«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
ماهنامه ی دست انداز(شماره ی ۱۵)+سه برنده و یک مسابقه با مثال!

در خرداد ماه ۹۹ : ۱۵ مطلب منتشر کردم. به طور میانگین: هر۲ روز، یک مطلب. در این ماه، تعداد مطالبم از ابتدای حضور در ویرگول - تیرماه سال۹۶ - تاکنون به ۶۳۱ مطلب، رسید. این مطالب، از ابتدای ماه تا پایان خرداد ۹۹، در مجموع ۲۶۹۸۸ و به طور میانگین روزی ۸۷۱ بازدید داشتند. در ابتدای ماه حدود ۱۴۴۵ عزیز، مطالبم را دنبال می کردند که در انتهای ماه به بیش از ۱۵۲۵ نفر رسیدند.
مطالبی که در این ماه منتشر کردم (به ترتیب انتشار):















سه برنده ی این ماه؟
پانزده نفر با پانزده مطلب در مسابقه ی دست انداز ماه خرداد حضور یافتند. انصافاً مطلب تمام دوستان خوب بود. از بین این عزیزان اسم هفت نفر را که به نظرم، مطلب نسبتاً بهتری نوشته بودند را انتخاب و روی برگه های کاغذ نوشته و تا زدم. چشم هایم را بستم، کاغذها را به هم زدم و سه برگه را برای اهدای جایزه انتخاب کردم. قرعه به نام نویسندگان عزیز این سه مطلب افتاد:
بنابراین ضمن عرض تبریک صمیمانه، از برندگان عزیز می خواهم: «کتاب یا کتابهایی درخواستی خود-تا سقف مبلغ هفتاد هزار تومان-را با یک آدرس برایم ایمیل کند.»
موضوع مسابقه اردیبهشت ۹۹: «مغازه ی زندگی!»
کتاب «مغازه ی خودکشی» اثر «ژان تولی» رو خوندید؟ همون کتابی که توش یه زن و شوهر، به مردمی که قصد خودکشی دارند، ابزار خودکشی می فروشند؟! شما می تونید از همین حالا یک مطلب تحت عنوان «مغازه ی زندگی!» بنویسید. توی این مطلب بنویسید که اگر قرار باشه یه مغازه احداث کنید که توش ابزار زندگی بفروشید، چه ابزارهایی می ذارید که بتونه کسی که قصد خودکشی داره رو به زندگی برگردونه؟ یه نفر که تصمیم گرفته خودش رو بکشه ولی هنوز تردید داره، میاد مغازه تون و شما قراره بهش پیشنهاد بدید که مثلاً قبل از اینکه خودت رو بکشی، این صداها رو گوش بده!، این فیلما رو ببین!، این کتابا رو بخون!، این عکسا رو ببین!، این حرفا رو بشنو!، این...! و بالاخره یه جوری طرف رو به زندگی امیدوار کنید. در این که شما توی این مغازه چی می خواید بفروشید و چه جوری می خواید طرف رو به زندگی برگردونید، کاملاً آزاد هستید. قالب نوشته هم آزاده. داستان، طنز، جدّی، شوخی، هر جوری که دلتون خواست مطلبتون رو بنویسید. برید ببینم می تونید طرف رو یه جوری به زندگی برگردونید!
می شود یک مثال بزنی؟ چرا نمی شود؟ این هم یک مثال ولی یادتون نره در مثال، جای مناقشه نیست!
مغازه ی زندگی!
مطلبی که بنده به عنوان مثال نوشتم، یک نیمچه نمایشنامه ی کوتاه، با طنزی تلخ است. امیدوارم بپسندید.
یک مغازه ی کوچک که بالای آن نوشته«مغازه ی زندگی»را تصور کنید که داخل آن یک فروشنده ی میانسال که به نظر نمی رسه خودش خیلی امید به زندگی داشته باشه، پشت یک میز و رایانه نشسته و دارد بازی می کند. دور تا دور مغازه را قفسه هایی از کتاب و لوازم متفرقه مانند توپ دولایه، تیله، فرفره، منج و... پوشانده است.
روی در مغازه تابلویی نصب شده که روی آن نوشته:«بیمار خنده های توام، نیشتو بیشتر باز کن!» و به دیوار مغازه تابلوهایی نصب شده است که روی آنها این جمله ها نوشته شده است:«ما شما را مثل آب خوردن به زندگی امیدوار می کنیم!»، «هیچ وقت نگو لعنت به زندگی، همیشه بگو لعنت به مردگی!»، «ما زندگی را مثل عسل برای شما شیرین می کنیم!»، «هیچ چیزی به اندازه ی زندگی شیرین نیست!»و... .
پیرمردی که قوز کمرش از سرش بالاتر قرار گرفته و سرش از نافش پایین تر، عصازنان ولی چُست و چابک وارد مغازه می شود. مستقیم به سمت مغازه دار می رود.
سلام پسرم!
من پسرت نیستم!
حالا پسر هر خری که هستی مهم نیست. سلام!
پدرجان حرف دهنتو بفهم!
من پدرت نیستم!
حالا پدر هر خری که هستی مهم نیست. سلام!
یه امری دارم!
شما ته تهش می تونی یه عرضی داشته باشی!
باشه، یه عرضی دارم!
بفرمایید در خدمتم.
من تا همین ده روز پیش که نود سالم تموم شد، به زندگی خیلی علاقه داشتم. روزی صد تا طناب می زدم، دوهزارمتر می دویدم، پنجاه تا شنا می رفتم با صد تا دراز نشست!
از هیکل میزونی که دارید قشنگ معلومه!
زر نمی زنما، دارم صحبت می کنم. می ذاری؟!
ببخشید. بفرمایید زرتون رو، معذرت می خوام صحبتتون رو بکنید.
تا اینکه چند روز پیش که داشتم طناب می زدم، طنابم گرفت به گردن زنم، زنم خفه شد!
چه جوری خفه شد که نتونستی نجاتش بدی؟
اینقدر سرعت طناب زدنم زیاد بود که تا متوجه بشم زنم داره خفه میشه، شش بار باهاش طناب زده بودم!
گرفتی ما رو؟! یعنی شما نفهمیدی طناب سنگین شده؟ بعدشم چه جوری اون خدا بیامرز رو از لای پات رد می کردی؟!
زنم اینقدر کوچولو و ریزنقش بود که از همون اول که زنم شد، توی فامیل بهش می گفتند خاله ریزه. الان که خدابیامرز هشتادسالش شده بود، گوشت و استخون، روی هم بیست کیلو نمی شد. برای همین هیچی نفهمیدم!(بغض می کند) ای کاش خدابیامرز فقط خفه شده بود!
مگه اتفاق دیگه ای هم براش افتاد؟
(با گریه)هم سوخت، هم خورد شد!
اونا دیگه چرا؟
چون وقتی طناب توی گردنش گیر کرد، یه سینی دستش بود که توش قوری چای و کتری آبجوش و لیوان بود. آبجوش ریخت روش. استخوناش رو هم که من اینقدر بالا و پایینش کردم و کوبوندمش زار و زمین که خورد و خاک شیر شد!
خسته نباشی واقعاً، زدی خدا بیامرز رو نیست و نابودکردی که!
از عمد که نبود! یه اتفاق بود!
خُب حالا چه کاری از دست من ساخته است؟
امیدم رو از زندگی از دست دادم، بهم گفتند بیام پیش شما، می تونی منو به زندگی امیدوار کنی!
حالا برای چی می خوای به زندگی برگردی ؟ از این نود سال که زندگی کردی، چه خیری دیدی که قرار از بقیه ش ببینی؟!
آقا به من گفتند بیام اینجا شما منو به زندگی امیدوار کنی، شما که داری این یه ذره امیدی همه که دارم ازم می گیری! داری یه کاری می کنی که من برم خودمو بکشم!
پدر جان من از سر بیکاری این مغازه رو زدم. به خاطر پول. من دنبال مشتریایی می گردم که پول یا مفت زیاد دارند، مشکلی هم ندارند، خوشی زده زیر دلشون می خوان یه کاری دست خودشون بدن. نه کسایی مثل تو!
مگه اونایی که گفتی هم امیدشون رو از دست می دن؟!
اوه!، تا دلت بخواد! اگر اینا نباشن من باید دو روزه در اینجا رو تخته کنم!
یعنی اصلاً آدم بدبخت بیچاره پیشت نمیاد؟
خیلی کم، نمی دونم چه صیغه ایه که هر کی بدبخت تره امیدش به زندگی بیشتره!
عجیبه! حالا می گی من چه کار کنم؟!
پول و پله توی دست و بالت داری؟!
آه ندارم که با ناله سودا کنم!
من گفتم پول و پله داری، بفرستمت مغازه های زندگی بالای شهر که جنسشون جوره! فک و فامیل چی، داری؟!
هیچ کس!
ای بابا، تو از کجا می آوردی می خوردی؟!
همسایه ها زحمت می کشیدند ته مونده های غذاشون رو می دادند به ما می خوردیم!
مرد حسابی شانس آوردی همسایه هات مرغ و خروس نداشتند وگرنه از گشنگی می مردی که! اگه از من بپرسی می گم تو تا همین جاشم زیادی عمر کردی! باور کن اگر همین الانم بمیری، دیگه کسی بهت خورده نمی گیره!
اگه نمردم چی؟ همین جوری زجر بکشم؟
نه، خودت رو بکش!
آخه چه جوری؟
جایی که زندگی می کنی پنجره داره؟!
نه!
مگه خونه ی بدون پنجره هم داریم؟
اگر خونه ت چادر باشه، آره!
ای بابا تو با این وضعیت این همه عمر کردی؟!
بله!
دیگه برای چی ورزش سنگین می کردی؟
معلومه، برای اینکه رو فُرم باشم. برای اینکه سالم بمونم!
پدر جون روی فُرم بودن و سالم موندن برای مایه داراست نه برای توی آسمون جُل؟ پس اینکه می گن طرف نون نداره بخوره، پیاز می خوره اشتهاش باز شه، حکایت توئه! پول داری طناب بخری؟!
پول ندارم یه قرقره نخ بخرم، چه برسه به طناب!
راستش من طناب درست و درمون ندارم. وگرنه ازت دریغ نمی کردم!
طناب؟ طنابو چه کارش کنم؟
ببر رختات رو روش خشک کن! مرد حسابی برای اینکه بری خودتو دار بزنی!
هیچ راه دیگه ای به نظرت نمی رسه؟!
برو خودت رو از بالای یه بلندی پرت کن پایین!
(بعد از کمی مکث)به نظرت این پُل عابری که صدمتر پایین تره خوبه؟
حرف نداره، فقط حواست باشه کسی نبینه جلوتو بگیره!
باشه!
یادتم نره با سرم بیای پایینا!
برای چی؟
برای اینکه اگر با پا بیای پایین شاید نمیری. پول که نداری، کس وکارم که نداری، اونوقت اسیر و عبید می شی!
اگه یه وقت دلم نیومد خودمو بکشم چی؟
نترس بابا. یه بسم الله بگو، بعدش بپر پایین. خدا خودش کمکت می کنه!
راست می گی. قربونش برم. تا حالا هر وقت صداش زدم جوابمو داده!
(با حالت زمزمه)از سر و وضع زندگیت معلومه!
چیزی گفتی؟!
می گم برو به امون خدا!
پیرمرد از مغازه خارج می شود. مغازه دار دستپاچه می خواهد مغازه را تعطیل کند. سرش را از در مغازه بیرون می برد و به پیرمرد که هنوز خیلی دور نشده می گه وایسا منم باهات میام!
تو هنوز جوونی برو به کار و زندگیت برس!
نمی خوام خودمو بکشم که!
پس واسه ی چی می خوای با من بیای؟!
می ترسم یه وقت نتونی خودتو بکشی، گرفتار شی. میام اگه یه وقت نتونستی، کمکت کنم!
الهی خیر ببینی از زندگیت، جوون. یه وقت زحمتت نشه ها؟
نه بابا چه زحمتی؟ رحمته! شما هم جای پدر خودم!
الهی عاقبت به خیر بشی پسرم!

نکته:
- شما سعی کنید تا جایی که می شه نه مغازه تون مثل این مغازه باشه، نه مغازه دارتون مثل این مغازه دار!
چه هشتگ هایی بگذاریم؟
- هشتگ های «مغازه ی زندگی»، «مسابقه دست انداز» و«حال خوبتو با من تقسیم کن».
چه عنوانی برای نوشته بگذاریم:
- «مغازه ی زندگی!»
دو مطلب قبلیم:
حُسن ختام: الهی هیچ خونه ای بی دختر نباشه. روز دختر مبارک.
صرفاً جهت اطلاع:
- علت تاخیر در انتشار ماهنامه ی دست انداز این ماه، قطعی اینترنت مخابرات در بعد از ظهر تا پاسی از شب گذشته بود. البته بعد از ظهر امروز هم، اینترنت قطع بود، ولی شکر خدا با چند بار تماس و پیگیری بالاخره وصل شد.
مطلب بعدیم: به شرط حیات و دور ماندن از ممات.
باغ کاغذی(۲)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماهنامهی دستانداز(شمارهی ۱۶) + ۵ برنده و ۱ مسابقه با ۲ موضوع!
مطلبی دیگر از این انتشارات
گاهنامه دستانداز-شماره ۱۹
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماهنامه ی دست انداز(شماره ی ۱۳)+یک برنده و یک مسابقه
آقا جان من این کتاب مغازه خودکشی رو خوندم چقدر بد بود مخصوصا با اون پایان بندی بی منطقش
نظری نداری مارو روشن کنی؟
یه پیشنهادی
البته جسارتا
میتونید شما یه انتشارات به نام مسابقه دست انداز بزنید و بعد پستای مسابقه رو اونجا قرار بدید تا دوستان بتونن راحت پیدا کنن پستارو.
ممنون ازتون????
تبریک خیلی زیاد به برندگان شماره قبل و آرزوی موفقیت برای شرکت کنندگان این شماره?
داستانتون هم خیلی شیرین بود حالم خوب نبود و کلی خندوندم ??
انشاالله که همیشه قلمتون مانا باشه ??
خوشحالم که ایدهی مسابقهی قبلی به دردتون خورد:)
ممنون از اینکه برای خوندن این مطلب وقت گذاشتید و نظر خوبتون رو برام نوشتید.
امیدوارم یخچالتون همیشه پُر از خوراکی های رنگارنگ و خوشمزه باشه:)
همیشه سالم و سربلند باشید. انشاءالله
خدای عزیز رو شکر خوبم. ممنون از احوالپرسی تون. امیدوارم شما هم خوب و خوش باشید.
آقا اگر بتونید شرکت کنید که باعث افتخاره ولی چشمم آب نمی خوره:))
صادق هدایت به مخیلهش خطور نمی کرد که بعد از مرگ خودخواسته ش، طرفدارهای پر و پا قرصی مثل شما پیدا کنه وگرنه عمراً اون دسته گل رو به آب می داد! البته کسی داره این حرف رو می زنه که همه چیزخوانه و تقریباً اکثر آثار صادق هدایت رو خونده ولی مثل شما بهش دل نبسته:)
این خونه ی جدیدی که اومدیم. متاسفانه اینترنتش به خوبی خونه ی قدیم نیست. چند روزه بعد از ظهرها که خونه هستم و می خوام با اینترنت کار کنم، قطع و وصل می شه. زنگ هم که می زنم می گن مشکل سراسریه و از شکیباییم سپاسگذاری می کنند:))
براتون آرزوی سلامتی و دل خوش دارم.
خدای عزیز رو شکر خوبم. امیدوارم حال شما هم همانطوری که فرمودید، خوب باشد.
آقا روز پسر که نداریم. ولی بهتون تبریک می گم تا بلکه به قول خودتون دلتون نسوزه:)
ممنون که وقت گذاشتید و نظرتون رو برام نوشتید.
موفق و پیروز باشید. ان شاءالله
مسابقه ی این ماه که چهار روزه شروع شده است و بیست و شش روز از مهلتش مونده. موضوعش اینه که شما قراره یه مغازه ی زندگی افتتاح کنید. این مغازه کارش اینه که مشتری هایی که می خوان خودکشی کنند رو منصرف کنه. برای مثال هم می توانید به مطالبی که دوستان تا الان نوشتند، مراجعه کنید:
https://vrgl.ir/aPDR5
https://vrgl.ir/4rAXr
https://vrgl.ir/xtDOE
خوشحال می شم شاهد حضور شما در مسابقه ی این ماه باشم.
موفق و پیروز باشید.
عالی...عالی...عالی
خداقوت..تبریک به برندگان مسابقه??
ممنون که بنده رو هم قابل دونستید تا برای سومین بار لذت برنده شدن در مسابقه تون نصیبم بشه:)))
بنده با اجازه تون کتاب "رهبری" سِر الکس فرگوسن رو مد نظر دارم. میدونم قیمتش حدود پنجاه تومنه ولی احتمالا با هزینه پست و این داستانا همون هفتاد تومن درمیاد:))
بازم ممنون?❤
این حد از سخاوت مندی جنابعالی واقعا ستودنی هست:)))
انشاالله زندگی تون سرشار از سخاوت، برکت و پیشرفت باشه??