«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
اگر او نبود اصلاً نمینوشتم! (کتاب بزرگسال)
مقدمه:
کتاب "سرشارِ زندگی" اثر "جان فانته" را اوایل بهار امسال خواندم. اینقدر شیرین و روان بود که یکی دو روزه تمامش کردم. از آن موقع تا همین الان دل توی دلم نبود که یادداشتی در موردش بنویسم و خوشحالم که بالاخره یکی از کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم را دارم انجام میدهم. شادمانم از اینکه دارم به یکی از قولهایی که به خودم داده بودم، وفا میکنم.
«فانته خدای من بود.»
جملهی «فانته خدای من بود.» را «چارلز بوکوفسکی» دربارهی «جان فانته» گفته است. چون چارلز بوکوفسکی را به واسطهی کتاب «عامه پسند»ش دوست داشتم، همین جمله کافی بود تا کنجکاو شوم که مگر "جان فانته" چه هنری به خرج داده که خدای بوکوفسکی شده است؟ این شد که کتاب «سرشارِ زندگی» اثر «جان فانته» را تهیه کرده و شروع به خواندن آن کردم. هنوز چند صفحه از کتاب را نخوانده بودم که متوجه شدم او دارد خیلی خودمانی و صادقانه از زندگی خودش مینویسد. آن هم با نگاهی سرشار از امید و با لحنی مطایبهآمیز و بسیار خواندنی.
کتاب دربارهی چیست؟
همسری که باردار است. خانهای که موریانه به جانش افتاده است. کودکییی که با فقر و جوانییی که با ولگردی، سپری شده است. پدر و مادری خرافاتی. همگی میتوانند دست به دست هم دهند و زندگینامهای سرشار از ملال و غم را رقم بزنند ولی فانته این روش را پیش نگرفته است. او الماس «زیبا دیدن و صادقانه زیستن» که از کاوشِ کوههای سخت و سیاه زندگی خود به دست آورده را به مخاطبانش هدیه میدهد. او به جای خون کردن دل ما با نشان دادنِ دستهای زخمیاش، ما را با نمایش بدون خودنماییِ قلب مهربان، سرشارِ زندگی و الماسوارش، به وجد میآورد.
فانته در این کتاب فقط بخشی از زندگیاش، یعنی از زمان حاملگی همسرش تا وضع حمل او را، با فلاشبکهای گاه و بیگاه به گذشتهی خود و خانوادهاش، به قلم در آورده است. بخشهایی از این کتاب خواندنی را با کمی توضیح، به شما هدیه میکنم:
با خواندن بخش زیر کمی به حال و روز جان فانته غبطه خوردم. از اینکه کسی را یافته که او را به نوشتن ترغیب کند و به نوشتههایش سر و سامان بدهد:
پای نیاز پرشورتر به او وسط بود. از اولین باری که دیدمش دچارش شدم. دفعهی اول رفت. از خانه خالهاش، آنجا که موقع خوردن چای همدیگر را دیده بودیم بیرون رفت، و من حالم بدون او خوب نبود، علیلی بیش نبودم تا اینکه دوباره دیدمش. اما به خاطر او باید جور دیگری زندگی میکردم -یک خبرنگار، یک بنّا- هر چی که دم دست بود. نثرم، هر جوری بود، از او نشأت میگرفت. چون همیشه حرفهام را کنار میگذاشتم، ازش نفرت داشتم، ناامید میشدم، کاغذ را مچاله میکردم و پرت میکردم وسط اتاق. اما او میتوانست آن نوشتههای دور انداخته شده را زیر و رو کند و یک چیزهایی دستگیرش شود، من هم واقعاً هیچوقت نمیدانستم کی خوبم، فکر میکردم هر سطری که تا به حال نوشتهام معمولی است، چون هیچ راهی برای یقین پیدا کردن نداشتم. اما او میتوانست برگهها را بردارد و نوشتههای خوب را پیدا کند و نجاتشان بدهد، و تقاضای نوشتههای بیشتری کند، تا اینکه من عادت کردم، و تا جاییکه میتوانستم خوب مینوشتم و برگهها را میدادم دستش، او هم دستی به سر و رویشان میکشید، و وقتی کارش تمام میشد و متن شروع و وسط و پایانی پیدا میکرد، من بیشتر از اینکه به صورت چاپشده ببینمش احساس غافلگیری میکردم، چون اولش نمیتوانستم تنهایی انجامش بدهم.
سه، چهار، پنج سالی این جوری گذشت و کمکم تصوراتی از این حرفه پیدا کردم، اما این تصورات، تصورات او بود، و من هیچوقت به آدمهای دیگری که ممکن بود کارم را بخوانند زیاد فکر نمیکردم، فقط برای او مینوشتم، و اگر او نبود اصلاً نمینوشتم.
گفتوگوهای زن و شوهری، بخشهایی جالب از این کتاب را تشکیل میدهند:
- یه قولی بهم بده.
- حتماً.
- قول بده تو با بچهمون جوری رفتار نکنی که بابات با تو رفتار کرد.
- اون پدر خوبی بود، سختگیر بود امّا خوب بود.
- یه بار با بیلچه تنِ لختت رو کتک زده. خواهرت استلا برام تعریف کرد.
- میدونستم اون اتفاق میفته. آخه ماشین بتنسازی رو فروختم و یه دوچرخه خریدم.
- مردم دیگه بچهها رو کتک نمیزنن. کار زشتیه. با این کار حقوق اونا نادیده گرفته میشه.
- اون دوچرخهم رو نادیده گرفت. تازه، تنها بتنسازی بود که داشت.
- کتاب "بچهی گرگ و بچهی انسانِ" گیزل رو خوندی؟
نخوانده بودم.
- هر پدری باید این کتاب رو بخونه. یه کتاب پایهست.
- موقع رفتن به شمال میخونمش.
جان فانته در بخشی از کتاب، در میان وصف حال و اوضاع فعلی محلّ زندگی پدر و مادرش، ناگهان، به دوران بیکاری پدرش و زندگی سختی که در آن ایّام کودکی داشته، سر میزند:
چهارتا گربهی برّاقی که از خوردن دل گاو، مغز گوساله و شیر، سالم و سر حال بودند. این چهارتا گربه، جایگزین چهارتا بچهای شده بودند که وقت بزرگسالی از وَلی (شهر محلّ تولدش) رفته و ازدواج کرده و صاحب چشمهای ضعیف و دندان مصنوعی شده بودند چون موقع بچگی کار گیر نمیآمد و بابا هیچوقت آنقدری پول درنمیآورد تا مرتب به بچههایش دل گاو، مغز گوساله و شیر بدهد.
جر و بحثهای جان فانته، با پدر و مادرش، بر سر نسخهی «سیر و نمکی» برای پسردار شدن و اشارهی او به خرافاتی که در طول زندگی با آنها درگیر بوده:
مامان از روی دلجویی گفت: «حق با باباته، اون شب توی خونه سیر نداشتیم، واسه همین بابا نمک ریخت. فکر خودش بود.»
«سیر؟» مستقیم خیره شدم توی چشمهای درشت سبز مامان. «چرا سیر؟»
- واسه این که بذارم توی سوراخ کلید.
- یعنی این کار آدم رو بچهدار میکنه؟
- نه فقط بچه، بلکه پسربچه.
این حرف میخکوبم کرد. اما باعث شد بابا پوزخند فاتحانهای بزند.
- ببین کی داره به باباش میگه جاهل! از هیچی خبر نداره. من نوشیدنیام را خوردم و چیزی نگفتم.
مامان گفت: «تویی و جیم هم همینطور.»
- وقتی به دنیا اومدن سیر توی سوراخ کلید بود؟
بابا گفت: «هر دو بار.»
- استلا چی؟
اما از قبل جوابش را میدانستم: «نه سیر، نه نمک، هیچی.»
بحث میکرد، برای همین ساکت ماندم. دوباره لیوان را پر کرد. رفت تو فکر. «من فقط تا کلاس سوم درس خوندم. اما تو، قرار بود تحصیلات عالی داشته باشی، دبیرستان، دو سال دانشکده، اما هنوز بچهای بیش نیستی. خیلی چیزا هست که باید یاد بگیری.»
آنقدرهایی که تصور میکرد نادان نبودم. از بچگی توی آن خانواده چیزهای زیادی یاد گرفته بودم، انواع و اقسام فضل و کمالات گرانقدری که نسلبهنسل از نیاکان آبروتزیایی (ناحیهای در جنوب کشور ایتالیا) به ارث میرسید. اما به نظر من به کار بردن بیشتر این اطلاعات سخت بود. مثلاً سالها بود میدانستم راه دور کردن جادوگرها پوشیدن شالی ریشهدار است، چون جادوگری که دست به حمله میزد با شمردن ریشهها حواسش پرت میشد و هیچوقت آزارش به شما نمیرسید. به علاوه میدانستم که ادرار گاو واقعاً برای درآمدن مو روی کلّههای طاس جادو میکند، اما تا حالا فرصتی دست نداده بود که از این اطلاعات استفاده کنم. البته میدانستم علاج سرخک، شالگردن قرمز، و علاج گلودرد شالگردن سیاه است. وقتی بچه بودم، هر وقت تب میکردم، مامانبزرگم همیشه یک تکه لیمو میبست به مچم؛ هر بار هم تبم میآمد پایین. این را هم میدانستم که چشمِ شور باعث سردرد میشود. تازه مامانبزرگم من را زیر باران میفرستاد بروم چاقو فرو کنم توی خاک تا رعد و برق از خانهمان دور شود. میدانستم اگر با پنجرههای باز میخوابیدی، کل جادوگرهای محل وارد خانهات میشدند و اگر مجبور بودی توی هوای آزاد بخوابی، پاشیدن یک ذره فلفل سیاه روی لبهی پنجره باعث میشد جادوگرها عطسه کنند و بگذارند بروند. این را هم میدانستم که شیوهی پيشگيری از عفونت موقع ملاقات یک دوست مریض این است که جلوی در خانهاش تُف کنی. سالها بود که همهی این چیزها، و خیلی چیزهای دیگر را میدانستم، و هیچوقت فراموش نکرده بودم. اما آدم زندگی میکند و چیز یاد میگیرد، و درمان سیر و نمکی برای بستر ازدواج باز هم یک قضيهی دیگر بود. احتمالاً حق با بابام بود: من در مجموع زیاد باهوش نبودم. هنوز هم شک و تردیدهای بسیاری داشتم که حاملگی جویس از شب نوامبر پارسال شروع شده باشد که روی کاناپهی مامان خوابیده بودیم.
داخل قطار یک نفر به پدرِ جان فانته سیگاری گرانقیمت تعارف میکند و او دوست دارد لذت کشیدن این سیگار را با لذتی دیگر درآمیزد:
مرد هیکلی با کُت فاستونی آنور راهرو خم شد سمت ما و به بابا یک سیگار تعارف کرد. سیگار گرانقیمتی بود و توی یک جعبه سیگار گلولهشکل قرار داشت. بابا با متانتی بیتکلف پذیرفتش و تعظیمی کرد.
- ممنونم، آقا. نگهش میدارم واسه وقتی که نوهام به دنیا اومد. حیفه که الان دود شه.
جان فانته نیز همچون خیلی از نویسندگان بزرگ، بدبختیهای روزگار خاص خودش را تجربه کرده و در رختخوابی از پر قو پرورش پیدا نکرده است. بدبختیهایی که فقط گهگاهی به آنها ناخنکی میزند تا طعم تلخشان، مخاطب را کمتر بیازارد:
وارد خیابان اسپرینگ شدیم. با پلازا و منطقهی بدنام لسآنجلس زیاد فاصله نداشتیم. سالهای نه چندان دور تنها و بیپول توی این خیابانها قدم زده بودم. توی سانشاین میشن خوابیده و از ظروف سفالی جلوی آسانسورها تهسیگار کش رفته بودم. روزهایی بود که بدون جوراب راه میرفتم. زمانی پادوی رستوران سایمون در خیابان هیل بودم. سطل آشغالها را میبردم بیرون، نردههای فلزی را برق میانداختم. آن روزها مدتها بود که جاذبهشان را از دست داده بودند. خوشحال بودم که از هتلهای ارزانقیمت خیابان تمپل، قهوههای دو سنتی و ریشتراش با آب سرد و تیغهای کهنه در دستشوییهای عمومی خلاص شدهام. روزهایی وجود داشت که در خیابانهای مرکز شهر یک اسکناس یک دلاری توی جیبم به معنای زمانی بود برای خلاصی از تب زنده ماندن، زمانی برای آرام کردن سرعت و سخت نگرفتن به مدت بیستوچهار ساعت.
پدر جان فانته مانند خیلی از ما قهرمانی دارد که دوست دارد داستان او را برای نوههایش تعریف کند، اما چون احساس میکند چیزی از عمرش باقی نمانده است، پسرش را مجبور میکند تا داستان قهرمانش را بنویسد:
بابا با سیگارش صحبت کرد: «دل تو دلش نیست که کار رو شروع کنه. هنوز دو ساعت نشده رسیدم اینجا، خستهام. توی قطار خوب نخوابیدم، اما اون میخواد کار رو شروع کنه.»
معذرتخواهی کردم. البته حق با او بود. خیلی بیملاحظگی به خرج داده بودم. «حتماً بابا. دلم نمیخواد عجله کنی. یه چند روزی دست نگهدار. خوب استراحت کن. آشپزخانه که فرار نمیکنه.»
- آشپزخانه رو بسپر به من، پسر. تو برو سراغ نوشتن.
خستگی از صورتش میبارید، موهای سفیدی روی چانهاش دیده میشد، گوشههای دهانش برگشته بود، چشمهایش نیمهباز بود و قرمز، گاز سمی توی هوا آنها را میسوزاند.
- خوش بگذرون، بابا. استراحت کن. هر چی خواستی هم بگو. باز هم نوشیدنی میل داری؟
- دلواپس نوشیدنی نباش، پسر. خودم حواسم بهش هست.
- یه خرده کیانی برات سفارش میدم، بابا. کیانی اصل. چیز دیگهای نمیخوای؟
- ماشین تحریر.
- یه دونه قابل حملش رو بالا دارم. اما تو که تایپ کردن بلد نیستی، بابا.
سیگارش را ورانداز کرد. "من میگم. تو تایپ میکنی."
تحت تأثیر قرارم داد. همین دیشب مامان را ترک کرده بود و حالا میخواست یک پيغام کوتاه برایش بفرستد. "خوبه، بابا. خیلی خوشحال میشه."
- اون مرده.
- کی؟
- کولتا آندریلی.
- خیال کردم میخوای واسهی مامان نامه بنویسی.
- واسهی چی؟ همین دیروز دیدمش. خدای مهربون، پسر.
- چرا ماشین تحریر؟
- دایی مینگو و راهزنها. داستانشون رو مینویسم. واسهی پسر کوچولو. تا ماجرای دایی مینگوش رو بدونه. کاری میکنیم حسوحال خوبی داشته باشه، افتخار کنه.
- امروز نه، بابا. این کار رو میکنیم، ولی بعداً.
- امروز. همین حالا.
- اما آخه چرا امروز؟
- هراسان و عصبانی جواب داد: «چون هر آن ممکنه بمیرم. هر لحظه.»
جان فانته شب تا صبح بیدار میماند و داستان دایی مینگو مینویسد و تحویل پدرش میدهد و انتظار دارد پدرش تشکر کند و قربان صدقهاش برود ولی:
فردا سر ظهر رفتم پایین. پیشم بود، بیست صفحه داستان دربارهی یک راهزن ایتالیایی، شخصیتی قهرمانوار با موهای قرمز. بابا را توی اتاق غذاخوری پیدا کردم. یک کاغذ رسم روی زمین پهن کرده بود و به دقت داشت با مداد و خطکش کار میکرد.
- بفرما، بابا. داستانِ دایی مینگو.
پرتش کردم روی کاغذ رسم. کاغذها را برداشت و برشان گرداند به من: «بذارش واسهی بچه.»
- نمیخوای بخونیش؟
- واسهی چی باید بخونمش؟ خدای مهربون، بچه، من باهاش زندگی گردم.
جان فانته، برعکس همسرش، میانهی خوبی با کلیسا ندارد. همسرش از کشیش (پدر) دعوت میکند تا به خانهشان بیاید و جان فانته را به راه راست هدایت کند ولی جان فانته زیر بار نمیرود. پدرِ جان فانته که شاهد قضیه است وارد بحث میشود و همه چیز، حتی علّت اینکه پسرش هنوز فرزندی ندارد را گردن کتابخوانی زیاد پسرش میاندازد:
- این پسر زیادی کتاب میخونه. پدر. سالهاست که دارم این موضوع رو بهش میگم.
حالا دیگر شده بودم «این پسر»
- اما من عاشق کتاب خوندنم، بابا. بخشی از کارمه.
- همهش تقصیر کتاباست، پدر. پیشگیری از بارداری، خودش بهم گفت.
- «پيشگيری از بارداری؟» پدر جان لبخند تلخی زد و سرش را تکان داد. «راجع به پيشگيری از بارداری تو کلیسای کاتوليک باهات حرف میزنم.»
- بهش گفتم، پدر. گفتم از اینجور چیزها خوشم نمياد. تقصیر دختره نیست، پدر. اون پروتستانه. خبر نداره. اما این: خودش بهم گفت. همین چند روز پیش بهم گفت، دوست دارم خونوادهم رو کنترل کنم. به من، پدرش.
تصدیق کردم: «همچین حرفی زدم. اما من منظورم این بود، پدر. درآمد من...»
بابا حرفم را قطع کرد: «میبینی؟ حدود چهار ساله که ازدواج کردن. کلی وقت داشتن صاحب دوتا بچه شن، یه پسربچه و یه دختربچه. نوههای من. اما الان اینجان، پدر؟ برو بالا. کل اتاقا رو بگرد، زیر تختا، توی کمد. پیداشون نمیکنی. نیکی کوچولو و فیلومینا کوچولو. نیکی میتونست الان سه سالش باشه و با بابابزرگم حرف بزنه. دختربچه هم میتونست راه بره. این دور و ور میبینیشون، پدر؟ برو توی حیاط پشتی؛ گاراژ رو بگرد. نه، پیداشون نمیکنی، چون اینجا نیستن. همهش تقصیر اینه!» انگشت سبابهی دست راست بابا، همان که ناخنش شکسته بود، به سمت من گرفته شد.
- تمومش کن، بابا.
- تمومش نمیکنم. من دلم میخواد بدونم، چون بابابزرگ اونا هستم: نیکی کو؟ فیلومینا کو؟
- من از کجا بدونم کجان؟
از این دست بگومگوهای بامزه هم توی این کتاب کم نیست:
بابا خطکشش را باز کرد و چند باری نامعلوم اندازه گرفت. سیگارش را بيرون آورد، تکهای آویزان از آن را با دندان کند، و با صدایی بلند به خودش گفت: «باید دو در ده باشه.» خطکش را بست. «حتماً بایستی دو در ده باشه.»
پرسیدم: «منظورت تیرَکاست، بابا؟»
حرف زدن من به نابی افکارش لطمه زد. به آرامی برگشت.
- من تا حالا بهت گفتم چطوری داستان بنویسی؟
- نه، بابا.
- پس سرت به کار خودت باشه.
جان فانته به اصرار همسرش، جویس، به کلیسا میرود ولی در آنجا علیرغم درخواست مجدد همسرش و اصرار کشیش و پدرش، زیر بارِ رفتن به جایگاه اعتراف نمیرود. چرا؟
زانو زدم تا وجدانم را امتحان کنم. بعد از پانزده سال دوباره میخواستم اعتراف کنم. در این یک دهه و نیم چه گناهانی مرتکب شده بودم؟ وظیفهی سنگینی پیش رویم بود. آنقدر بزرگ بود که نمیتوانستم جدی بگیرمش. بدتر اینکه احساس پشیمانی نمیکردم. از هیچ چیز متاسف نبودم. خوب و بد، از همه چیز لذت برده بودم. قرار گرفتن دستهای کشیش روی سرم به نشانهی بخشش، بیمعنی بود.
در ادامهی این ماجرا، اتفاق جالبی میافتد که مرا به یاد مطلب «امتحانش کُن یک» و ایدهی «تفأل به کتابهای مختلف» انداخت. درست در روزی که جان فانته، به خاطر حرف بقیه، زیر بار اعتراف نرفته، همسرش باید در هنگام کتاب خواندن برسد به صفحهای کاملاً مربوط:
برای کاری که کرده بودم نمیتوانستم اندوه یا پشیمانیای حس کنم. از اینکه هیچ حسی از ندامت وجود نداشت، کفرم درآمد. پریشان و درمانده شدم. بعد جویس از در وارد شد، آن بادکنک سفید (اشاره به شکم همسر باردارش که طرح روی جلد کتاب نیز است!) زیرِ لباس خوابش آویزان بود و کتابی در دست داشت. لبخندزنان به من نگاه کرد.
گفت: "میخوام یه چیزی بخونم."
و خواند: «ای پدر، ای مادر، ای همسر، ای برادر، ای دوست، سابق بر این با ظاهرسازی در کنارتان زیستهام. از این پس خود حقیقت هستم. بدانید که از این پس جز قانون ابدی از هیچ قانونی فرمانبرداری نخواهم کرد... من مجذوب سنتهای شما هستم. باید خودم باشم. دیگر نمیتوانم خودم را به خاطر این و آن عذاب بدهم. اگر بتوانی عاشق همین کسی که هستم باشی، خوشبختتر خواهیم شد. اگر نتوانی، میکوشم سزاوار تو باشم. سلایق یا مخالفتهایم را پنهان نمیکنم.»
گفتم: «امرسون، آه چه مرد دلپذیری!»
خم شد و من را بوسید.
زیر لب گفت: «شببهخیر.»
خدا آن شکمی را که پسرم توی آن است حفظ کند!
از خوشحالی گریهام گرفت.
هنوز هم با اینکه از سن عشق و عاشقی و شیداییام گذشته، از خواندن بخشهای عاشقانه و لطیف یک کتاب، مسرور و مشعوف میشوم. بخش مربوط به خداحافظی جان فانته از همسرش در زایشگاه، از همین جنس بود:
تا آن موقع دیگر با طبقهی دوازدهم آشنا شده بودم. وقتی درهای آسانسور باز شد و رفتم بیرون، تقریباً با شناخت خوبی گام برمیداشتم. انتهای راهروی تمیز کائوچوپوش، دوتا پرستار را دیدم که داشتند زنم را از دری میبردند تو. جویس با حرکت سر، موهایش را زد کنار و دید من دارم میروم جلو. صندلی چرخدار را برگرداندند تا جویس رو به من قرار بگیرد. او لبخندزنان دستهایش را دراز کرد.
شادیِ ناگهانیام را قورت دادم. چطور ممکن است این همه زیبایی توی دنیا وجود داشته باشد؟ آن دستهای او، که رو به من بود، آن انگشتهای لطیف، که رو به من بود؛ دهانش، لبهایش، که رو به من بود، عشق و زیبایی مرموز غمناکی که رو به من بود، به نظر میرسید حالا دارم چمدان به دست میدوم، انگار ده هزار سال بود که ندیده بودمش، هر لحظه ازش یاد کرده بودم و سرانجام دیگر تا ابد در کنار هم بودیم. دلتنگیام در نهایت از بین رفته بود و تمام چیزهای زندگیام، تمام داراییهایم، آرزوهایم، دوستانم، کشورم، دنیایم، در پیشگاه زیبایی و شادی آن لحظهی فوقالعاده و دردناک، هیچ بود، پشیزی نمیارزید. دستهایم را دور او حلقه کردم و زدم زیر گریه. زانو زدم، حس خوشحالی زننده و مهلکی داشتم که نزدیک بود با قدرت بسیارش من را از پا در بیاورد. ممکن بود همان لحظه جانم از بدنم در برود، خوشحالیام برای زنم خیلی شدید بود.
یکی از پرستارها گفت: «خب دیگه. بسه.»
پا شدم و جویس را بوسیدم.
"ایشون شوهر منه." لبخند زد: "خیلی آقاست، مگه نه؟"
سخن پایانی:
میدانم الان دارید میگویید این دستانداز اگر بیکار نبود، یک پُست معرفی کتاب را اینقدر طول نمیداد. باور کنید یک عالمه کار و ایدهی نیمه تمام دارم ولی از به اشتراک گذاشتن جملات و کلمات کتابی که از خواندن آن لذت بردم، خیلی حظ میبرم. امیدوارم توانسته باشم شما را حتی در اندکی از لذتی که بردم، شریک کرده باشم.
مطلب قبلی:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید شهریور تمام شده، پس لطفاً بجنبید!
پُستهای نوشته شده برای موضوعات گاهنامهی شماره بیست، تا این لحظه (به ترتیب):
یک عصر تبدار (کلاژ نویسی) اثر Lavenderfantasy
روز جهانی نامگذاری خودرو آشغال در ایران! (تا کی آشغال دیروز و اعجوبه امروز؟) اثر ali nn
تنها نوشته است که میماند! اثر ♦ P⩑R§Δ ♦
ویرگولی که هست و ویرگولی که میخواهم! اثر آتنا مهرانفر
نور را باید دید :) اثر Evil angel
روایت یک شکست اثر fatemehjavahery
پرفسور پیکانسوار! اثر سهیلا رجایی
برای یک جملهی ناتمام اثر Sadra.M.P
کلاژنویسی| حقایق افکار اثر Miya
اگر روزی تیلیاردر شوم! اثر ali nn
ضربالمثلهای محلی: به زبان مازنی اثر ali nn
پُستی مخلوط! (پست تکانی سابق) اثر سهیلا رجایی
زمین لعنتی نیست چون ما غیر ممکن را ممکن میسازیم! اثر ali nn
آیا پروانه شدن ممکن است؟ اثر صحرا مرنجانی
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم! اثر قدیمی
روزی روزگاری در ویرگول! اثر سیبک
#حیف نیست؟ اثر HEDIYE.A
اگر تیلیاردر بشم! (که نمیشم?) اثر نگین
شب گذشته یوستین گوردر را در خواب دیدم؛ او حرف های سنگینی میزد. اثر HEDIYE.A
کلاژنوشته! اثر Impossible Person
چرا من مثل الکس هانولد نشدم؟ اثر علی دادخواه
زلف بر باد مده اثر آنیتا
صعود آزاد و درسهای آن برای زندگی اثر سارا یحیایی
امیدوارم در پست بعدی، اسم شما و مطلبتان نیز جزو این فهرست دوستداشتنی باشد.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله. از تمام کسانی که هزارتای دوم این "هشتگ" را با کیفیتی به مراتب بهتر از هزارتای اول آن، قلم زدند، بسیار سپاسگزارم.
حُسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
با افتخار ، در دست انتشار
مطلبی دیگر از این انتشارات
دربارهی معنی زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
امروز یادگرفتم ها (شماره ۲)