Z14·۳ روز پیشداستان «محافظ» قسمت سومبه نام خداماتئو... . کلاهش چهره اش را پوشانده بود. کلاه فلزی ظاهری عجیب داشت و جای دو چشم برای دیدن رویش بود، لباس فلزی اش هم بیشتر شبیه به…
Z14·۴ روز پیشداستان«محافظ» قسمت دومبه نام خدااین جا یک سازمان نجات است، که تشکیل شده از موجودات فضایی که برای محافظت از دیگر موجودات فضا عضو این سازمان شده اند. من هم در این…
سیروان صمیمیدرمن در داستانهایم·۴ روز پیشدر لایه هانقشه بردار جایی ایستاد که هیچ نقطه ای دیده نمی شد. وسعتی بی کران و یک دست میرها را جابهجا و گراها را یادداشت میکرد. وسعت کمکم، تکهتکه
ملیکا اجابتی·۴ روز پیشتویی که تو نیستیلعنت به روزی که دیدمت.این جملهای بود که از صبح تا شب در ذهن آذر، چرخ میخورد و یک دم آرام نمیگرفت. جملهای که نمیگذاشت از خیلی چیزها عبو…
Z14·۵ روز پیشداستان«محافظ» قسمت اولبه نام خدا هزاران سال نوری دورتر از کهکشان راه شیری کهکشانی است به نام کهکشان الماس، در این کهکشان سیاره هایی وجود دارد که هر کدام از یک ن…
MongelدرWestWood™ | Story Club·۵ روز پیشدرخت سیب«نه، ببین، من واقعاً دیدمش، لمسش کردم، حتی سفتتر از سنگ بود!!»
سیروان صمیمیدرمن در داستانهایم·۶ روز پیشمردی در انتهای سرزمین بادمردی را که باد می نامیدند با خودش گفت: «این جا باد نمی آید. باید به جایی بروم که همیشه باد می آید.» و شروع کرد به وزیدن. ...
نازین جعفرخواهدرپناهگاه نویسندگان·۹ روز پیشدستها خواهند گفت.سرباز سرش را از دریچهٔ کوچک جلو آورد و با لحن خشنی گفت:«آهای فاتحی! پاشو ملاقاتی داری!» در باورش نمیگنجید، ملاقاتی؟