پوپک در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه ترس_ از مامانِ پوپک (۲) عکسارو تحویل بگیرید. دو ساعت داشتم به بینگ میفهموندم چی میگم
Queen Viana در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۱ دقیقه من به شهرِ «فردا» میروم میبینمش. میبینم. میبینم.
HEDIYE.K در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۴ دقیقه 5 \ 5 این نوشته متفاوتترین پست من است. در صورت تمایل بخوانید، یا بروید یک چ...
مرضیه در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۱ دقیقه خانهی غم کجاست؟ شبها، ماه نگاهم میکند. بارانِ نور میبارد و با هر قطرهاش کودکی خندا...
حسین دهلوی در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه دوست سایهنویس من سایهها همیشه کلیتی هستند که جزئیات در آنها مشخص نیست. هستند و نیستند...
Miranda در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۳ دقیقه غروب،شاید پایان. -"وقتش رسیده که تموم شم . یه جای دیگه دوباره شروع میشم ، درست مثل خورش...
علیرضا در داستانطوری! ۲ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه و فقط می خواستم به سمت او بروم. بابونه ها را دوست دارد.