین، من در مورد خودم باید بگویم که نمیفهمم چرا باید قطعه زمینم، اسبم، گاوم، خوکم و گوسفندم را به مزرعهی اشتراکی بدهم؟ یا چرا مجبورم روی مزرعهی اشتراکی کار کنم؟ اما از انجام دادن آن خوشحالام؛ زیرا به شما ایمان دارم رفیق استالین عزیز، زیرا فقط شمایید که میتوانید به ما نشان بدهید چطور کشوری بسازیم که در آن دیگر هیچکس در کثافت دست و پا نزند.» و دهقان دمیتری گفت: «رفیق استالین، باید بگویم که من هم نمیفهمم چرا باید قطعه زمینم را به مزرعهی اشتراکی بدهم، زمینی که از پدرم به من ارث رسیده است و چرا باید اسبم، گاوم، خوکم و گوسفندم را بدهم؛ چون اینها حیوانات مناند. من پرورششان دادهام و بزرگشان کردهام و نمیفهمم که چرا باید مجبور باشم به جای کار کردن روی زمین خودم، روی مزرعه اشتراکی کار کنم و چون همهی اینها را نمیفهمم، این کارها را انجام نخواهم داد رفیق استالین عزیز.»
بیماران که رفتهرفته هیجانزدهتر شدهاند، واکنشهای زیادی از خود نشان میدهند. اینطور به نظر میرسد که میخواهند ابراز وجود کنند. بعضی از آنها روی زمین میافتند.
کاتیا: خوبه یوری پتروفسکی. بذار همینجا تمومش کنیم. برای امروز کافیه.
یوری: خوشحال میشم سوالای حاضران رو جواب بدم.
کاتیا پارچهها را از دهان بیماران درمیآورد.
کاتیا: سوالی ندارید؟ رفیقمون یوری پتروفسکی الان سوالا رو جواب میده.
بیماران ساکت و بیصدا میمانند. اما با نگاههای وحشیانهای به یوری خیره میشوند.
|صحنه پانزدهم|
برداشت شخصی دستانداز:
وقتی دنیا را به بازی میگیریم. دنیا نیز ما را به بازی میگیرد. بازی «رولت رهگذر» استعارهای قابل تامل است از ملّتِ غرق در خواب و بازی. ملّتی که «حسن رویوندی»اش، نزدیک به هفده میلیون و «مهناز افشار»اش، بیش از چهارده میلیون دنبالکننده دارند و «آیتالله جوادی آملی» و «دکتر غلامحسین ابراهیم دینانی»اش، حول و حوش دویست هزار دنبالکننده، آن قدر که به بازی گرفتن مشکلات باور دارد، به تفکر و پیدا کردن راه حلّی برای برون رفت از این وضعیت و مشکلات، اعتقادی ندارد.
صحنهی پانزدهم نمایشنامه به طور کامل:
در اتاقی در زیر زمین، هفت یا هشت بیمار «رولت رهگذر» بازی میکنند.
همه به پنجره خیره شدهاند.
پس از مدت کوتاهی، مردی با یونیفورم از سمت راست می آید و از کنار پنجره می گذارد.
بازیکنان فریاد میزنند و واکنش نشان میدهند. «کروپیه» پول را به سمت برنده هل میدهد و پرده را جلوی پنجره میاندازد.
کروپیه: خانما و آقایان، شرطبندی کنید...
بیمار اول: (در حالیکه پولش را به کروپیه میدهد.) یه غیر نظامی با دستبند، از سمت راست...
بیمار دوم: تو انگار اصلاً تو باغ نیستی. تا حالا هيچ غیر نظامیای با دستبند از سمت راست نیومده.
بیمار اول: بس کن بابا!
بیمار دوم: (درحالیکه پولش را به کروپیه میدهد) دو کوپک، پلیسِ گشت، از سمت چپ.
بیمار سوم و چهارم: پوفففف...
کروپیه: زود باشید، شرطبندی کنید...
بیمار سوم: یه جسد روی برانکار. یه جسد روی برانکار. یا از چپ یا از راست.
کروپیه: چقدر، ساشا؟ لعنتی، چقدر؟
بیمار سوم: یه کوپک.
کروپیه: ادامه بدید. امیلیِن، بازی کن...
بیمار چهارم: یه ماشین سیاه، از... راست... سه کوپک.
بیمار اول: نه،خیلی زیاده. سه تا؟ اون نمیتونه.
کروپیه: خفه شو پیوتر. ( به بیمار چهارم) خیلی زیاده، نمیتونی بدی. دو کوپک. ادامه بدید. خانوما و آقایون، شرطبندی کنید.
بیمار پنجم: مأمور مخفی از سمت چپ.
بیمارسوم: ولی اونی که گفت مأمور مخفی من بودم.
کروپیه: خفه شو، تو گفتی جسد. شرطبندی کنید، خانوما و آقایون.
بیمار ششم: ایگور خبرچین. از سمت راست یا چپ.
کروپیه: چقدر؟
بیمار ششم: یه کوپک.
بیمار چهارم: ایگور همیشه از سمت چپ میآد. بگو خبرچین از چپ و شرط رو دو برابر کن.
کروپیه ادامه بدید. ادامه بدید. شرطبندی کنید.
بیمار چهارم: خیلی خب سلیمان... حرف بزن... اینجا سوییس نیست.
بیمار هفتم: سگ.
بیمار دوم: لعنتی، بس کن با اون سگات. اینجا هیچ سگی نیس. دیونه م میکنه با اون سگسگ گفتنش...
بیمار هفتم: سگ ، از سمت چپ، یه کوپک. من هر کاری دلم بخواد میکنم.
بیمار دوم: اعصابم رو به هم میریزه... دو هفته اس همهش دارم همین رو میشنوم... سگ، سگ، سگ!
بیمار چهارم: اون هرکاری بخواد میکنه. اینجا مثل سوییس. تو سوییس، هر کاری بخوای میکنی.
کروپیه: دیگه شرطبندی بسه.
بیماری که روی استالین شرط میبندد: استالین، از سمت چپ.
کروپیه: خفه شو احمق. تو توی بازی نیستی. دیگه شرط نمیبندیم.
بیماری که روی استالین شرط میبندد: ولی من پول دارم. استالین، از سمت چپ. منم حق دارم بازی کنم. پول دارم. هر جور بخوام بازی میکنم.
کروپیه: گورت رو از اینجا گم کن. برو با مریضای ناامید مث خودت بازی کن. در هر صورت، اینجا نمیتونی بازی کنی. دیگه شرط نمیبندیم.
پرده را کنار میکشد. همه در سکوت، منتظرند. فشار عصبی. (در حالیکه به شدت میخندند) عجب عوضیایه! بقیهی بیماران: هیسسسس.
بچهای، پابرهنه و بدون کلاه، میدود از کنار پنجره میگذرد. کروپیه همهی پول را برمیدارد.
کروپیه: هیچکس رو این شرط نبسته بود. خونه همهی پول رو برمیداره.
بیمار ششم: نه، اون یدونه خبرچینه، یه جاسوس، من...
کروپیه: خفه شو، اسلیوینسکی. خونه برندهاس. ادامه بدید. خانوما و آقویان، شرطبندی کنید.
|صحنهی شانزدهم|
برداشت شخصی دستانداز:
در این صحنه زن جوانی که همسر استالین است میآید پشت پنجرهی اتاق یوری پتروفسکی و به او میگوید که به استالین بگوید که هنوز دوستش دارد ولی نگوید کجا زندگی میکند. یعنی حتی همسرش هم ترجیح میدهد که استالین نداند کجاست. همینجور که این زن یعنی همسر استالین دارد حرف میزند و پشت سر هم حرفهایش را تکرار میکند، زن مسنّی به سمت پنجره میآید و شروع به حرف زدن با یوری پتروفسکی میکند. زن مسنّ کسی نیست جز مادر استالین که نگران پسرش است که در بستر بیماری به سر میبرد. مادر استالینی که مسئول پاکسازی بزرگ (تصفیه کبیر) و کُشتن هزاران نفر برای یکدستسازی کشورش است، در طنز سیاه و گزنده ویسنییک، نگران است که فرزندش به دلیل بیماری و خستگی، چند روز است که نتوانسته آدم بکشد!
بخشی از صحنهی شانزدهم نمایشنامه:
زن پیر: ( همزمان با زن جوان حرف میزند.) یوری پتروفسکی، بهش بگو مادرش گفت خودش رو نباید خسته کنه. اون خستهاس. دیگه کسی رو نمیکشه. من میدونم، حالش خوب نیست.
اون دیگه کسی رو نمیکشه؛ چون حالش خوب نیست. اون مریض شده، یه هفتهاس کسی رو نکشته. ناخوشه، صورتش را اصلاح نکرده. بهش بگو مادرش نگرانه. چهار روزه آدم نکشته، درست غذا نمیخوره، خیلی مشروب میخوره، ریشش رو نمیتراشه، مریض شده. بهش بگو مادرش نگرانه... این روزا آدم نمیکشه، خوب نمیخوابه، خستهاس، شبا بیدار میمونه، چرا؟ ریشش رو نمیتراشه، سرفه میکنه، مریضه، یه هفتهاس کسی رو نکشته، بهش بگو مادرش نگرانه. اون مریضه، سرما خورده، خستهاس، با وحشت از خواب میپره. چرا؟ بهش بگو...
|صحنهی هیجدهم|
برداشت شخصی دستانداز:
از دیرباز تاکنون، شعارهای «مرگبر»، «مردهباد» و «محکوم به مرگ کردن»های مکرّر، جزو رفتارهای عادی شده و معمولی ملّتها بوده است. هر ملّتی که ناراضیتر باشد، تعداد شعارهای «مرگبر» و «مردهباد»ش بیشتر است. در زمان استالین نیز مردم به شعارهایی از این دست دلخوش و امیدوار بودند. امّا چه بهتر و مطمئنتر که افراد مستحق مرگ را موقعی محکوم به مرگ کنیم که مرده باشند! اینجوری از تحقق کامل شعارمان اطمینان داریم!
بخشی از صحنهی هیجدهم نمایشنامه:
بیمار دوم: رفیق یوری پتروفسکی، ماکسیم گورکی واقعاً مُرده؟ از اونجاییکه به مرگ محکومش کردیم، خیلی برامون مهمه که تایید بکنید اون مُرده.
یوری: اوم مُرده.
تماشاگران احساس رهایی میکنند. همه دست میزنند.
بیماری که با استالین ملاقات کرده: میخوام داستان دیدارم با استالین رو تعریف کنم. میخوام به رفیق یوری پتروفسکی بگم چطوری استالین رو دیدم.
بیمار دوم: یه سوال یوری پتروفسکی. ما میخوایم سیمیون بابایفسکی، میخاییل بوبیِنوف و واسیلی آجایف رو هم به مرگ محکوم کنیم؛ چون برندهی جایزهی استالین شدند. ما هر کسی رو که برندهی جایزهی استالین شده باشه به مرگ محکوم میکنیم. اینا مُردهان؟
یوری: نه.
بیمار دوم: پس هنوز نمیتونیم به مرگ محکومشون کنیم...
پشت صحنهیِ کمدی-تراژدی، امّا کاملاً واقعی این یادداشت:
بخشهای مربوط به کتاب را حسین، فرزند کوچکم، با سواد اول ابتدایی مجازیاش، نوشته است. در حین نوشتن این بخشها، این قدر سوال کرد (بابا توتالیتاریسم یعنی چی؟ بابا کمونیست یعنی چی؟ بابا استالین کی بوده؟ بابا مائو کی بوده؟ بابا کاسترو کی بوده؟ بابا چائوشسکو کی بوده؟ ... این سوالها را در حالی میپرسید که دندانهای شیری جلواش افتاده و سین و شیناش با هم قاطی میشود!) که بابت کاری که به او سپرده بودم، پشیمان شدم. برای این کار دههزار تومان (وجه رایج مملکت!) دستمزد گرفت، ولی مدعی بود که چون زیاد نوشته است و چشم درد شده باید دستمزدش دلار و یورو باشد. به هر حال این حرف و حدیثها دلیل نمیشود که از او تشکر نکنم. این را هم بگویم که او وقتی متوجه شد که بخش بسیار کوچکی از چیزهایی که نوشته، پاک شده است و بنده دارم آن بخش را خودم بازنویسی میکنم، زد زیر گریه و میخواست کلّ دستمزدش را برگرداند، ولی وقتی فهمیدم او به دنبال کسب پول پاک است و به درستیِ انجام کارش اهمیت میدهد، ده هزارتومان دیگر به او جایزه دادم.
شما هم دعوت هستید!
برخی از دوستان جوان و نوجوان عزیزمان در ویرگول گروهی را تشکیل دادهاند تا مجلهای را به ثمر برسانند. این دوستان عزیز توقع دارند، در کاری که قصد انجامش را دارند، عزیزان پیشکسوت نیز آنها را در این کار یاری کنند. ولی گویا درخواستی که از برخی از عزیزان پیشکسوت داشتند، با جواب منفی روبرو شده است. از بنده خواستند که ریش سفیدی کنم. برای همین بنده در اینجا تا جایی که حضو ذهنام اجازه میدهد، اسم دوستانی که فکر میکنم میتوانند یار خوبی برای این عزیزان باشند را میآورم و خواهش میکنم اگر برایشان مقدور است، تا جایی که میتوانند، با جواب مثبت خودشان، انگیزهای شوند برای این دوستان که میخواهند یک کار جمعی خوب و باحال را در ویرگول شروع کنند.
کورش هادیان / ٱذرخݰ⦕⦖ عـزےزے / احمد سبحانی / حسین قربانی / فرهاد ارکانی / علی خالقی / شیما صداقت /بهنام / سهیلا رجایی / بهرام ورجاوند / علیرضا طهرانیها / سهيل / علی دادخواه / حجت عمومی / مژگان هزارخانی / آنیتا / مجتبی / سپهر سمیعی / نیلوفر موسوی / مصطفی ارشد / آسیه محمودی / مریم جعفری(تفرشی) و اسم تمام عزیزان و افراد محترمی که اینجا نیست ولی احساس میکنند میتوانند به این عزیزان کمک کنند.
مطلب قبلی:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید شهریور تمام شده، پس لطفاً بجنبید!
پُستهای نوشته شده برای موضوعات گاهنامهی شماره بیست، تا این لحظه (به ترتیب):
یک عصر تبدار (کلاژ نویسی) اثر Lavenderfantasy
تنها نوشته است که میماند! اثر ♦ P⩑R§Δ ♦
ویرگولی که هست و ویرگولی که میخواهم! اثر آتنا مهرانفر
نور را باید دید :) اثر Evil angel
روایت یک شکست اثر fatemehjavahery
امیدوارم در پست بعدی، اسم خودتان و مطلبتان، جزو این فهرست باشد.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
جادوگرانی که واقعیت را مینویسند
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب کار عمیق نوشته کال نیو پورت
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حق: بندهای 59، 60 و 61