سعیده مظفری در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۱ دقیقه توروخدا یکم مهربونتر? یادمه کلاس شیشم که بودم، یه روز زنگ آخر گوشه حیاط خلوت یه صدای ضعیفی ب...
سید مهدار بنی هاشمی در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۴ دقیقه روزی که بروسلی پادشاه خرها را نجات داد داستانک طنز
مرضیه در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۱ دقیقه مردی که میترسید از خیابان رد شود مرد ۶۰ ساله به نظر میرسید. جملاتی گفت. متوجه نمیشدم. هم آهسته حرف می...
پسرک مهاجر در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۹ دقیقه یک ده آباد و ده شهر خراب از دم ورودی حیاط صدای زنانهای بلند شد: « بچهها بیایین ناهار! »یک ر...
سید مهدار بنی هاشمی در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۳ دقیقه تقلب بسم الله الرحمن الرحیم. دیروز جایی افطاری دعوت بودم به صرف شله. افطاری...
سید مهدار بنی هاشمی در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۳ دقیقه همینجوری .. الکی .. برای خالی نبودن عریضه سلام دوستان. امشب شب بیست و سوم بود و نیت دارم تا اذان صبح بیدار باشم...
علیرضا در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۴ دقیقه گریس تو راهه، یه کم هم مکالمه دو نفره. گریس: بازی GRIS رو کامل کردم و با هشتاد تا اسکرین شات و توصیفِ داستان...
مرضیه در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۱ دقیقه میروم، میمانم، ... من میروم، او میماند معتقد است به ماندن، تا آنجا که میتواند دستانش ب...
حسین دهلوی در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه میرزا علیاکبرخان قزوینی خانهای بود در خیابان خانقاه در زاويه کوچه ظهيرالاسلام که استاد مدتی آ...