مردی میدوید. طوری که برای اینکه علّت دویدنش را بپرسند باید اندکی همراهش میدویدند. از بین کسانی که شاهد و نگران دویدن مدام او بودند، چند نفری علّت دویدنش را پرسیدند و او هر بار فقط یک جواب داد: «دنبال خوشبختی هستم، آنقدر میدوم تا به او برسم.» پرسندگان بارها به او گفته بودند: «ما نیز همچون تو مدتها به دنبال خوشبختی دویدهایم، ولی هرگز توفیق یافتنش را نداشتهایم. پس بیهوده به خودت زحمت نده!» امّا گوش مرد به این حرفها بدهکار نبود و همچنان یک نفس به دنبال خوشبختی میدوید. مرد آنقدر دوید که پیر و شکسته شد و از دویدن افتاد. آنگاه که از دویدن افتاد و چارهای جز آهسته رفتن نداشت، خوشبختی را یافت. با تعجّب از خوشبختی پرسید: «من سالها به دنبال تو دویدم و تو را نیافتم، چگونه حالا که پیر شدهام و از راه رفتن افتادهام، خود را به من نشان دادی؟!» خوشبختی گفت: «من پیش از این بارها خودم را به تو نشان داده بودم و تو را با صدای باد، با صدای پرندگان، با صدای جوی آب، با صدای بال پروانهها، با صدای زنبورهای عسل، با صدای برگ درختان و با خیلی از صداهای دیگر فراخواندم، ولی تو آنقدر شتاب داشتی که نه توانستی مرا ببینی و نه توانستی صدایم را بشنوی. تو مرا در دویدن جستجو میکردی، من در آهستگی منتظرت بودم!»
یادداشت مرتبط:
یادداشت پیشین:
حُسن ختام: به نقل از کتاب «دایی وانیا» اثر «آنتوان چخوف»
آنهایی که صد یا دویست سال دیگر پس از ما بیایند، ما را به خاطر این که این طور زندگیمان را احمقانه و این اندازه مبتذل گذراندهایم، نخواهند بخشید. شاید آنها وسیلهای برای خوشبختی بیابند ولی ما... من و تو فقط به یک امید زندهایم و آن اینکه وقتی برای همیشه در تابوتمان خوابیدیم، اشباحی شاید خوشایند به سراغمان بیایند.
یادداشتهای پیشهادی: