Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

داستان کوتاه | توپ دولایه! ♧

رفت سراغ کمد کوچکی که از زمان کودکی آن را داشت. درش را برای هزارمین بار باز کرد. هر بار یکی از وسایل داخل کمد نظرش را جلب می کرد. این‌بار یک راست رفت سراغ توپ دولایه. توپ دولایه را برداشت و به آن زل زد. ناخوداگاه اشک از چشمانش جاری شد.

با تماشای آن یاد برادر دوقلویش افتاد که برای اینکه او راحت باشد، همه نوع سختی را متحمّل شده بود. برادری که فقط دو دقیقه زودتر به دنیا آمده بود و خود را برادر بزرگتر می‌دانست. نه اینکه فقط خود را برادر بزرگتر بداند. نه. واقعاً بزرگتر بود و در حقش بارها و بارها بزرگی کرده بود. برای او ضربه خورده بود. برای او خاکی شده بود. برای او حتی قطعه قطعه ...

با هم به جنگ رفته بودند. وقتی نارنجک دشمن کنارشان افتاد. برادر بزرگتر، آخرین بزرگی را در حقش کرده بود. خود را روی نارجک انداخت تا او جان سالم به در ببرد. بدن خود را قطعه قطعه کرد تا او سالم بماند. هر چه بیشتر و دقیق‌تر به آن توپ دولایه نگاه می‌کرد، اشک‌هایش بیشتر و بیشتر می‌شد... توپ داخل که هنوز سالم مانده بود، خود خودش بود و توپ لایه دوم، برادر بزرگترش که به قیمت از بین رفتن خودش، نگذاشته بود به او هیچ آسیبی برسد!

توجه:

بعد از پنج‌سال، این داستان کوتاه، بازخوانی و اصلاح شد. نسخه‌ی جدید این داستان را می‌توانید در سایت دست‌انداز و از اینجا بخوانید.

سه مطلبی که در طول هفته گذشته منتشر کردم:

ساقی!

روش ساخت آسان جهنّم برای تنبلای بی خاصیت و...!

خون آشام های انرژی:خون آشام هایی که هستیم یا با آنها زندگی می کنیم!

فهرست نوشته هایی که در 48 ساعت گذشته خوندم و به نظرم خوندنشون خالی از لطف نیست(به ترتیب طول!):

معرفی کتاب| چه کتابایی از نمایشگاه کتاب بخرم؟

چهل سالگی را تعریف کرده و نمودار آن را بکشید

آلبرت انیشتین و آتشفشان های خاموش آرزو

فیلم خوری یا شوآف!! مسئله این است.

شخصی ترین و متفاوت دنیای «استاد»

برشی از کتاب سه‌شنبه‌ها با موری

دوست و رفیقِ خارجی پیدا کن!

چرا خودشناسی مهم است؟

مثل شاه وابسته نیستیم...

از جنون تا شاهکار هنری

اینستاگرام و ازادی بیان

⚛️بیا و غریبه‌ام بمان!

عمیق‌ترین ترس

یک عممممممر

نامه خیس

دوستانی که جای مطلب خوبشون اینجا خالیه به خوبی خودشون ببخشن.

حُسن ختام اول:دو شعر از کتاب مجموعه شعر«باران»سروده توحید مهدی نژاد؛انتشارات مکتوب آستارا:

کاش می شد باده از باران گرفت

کاش می شد از محبّت جان گرفت

کاش می شد دور از این غوغای غم

زندگی را بیش از این آسان گرفت

و

صد زخم تیشه دارم فرهاد وار باران!

شور است اشک چشمم،شیرین ببار باران!

حُسن ختام دوم:

https://www.aparat.com/v/gOYRU






توپ دولایهنوستالژیداستانشهیدداستان کوتاه
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید