محیا مرادی سرور·۴ ماه پیشنارنجی مرد!عمه چادر چاقچورش را سفت کرد، دست دو برادرزاه را گرفت. مسجد محل قرار بود به بچه ها جوجه رنگی بدهد. دوتا جوجه رنگی در ازای یک خرید. نارنجی و…
حسن علیزاده·۱ سال پیشاز یاد رفتهها؛ نارنجیدهه هشتاد مثل حالا نبود که از هر گوشه و کناری یک وبسایت یا صفحه و کانال بخواهد درباره فناوری بنویسد، شبکههای اجتماعی که آنچنان فعال نبو…
سید مهدار بنی هاشمی·۳ سال پیش45-خانوم نارنجییه خانومی بود تو پاساژی که پاره وقت کار می کردم. من بهش میگفتم خانوم نارنجی. آخه سرتاپاش نارنجی بود. لباساش. لاکش. رژی که میزد. گوشواره هاش…
شهرزاد قصهگو·۴ سال پیششب دویس و شصت و بپر” یا “خونه مادربزرگه”دیگه همین مونده از حیاط محشر خونه آقاجان و مادربزرگ همدانی.من، تازه بیدار شده بودم و قهوهم دستم بود که دلم ضعف رفت واسه عمه ملیحهام. زنگ…
elaa·۶ سال پیششبهای سحرآمیز پاییزی، جوراب کاموایی، کدو تنبل، خرمالوراستش را بخواهید تا همین سال قبل هیچ دل خوشی از پاییز نداشتم، این فصل برایم مانند پیرمرد دل چرکینی بود که پا در کوچه های شهر میگذاشت و سایه اش که در کوچه می افتاد با بی اعتنایی به صدای خنده و شادی بچه ها، توپ بازی آنها را کاملا خونسردانه با ضربات متعدد چاقو تکه تکه میکرد ، بعد از آن با بدجنسی تمام شنل تیره رنگ خود را طی حرکتی نمادین در هوا چرخی میداد و بی توجه به نگاه...