Saboor Anwari·۸ ماه پیشکتابهای عجیبفیلمها عجیب هستند، کتابها عجیبتر. حقایقی را که قبلن هم میدانستی، وقتی در کتابی میخوانی، روحت بیشتر درگیر میشود و ذهنت مانند پیچک درخ…
لیلافرزادمهرm_15996912·۳ سال پیشقوری بندزدهقوری بند زدهنازگل دختر ۵ ساله ای است که با نامادری و دو برادر ناتنی زندگی میکرد.هر روز برای شستن ظرف ها به کنار رودخانه پشت خانه میرفت.طب…
شهرزاد قصهگو·۴ سال پیش"شب صد و هفتاد و یکم" یا "خاکستر"دوشنبهام تمام شد. با سارا تمامش کردم. روزم را به غایت زیستهام، خندیدهام و فرار کردهام…
یادداشت های یک دختر معمولی·۴ سال پیشدست های سوخته!!!خب کمتر از دو ساعت به امتحانم مونده و اومدم اینجا دوست دارم بنویسم :)بعد از مدت ها رفته بودم دوچرخه سواری و دستکش یادم رفته بود و نور پر مه…
موازیان بهناچاری·۶ سال پیششاعرانگی ام برای تو... دیگر نمی توانستم برای غیر بنویسم... دیگر هر چه شعر داشتم برای تو بود. اینجا بود... من آماده این شور نبودم. من عهد بسته بودم که عاشقی نکنم. من آدم عاشقی نبودم... اما ناگاه درتله عشقی افتادم که تو پهن کرده بودی... میدانستم که از این عاشقی جز خاکستری از من نمیماند. مرام عاشقی کردن من اینگونه است. تا انتهای تشنگی می روم و انتهای تشن...