صحرا در دال مثل داستان ۳ سال پیش - خواندن ۷ دقیقه خاطرت هست؟! پرسید اندوه دوری را چه تسکین است؟ گفت خیال..
رامتین امانی در دال مثل داستان ۳ سال پیش - خواندن ۵ دقیقه بهتر از با آدمیان بودن آغوش گرمش پس از دو هفته تنهایی مانند نانِ داغِ عصرانه می مانست که دیگر...
امید عسکری گلستانی در دال مثل داستان ۴ سال پیش - خواندن ۳ دقیقه نیمکتهای خالی آقای معلم همانطور که ....
زهرا علیزاده در دال مثل داستان ۴ سال پیش - خواندن ۴ دقیقه «گذر عمر» "خاطرهٔ کودکی"کمی به ظهرِ دوشنبه مانده بود. دلم اما، مانند عصرهای جمعه...
نفیسه خطیب پور در دال مثل داستان ۴ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه جشنِ بارانی. ببار ای بارون ببار. با دلم گریه کن خون ببار.
Donya در دال مثل داستان ۴ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه پوستمان از شدت تابش آفتاب سوخته بود. (I) سویچ را از روی پله برداشتم. نور آفتاب کج تابیده بود به حیاط کوچک خانه...
سعید صالح در دال مثل داستان ۴ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه خیال میکنم تمام خوابهایم را گم کردهام، میشنوی؟ از تشنگی از خواب بیدار شدم.چشمام هیچجا رو نمیدید، با احتیاط به سمت آ...
مهدی بردبار در دال مثل داستان ۴ سال پیش - خواندن ۶ دقیقه داستان کوتاه "پیشبینی چند روز بارانی" لباس می پوشم. کوله پشتی ام را روی شانه ام می اندازم، گوشی و سیگار و فن...