ماجراهای طنز شیخ کونگ و مریدانش! (هشت: دختر زیبارو و خواستگارانش!)

شیخ و جمله مریدانش گرد هم نشسته بودند که ناگهان بانگِ در، بی‌تابانه، برخاست. شیخ یکی از مریدانش را به سوی درِ مدرسه گسیل کرد. دختر زیبارویی جنبِ در ایستاده بود. شاگرد تته‌پته‌کنان پرسید که امرتان؟ دختر گفت مسئله‌ای برایم پیش آمده است که جز شیخ کونگ بزرگ، کسی را قادر به حل آن نیست. شاگرد با تته‌پته‌ی بیشتر پرسید آیا قبلاً نوبت گرفته بودید؟ دختر گفت نه و با صدایی نرم‌تر و ناز و غمزه‌ای بیشتر درخواست خود را تکرار کرد. شاگرد این‌بار با صدایی رسا گفت نوبت موبت بخورد توی سر من و شیخ، بفرمایید اندرون تا شیخ را خبر کنم و برای شما، اذنِ دخول بستانم.

شاگرد رفت نزد شیخ و او را از آمدن دختر خبر کرد و اذن دخول بستاند. شاگرد دختر را تا نزد شیخ بدرقه کرد و در حین بدرقه، خیلی یواشکی پچ‌پچ‌هایی متلک‌گونه در وصف زیبایی دختر، زمزمه کرد. به محضِ ورود دختر، شیخ شاگردان را مرخص کرده، با وی خلوت کرد و آن‌گاه از او خواست که درخواست خود را بگوید. دختر محوِ چهره‌ی نورانی شیخ و ریش‌های سفید و بلندش گشته بود و در خیالی هوس‌آلود به سر می‌برد. جوری که شیخ مجبور شد ظرفِ آبش را خرجِ صورتِ دختر کند. دختر به خود آمد و از بابت حواس پرتی‌اش در محضر شیخ الشیوخ چین، بسیار عذر خواست.

شیخ مهربانانه عذرش را پذیرفت و از او خواست که مسئله‌اش را بگوید تا نَمی از دریای عظیمِ حکمت خود را بر وی جاری کند.

  • دخترم تو را چه شده است که چنین بدون نوبت، به درگاه ما تشریف‌فرما شده‌ای؟
  • شیخ! مرا چندین خواستگار است. وامانده ام که به کدام‌‌یک از آن‌ها، بله بگویم؟
  • اوّل این را بدان که از هر «بله‌»ای، «بلا»یی خیزد و «بله‌»ی بی«بلا‌» در بساط این دنیای دون دنی، موجود نیست. ولی از آن‌جا که گاهی احساس بر عقل آدمی، چیره می‌گردد. آن‌ها «بلا»یِ «بله» را به جان می‌خرند و گاهی حتی عاقبت جان خود را بر سرِ «بله»ی خود می‌‌دهند. آیا حاضری «بلا»یِ «بله»ات را به جان بخری؟!
  • آری، آری، همان‌طور که شما افاضات فرمودید، اکنون احساس بر عقل من مستولی گشته‌، از همین‌رو حاضرم بلا»یِ این «بله»ام را به جان بخرم!
  • حال که این‌گونه است. این را بدان که شکل و قیافه‌ و دَک و پُز خواستگاران تو، ملاک مهمی برای خوشبختی‌ات نیستند. فقط بگو که خواستگاران تو به چه کار مشغولند تا بگویم که باید به کدام‌یک از آن‌ها «بله» بگویی و «بلا» بستانی؟!
  • از خیلِ خواستگارانم، یکی کارگری زحمتکش است.
  • یک کارگر، گنجشک روزی است و هیچ وقت نمی‌تواند شکم تو را سیر کند. در مُلکِ چین کسی به کارگر بها نمی‌دهد. در بلادِ چین، جانِ ده کارگر به اندازه‌ی انگشتِ کوچکِ پایِ یک خنیاگر، نمی‌ارزد. از این‌ها که بگذریم، دستان یک کارگر به حدّی زمخت است که وقتی بخواهد تن تو را نوازش کند، چنین می‌نماید که دارد تو را سمباده یا سوهان می‌کشد. اگر گرسنگی و سمباده و سوهان را دوست داری، کارگر، گزینه‌ای نکوست!
  • بلا به دور شیخ حکیم! کدامین دختر زیبا پیکری چون من بدن نازکش را به گرسنگی و سمباده و سوهان حوالت می‌کند؟
  • پس از خواستگارانِ دیگرت بگو!
  • یکی از خیلِ خواستگارانم قصّابی چغر و بد بدن است که سر گذر ووهان، قصّابی خُردی دارد.
  • قصّاب چغری که از صبح تا شب، جانوران بینوا را قطعه قطعه می‌کند، قلبش چون سنگ سخت شده و از هرگونه لطافت عاری است. کافی است او را عصبانی کنی تا تو را نیز همچون آن جانوران، مورد تفقد قرار دهد! تنها خوبیِ وی این است که یخچال خانه‌ات همیشه پر از گوشت و بساط کباب‌تان همیشه پابرجاست. اگر شوهری سنگدل و یخچالی پر از گوشت و کباب دوست داری، قصّاب، گزینه‌ای نکوست.
  • بلا به دور شیخ دانا! کدامین دختر زیبا پیکری چون من است که بدن نازکش را در عوضِ گوشت و کباب، به شوهری سنگدل، حوالت کند؟
  • برای این که وقت خودت و مرا هدر ندهی، به من بگو که به جز این دو نفر، چند خواستگار دیگر داری؟
  • هشت خواستگار دیگر.
  • این هشت نفر، هر یک به چه کاری مشغول هستند؟
  • خیاطی، ارابه‌رانی، شیپورچی، دبّاغی، بزّازی، طبّافی، طبابت و دلّالی مسکن.
  • از من می‌شنوی وقت و بختِ خودت را هدر نده و تا فرصت از کف نرفته، به آن پسرک دلّال، بچسب (!) و آن خز و خیل(!)های دیگر را بُگذار و بگذر!
  • شما فرمودید آن پسرک؟، ولی دلّالی که خواستگارم است، مردی بَس بالغ است که اکنون، سه زن و نه فرزند دارد.
  • عیبی ندارد. باز هم اگر به او بله بگویی، خیلی بهتر است تا به آن خز و خیلان(!).
  • جسارت است شیخ. می توانم بپرسم چرا؟
  • دلّال مسکن همیشه جیبش پر از پول است. چون کار یدی نمی کند، دستان نرمی دارد که نوازشگران خوبی هستند. زبانش چرب و نرم است. اگر ده زن هم داشته باشد، دلِ همه‌ی آن‌ها را با زبانش، به دست می‌آورد. او اگر ده زن و چهل فرزند هم داشته باشد، قادر است همه را در بهترین مسکن‌ها پناه دهد. او آن‌قدر خرپول است که می‌تواند سایر خواستگارانِ تو را سال‌ها به بردگی خود درآود. یک دلّال مسکن، می‌تواند بهترین کارگران، خیاطان، ارابه‌رانان، شیپورچیان، دبّاغی، بزّازان، طبّافان و حتی اطباء را برای تو اجیر کند و شکم تو را با بهترین خوراکی‌ها از گوشت و مرغ گرفته و تا میوه و سبزیجات، انبوه سازد. کلام آخر را بگویم. خودِ ما که شیخ‌الشیوخِ چین هستیم اگر زیباترین دختر چین بودیم و هزار خواستگار زیباروی با شغل‌های مختلف داشتیم و یک خواستگار دلّالِ مسکنِ کور، افلیج و الکن(!)، فقط به آن دلّال بله را می‌گفتیم و بلا را می‌ستاندیم.
  • شیخ بزرگ! اگر خواستگار دلّال نداشتید، باز هم به یکی از آن هزار خواستگاران‌تان جواب بله را نمی‌دادید؟
  • یا آن قدر صبر می‌کردیم که یک دلّال مسکن به خواستگاری‌مان بیاید و یا آن‌قدر در خانه‌ی پدرمان می‌ماندیم که موی‌مان همرنگ دندان‌مان شود!
  • شیخ عزیز! راهنمایی‌های داهیانه‌ی شما را چگونه می‌توانم پاسخ گویم؟
  • ما شیخِ کم توقعی هستیم. فقط به ما قول بده هر وقت به همسری آن دلّال خرپول درآمدی، از او بخواهی تا در بالا شهر پکن، مدرسه‌ای بزرگ و اکازیون، برای ما فراهم آورد تا بلکه بتوانیم شاگردان باکلاس‌تر و خوشگل‌تر و خوش‌ژن‌تری را به شاگردیِ خود درآوریم و مدرسه را از این شاگردانِ پاپتی و گری‌گوری(!)، تهی ساخته و بیش از پیش، به مُلک و ملّت بزرگ چین خدمت کنیم.
  • به دیده منّت شیخ عظما. امّا اگر او به درخواستم جواب رد داد چه کنم؟
  • برای محکم کاری «حق طلاق» را از او بستان و شرط «خرید مدرسه‌یِ ما» را در قباله‌ی ازدواجت، قید کُن. پس از ازدواج، قبل از هرگونه دل دادن و قلوه اِستاندنی و کار از کار گذشتنی، مدرسه‌ی ما را از او بستان.
  • اگر زیر قول‌ و قباله زد، چه کنم؟
  • در این صورت او شوهری خسیس و بی‌لیاقت است که شایستگی تو را ندارد. سریع از حق طلاق خود استفاده و از او طلاق بستان و فوراً به نزد ما بیا تا از خودگذشتگی کرده و مطلقه‌ای چون تو را به عقد خود درآوریم.
  • از بابت دُرّهای زیبایی که برای حقیر سُفتید، از شما سپاسگزارم. ای شیخِ بشکوه. سایه‌‌ی وسیع‌تان بر سر ملک و ملّت چین مستدام‌باد.
  • برو و سعی کن با آن دلّال خرپول، خوشبخت شوی و ما را نیز از بدبختی‌های این مدرسه یا بهتر بگویم مستراحِ(!) خُردِ پایین شهر، برهان، ورنه بیا تا خودمان جورِ خوشبختی تو را به جان خُرد و خمیرمان بخریم!

دختر رفت و زن دلّال خرپول شد. ولی به دلیل رکود بازار، آن دلّال به خاکِ سیاه نشست و پس از چندی، زندگی‌اش از تمام نعمت‌هایی که شیخ برشمرده بود، تهی گشت. دختر نیز طلاقش را بستاند و سراسیمه به نزد شیخ کونگ، شیخ‌الشیوخ چین، رفت. شیخ الشیوخ چین از او بدرقه‌ای گرم به عمل آورد و قول داد که همانند سایر مخدّره‌های حرمسرای خودش، به هر وسیله‌ی که شده است او را خوشبخت کند. ولو با هزارجور بدبختی! شیخ که بدجور از خود بیخود شده بود، حتی قول داد که اگر او هنرهای شوهرداری و مخصوصاً شیخ‌داری(!)اش را به خوبی نشان دهد، او را سوگلی خودش کند! دختر که با راهنمایی‌های راهگشای شیخ، اکنون زن مطلقه‌ای بیش نبود، از مناعتِ طبع، لطافت و عطوفت شیخ، به وجد آمده و اشک شوق در چشمانش حلقه زد. شیخ هم برای این که دلِ سوگلیِ آینده‌اش را به دست آورد، بدون هیچ‌گونه خطبه‌ی عقد و قباله ی ازدواجی، او را در آغوش گرفته و چنین آواز سر داد:

گریه کن
گریه کن گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه غروره
مرهم این راه دوره
سر بده آواز هق هق
خالی کن دلی که تنگه
گریه کن گریه قشنگه
گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه قشنگه

بذار پروانه احساس
دلتو بغل بگیره
بغض کهنه رو رها کن
تا دلت نفس بگیره
نکنه تنها بمونی
دل به غصه‌ها بدوزی
تو بشی مثل ستاره
تو دل شبا بسوزی
گریه کن گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه

شیخِ مهربان و خوش‌قریحه‌ی چین، تا چندبار این آواز را نخواند، آن دختر را از آغوش خود رها نساخت! آن دختر نیز پس از چندی، شعری را خطاب به شیخ کونگ سرود که در سراسر چین، وایرال گشت. شعر این بود:

ای شیخ‌الشیوخِ چین! ای آن‌که داد بر بادم!

منِ رسوا، به آغوش تو، بدجوری معتادم!

مطلب قبلی:
https://virgool.io/Trying/%D8%A7%D9%85%D8%AA%D8%AD%D8%A7%D9%86%D8%B4-%DA%A9%D9%8F%D9%86-%D8%B3%D9%87-uh95iij7nuas

دوستان علاقه‌مند به "نوشتن"! به گاهنامه‌ی شماره بیست و یک، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برنده‌شدن، کتاب جایزه بگیرید.

https://virgool.io/Gahnameh-Dast-Andaz/%DA%AF%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DB%B2%DB%B1-rwrvugbym5bm
پُست‌های نوشته شده برای موضوعات گاهنامه‌ی شماره بیست و یک، تا این لحظه (به ترتیب):

من و یک لنگه جوراب اثرِ قدیمی

دوستت دارم :) اثرِ ♦ P⩑R§Δ ♦

دزد کاکل به سر های های?‍♀️ اثرِ نگین

قشنگ ترین های عمرم، تا امروز، تا اینجا! اثرِ یارا?

سفرنامه بشرویه | بسیار سفر باید تا پخته شود خامی! اثرِ mohsen mahmoodzadeh

دوستت دارم مثل... اثرِ مصطفی محمدی

دوستت دارم، مثل سگ اثرِ Soshyant

دوستت دارم مثل... اثرِ کانر

دوستت دارم مثل ... ( گاهنامه دست انداز ) اثرِ ali nn

دوستت دارم مثل ... اثرِ فاطمه نصیری خلیلی

دوستت دارم مثل...یک جن عاشق! اثرِ صدای ماه

دوستت دارم، مثل ... ! اثرِ paree.s

قشنگ ترین های عمرم: خانه! اثرِ نآهید محمدی:)

تلقین اثرِ کانر

وجدان وجدان ها را دست کم نگیرید! اثرِ ???????

دوست دارم مثل… :) اثرِ Miya

روانی... اثرِ paree.s

قصّه‌ای، برای جلب رضایتِ قاتل!( گاهنامه دست انداز ) اثرِ ali nn

دوستَت دارَم مِثل:) اثرِ ʑ.ɘ

  • امیدوارم در پست بعدی، اسم شما و مطلب‌تان نیز جزو این فهرست دوست‌داشتنی باشد.
  • هر عزیزی هم که برای گاهنامه، پُستی نوشته ولی در این فهرست نیست، لطفاً در قسمت نظرها تذکر بدهد تا فهرست را تصیحح کنم. با تشکر از تمام همراهان وفادارِ وفاپیشه.
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام: جاده لغزنده است!
https://soundcloud.com/reza24k/jaddeh-laghzandast-damahi
پیشنهاد: اگر کتابخوان هستید و یا به نوشتن علاقه دارید، سعی کنید خواندنِ این پُست آقای حیدری که زحمت زیادی برای آن کشیده شده را از دست ندهید:
https://virgool.io/MePlusBook/%DB%B3%DB%B8%DB%B9-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%86%D8%AB%D8%B1%D8%B4%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%D8%B4%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-qmqyvcreua3i