Miranda در داستانطوری! ۱ سال پیش - خواندن ۳ دقیقه غروب،شاید پایان. -"وقتش رسیده که تموم شم . یه جای دیگه دوباره شروع میشم ، درست مثل خورش...
علیرضا در داستانطوری! ۱ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه و فقط می خواستم به سمت او بروم. بابونه ها را دوست دارد.
پوپک در داستانطوری! ۱ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه اتاقِ عزیز _از مامانِ پوپک (۱) از پست کردنش خیلی ذوق دارم :)
Goli در داستانطوری! ۱ سال پیش - خواندن ۱ دقیقه ملودی تغییر:)) باب اسفنجی: آدما بزرگ میشن؟ پاتریک: نه،فقط عوض...
Miranda در داستانطوری! ۱ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه گل های آفتابگردان شاید این گل ها ،فرزندان آفتاب بودند ، نبودند ؟
حسین دهلوی در داستانطوری! ۱ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه عادتهای عجیب؛ نویسندههای عجیبتر (4) بخش چهارم
حسین دهلوی در داستانطوری! ۱ سال پیش - خواندن ۱ دقیقه نویسندهی این تیاتر: پوپولیسم حکایتی از سر بیاعصابی
Miranda در داستانطوری! ۱ سال پیش - خواندن ۲ دقیقه چهل تکه ی اشعار اشعاری که سراییدم، فقط به این امید که کلمات یک بار هم که شده از ته قلب...
آتنا در داستانطوری! ۱ سال پیش - خواندن ۱۳ دقیقه تا تو در ذهن منی جایی برای درس نیست؛ کمتر اینجا سر بزن، این ترم مشروطم نکن. (در باب عاشقی و این دک و داستان...