سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۱۸ دقیقه·۳ ماه پیش

بار ... (داستان کوتاه)


پسر از پشت شیشه ی بار به داخل نگاه کرد , به نظر خالی میرسید , به سمت در رفت و دستگیره ی در را چرخاند . وارد شد . در روبرویش کله ی گرازی که تاکسیدرمی شده بود و نوشته ی به بار گراز وحشی خوش آمدید جلب توجه می کرد . در آن هوای سرد , بار گرمای دلنشینی داشت . به سمت پیشخوان رفت , دختر جوانی که نیمه تنه ی زرد با نقش گراز و دامن کوتاهی به تن داشت در حال تمییز کردن چند لیوان بزرگ بود . بدون اینکه نگاهی به او بیاندازد گفت : چی می خورین ؟ پسر که زل زده بود به دست های زیبای دختر که داشت با دستمال سفیدی که عکس یک رز قرمز رویش بود لیوان ها را برق می انداخت ,بدون اینکه چشم از دستان او بردارد گفت یک لیوان اسکاچ,لطفا. و به سمت میزی که در کنار پنجره بود رفت , صندلی چوبی را عقب کشید و پس از نگاه کردن به شیشه بخار گرفته ی بار, نشست .

در بار، جز او , دخترک پیش خدمت و رئیس بار که چندی بعد از داخل اتاقکی کوچک , در آن طرف پیش خوان بیرون آمد کسی نبود . هیچ کس . به نقطه ای خیره شد , سوسکی داشت خود را از پایه ی چوبی میز روبرو بالا میکشید , خسته بود , هر بار سوسک به بالای میز نزدیک میشد سر می خورد و پایین می افتاد. (شاید سرما خورده است) این را گفت و به سمت سوسک رفت مدتی به او نگاه کرد , سوسک همانجا ایستاد , رمق فرار نداشت . پسر گفت : دوست بیچاره ی من . شانست گرفته که من آدم احساساتی ای هستم و همینطور عاشق سوسک ها . و کفشش را آرام آرام روی او گذاشت سایه ی کفش که برای سوسک همان مرگ بود آرام آرام پیکرش را در برگرفت و بدون هیچ حرکتی سوسک که سرنوشتش را پذیرفته بود زیر کفش پسر له شد . پسر پایش را دو سه باری روی پنجه چرخاند و به سمت میزش برگشت .

(یه روزی مرگ سراغ منم میاد دوست من , یعنی سراغ هممون) , از لطفی که در حق سوسک کرده بود خوشحال بود . در بار باز شد ,حجمی از هوای سرد به داخل هجوم آورد . مردی میانسال با موهای جوگندمی پریشان که روی صورتش ریخته بود و ریش های نتراشیده وارد بار شد . دستکش هایش را در آورد , به اطراف نگاهی کرد و آمد بر روی صندلی میز کناری پسر نشست . حوصله ی تنهایی را نداشت , به همین خاطر بدون اجازه گرفتن آمد و روی صندلی روبرویی پسر نشست .(هوا بیرون خیلی سرده , هواشناسی گفت 10 درجه زیر صفره ... جای دنجیه ,مگه نه ؟ )پسر که از بهم خوردن خلوتش ناراحت بود رویش را دوباره کرد سمت پنجره . در همین لحظه دوباره در بار باز شد و پیرمردی با چکمه های کابویی و یک ساک چرمی , چهره ای خشن با زخمی که از زیر چشم راستش شروع میشد و در نیمه دیگر صورتش ,لبش را میشکافت و در گوشه لب پایینیش پایان می یافت . به اطراف نگاه کرد , آن دو را از نظر گذراند و دختر را . چند ثانیه ای به صاحب بار نگاه کرد و سپس به تلویزیون خاموش بار .

به سمت صندلی ای رفت، آن را برداشت و به طرف میز آنها آمد . دو صندلی خالی دیگر آن میز را کنار زد , صندلی خود را گذاشت و روی آن نشست . دستش را بالا برد و همینطور که کله اش را به عقب , به سمت پیش خوان خم کرده بود گفت : 1 پارچ اسکاچ .. مرد میانسال هم که تازه یادش آمده بود که سفارش نداده است دستش را مانند کسانی که میخواهند اجازه بگیرند بالا برد و گفت یه گیلاس تکیلا هم برای من . پسر ناراحت بود , می خواست تنها باشد , اما از آنجایی که کارها هیچوقت آنجور که می خواهی پیش نمی روند , دو نفر مزاحم تنهاییش شده بودند . 2 نفر مدتی به پیرمرد که هنوز نیامده داشت چرت میزد نگاه کردند و سپس به ساک چرمی او .

پیرمرد هر از چند گاهی از چُرت می پرید و با سرعت, اول به او و بعد به مرد میانسال نگاه می کرد و بعد از به یاد آوردن آنها دوباره چونه اش را به سینه اش نزدیک می کرد و سعی می کرد از وقتش بهترین استفاده را بکند, یعنی بخوابد . این بار که از چرت پرید نگاهی به آن دو , تلویزیون و میز خالی کرد و فریاد زد : پس این اسکاچ من چی شد لامصب . نگاهی به پسر , مرد میانسال و تلویزیون خاموش کرد و دوباره سرش را انداخت پایین و چرت کوتاه دیگری را آغاز کرد .مدام زیر لبش چیزهای نامفهوم زمزمه می کرد و یا فحشی می داد. دقیقه ای گذشت و پیش خدمت با سینی ای که در آن یک پارچ اسکاچ و 1 گیلاس تکیلا بود به طرف میز آنها آمد . با چنان تقارن و عشوه ای راه می رفت که میگفتی دارد در مراسم شوی لباس راه می رود . پسر و مرد میانسال همانطور میخکوب به دختر زل زده بودند تا اینکه دختر به سر میز آنها رسید . ( 1 پارچ اسکاچ برای شما آقای ... ) نگاهی به پیرمرد انداخت که داشت چرت می زد و پارچ را محکم روی میز کوبید . پیرمرد از خواب پرید و هراسان اطرافش را نگاه کرد تا چشمش به دخترک پیش خدمت و پارچ ویسکیش افتاد , لبخندی از روی رضایت زد و بدون اینکه صدایی از دهانش خارج شود گفت: فاک ...

(این هم یه گیلاس تکیلا برای شما) گیلاس تکیلا را جلوی مرد میانسال گذاشت . ( و مال شما رو هم الان میارم ) به پسر چشمکی زد و رفت تا لیوان اسکاچی را که روی پیشخوان بود برای پسر بیاورد . پیرمرد که زاویه ی صندلیش با جهت رفتن دختر تغییر می کرد ,کامل صندلیش را برداشت و به سمت پیشخوان چرخاند . ( عجب تیکه ایه , اگه من یکی از اینارو برای خودم داشتم دیگه هیچ آرزویی نیست تو این دنیا که بهش نرسیده باشم ... ) کمی دیگر دختر را برانداز کرد و صندلیش را برگرداند طرف میز . (هر چی بیشتر نگاه کنی بدتره ) اخی کرد و تفش را انداخت روی زمین بار . پارچ اسکاچ را برداشت و شروع کرد به سر کشیدن آن . دختر با لیوان ویسکی دوباره به طرف آنها آمد .

در بار باز شد و مردی با کت شلوار, کیف چرمی و صورت تراشیده که عینک هم به چشم زده بود وارد بار شد .عینکش را که با ورود به بار بخار گرفته بود با پیراهنش تمییز کرد و به چشمانش زد . نگاهی به مجوز بار کرد و مشغول خواندن تاریخچه ی بار شد . دختر همانطور که چشمش به مرد تازه وارد بود لیوان ویسکی را جلوی پسر گذاشت . در همین بین پیرمرد شیطنیش گل کرد و با دست محکم زد به کپل دختر . (اووووووووووچ ... چیکار می کنی کثافت هرزه ) دیگر چشم هایش را از مرد تازه وارد برداشته بود و سعی داشت خود را از دستان پیرمرد -که حال با دو دستش کمر او را گرفته بود و او را به خود نزدیک می کرد- رها کند . در نهایت سینی را بر سر او کوبید تا توانست خود را برهاند و برود . مرد کت شلواری که با تعجب به آنها می نگریست به وسط بار آمد به میزهای خالی نگاه کرد, به سمت چند میز رفت که بنشیند ,صندلی را عقب کشید اما پشیمان شد . به سمت میز آنها آمد و ایستاد . (اجازه هست اینجا بشینم ؟) و با دست به یکی از دو صندلی خالی ,آن یکی که کنار پسر بود, اشاره کرد و وقتی دید که کسی جوابش را نمی دهد سکوت را علامت رضایت دانست و نشست .

پیرمرد هر چند قورتی که می خورد نفسی عمیق می کشید و آروغی می زد , به چهره های سه تن دیگر نگاه می کرد و با آن صدای کلفت و خش دار خود قاه قاه می خندید . پیرمرد جرعه ای دیگر بالا کشید , نفس عمیق کشید , آمد که آروغ بزند , نتوانست , 3 نفر دیگر به هم نگاه کردند و بلند زدند زیر خنده . این اولین تنوعی بود که در پیرمرد از سر شب می دیدند . دختر دوباره به سر میز آنها آمد و گیلاس شراب سفید را که مرد کت شلواری قبل از آمدنش به میز آنها سفارش داده بود, جلوی او گذاشت و رفت .

کم کم داشت یخشان باز می شد . بیرون هوا خیلی سرد بود . در بار برای پنجمین بار در آن شب باز شد. مرد سیاه پوستی با تی شرت تیم نیویورک نیکز و شلوار بَگ وارد شد . و پس از نگاه کردن به بار خالی خواست بیرون برود که آن 4 نفر را در کنار پنجره دید. سفارشش را به دختر داد و یکراست به سمت تنها صندلی باقیمانده میز آمد ,پای چپش می لنگید,اجازه گرفت و نشست . انگار هیچ کس جز پسر نمی خواست آن شب تنها باشد . مرد میانسال که از وقتی تکیلایش رسیده بود فقط چند جرعه از آن را نوشیده بود –انگار می ترسید تمام شود- گفت : امروز تقدیر همه ی مارو اینجا دور هم جمع کرده , هممون می خواستیم تنها باشیم اما الان 5 نفریم , من مدت زیادی به قیافه ها نگاه کردم ,مطمئنم هر کدوم مشکلاتی داریم که خیلی بزرگن , پس بیاین با تعریف کردنشون این بار بزرگ رو که تو دلمون سنگینی می کنه ,خالی کنیم . پیرمرد دوباره آرقی زد و گفت : من موافقم جوون .

مرد میانسال گفت : برای نفر اول هم من خودم شروع می کنم . راستشو بخواین من یه معلم ساده دبستان بیشتر نیستم , چند وقتیه که مشکلات یکی پشت دیگری دارن رو سرم خراب میشن مثل یه سد که وقتی یه شکاف پیدا می کنه این شکاف هی بزرگ و بزرگ تر میشه تا وقتی که کل سد خراب میشه و میریزه. همه چیز از اونجایی شروع شد که زنم دچار سردردای شدید شد , بردیمش دکتر معلوم شد که یه توموره بزرگ تو سرش داره . به هزار در زدم تا بیمه قبول کرد مقداری از پول عمل رو بده ,بقیه پول رو هم قرض کردم , بالاخره بعد از 6 ماه امشب عملش کردن !! ولی نتونست دووم بیاره و مرد . مرد اشک هایش را با گوشه ی آستینش پاک کرد . گیلاس تکیلا را تا ته سر کشید و ادامه داد : اما بدبختیای من به همینجا ختم نمیشه , 18 سال پیش بعد از کلی بدبختی و دوا و درمون خدا بهمون یه پسر داد , اما اونم دیگه الان پیشم نیست . سال پیش اصرار کرد که می خواد بره جنگ, می خواد بره با تروریستا بجنگه , خیلی اصرار کرد , نه من نه مادرش راضی نبودیم . اما خودش می خواست و نمی تونستیم جلوشو بگیریم . رفت . اما کاش نمی رفت . مادرش داشت از دوریش دق می کرد ,شاید دلیل اصلیه سرطانشم همین بود . تا اینکه چند ماه پیش خبر دادن که مرده , تروریستا کشتنش اما یه ماه بعد دوستش که از جنگ برگشته بود, گفتش که از دوری شما و فشار جنگ دیوونه شده بوده و خودش رو کشته !! واقعا نمی دونم چیکار باید بکنم , تنها شدم ,تنهای تنها . مرد چشم های خیسش را که از گریه سرخ شده بودند با پیراهنش پاک کرد و چند نفس عمیق کشید . رو به مرد کت شلواری کرد و گفت : شما برای چی امروز اینجایین ؟

مرد کت شلواری که در افکار خود غرق بود, یکه ای خورد و گفت : من ؟ من راستشو بخواین ... راستشو بخواین من مدیر یه شرکت تجاریم یعنی بودم - گیلاس شراب را بالا برد , چند جرعه از آن نوشید - که بخاطر یه حماقت کوچیک یعنی یه مسافرت تفریحی کوچیک ورشکست شد و الان یه بدبخت بیشتر نیستم . تمام پول و اموالم رو بانک ازم گرفت . دلم به زن و بچم خوش بود که اونام ترکم کردن مثل اینکه اونام فقط برا پول می خواستنم. امشب می خواستم خودمو از روی برج 22 طبقه شرکت پرت کنم پایین که گفتم اول یه مهمونی خداحافظی کوچیک برای خودم بگیرم و بعد ... .آه سردی کشید,(بگذریم) گیلاس را یک نفس بالا کشید و به مرد سیاه پوست که روبرویش بود اشاره کرد و گفت : چه مشکلی امشب تو رو اینجا کشونده دوست من ؟

مرد سیاه پوست که مدام از شیشه ی سبز شرابش می خورد و بعد به سطح آن نگاه می کرد که ببیند چقدر از آن مانده و آن را روی میز می گذاشت - گویی آن شراب, مایع شیشه ی عمرش است و با تمام شدن آن عمر او هم به پایان می رسد - نگاهی به جمع کرد و با صدایی زیر گفت : قتل . نگاهش را روی چهره ی 4 نفر دیگر گرداند , می خواست واکنش آنها را ببیند,اما هیچ کدام واکنشی عجیب از خود نشان ندادند .انگار داشت از بحثی طبیعی و روزمره با آنها صحبت می کرد .( آره قتل , من یه آدم کشتم ,اونم یه پلیس, الانم از دست پلیس فراریم . پلیس همه جا در به در دنبالمه , تو تلویزیون هم مدام عکسمو نشون میدن , هیج جایی جز اینجا پیدا نکردم که بتونم با یه خیال راحت مشروب بخورم . و با اشاره سر به تلویزیون خاموش بار اشاره کرد . 4 نفر که با شنیدن اسم پلیس کمی حالت چهرشون تغییر کرده بود با تعجب به مرد سیاه پوست خیره شده بودند . مرد عرق روی پیشانیش را پاک کرد .( اما تقصیر خودش بود , تقصیر خودش . اون داشت به زنم تجاوز می کرد من نمی تونستم همینجوری واستمو ببینم که زنم زیر دستای اون حیوون بال و پر میزنه ...) . دست هاش را گرفت روی صورتش , شونه هاش آرآم بالا و پایین میرفتند. پیرمرد که پارچ ویسکیش تمام شده بود سرش را به سمت پیشخوان خم کرد, دستش را بالا برد و گفت : یه پارچ دیگه ویسکی با 5 تا لیوان . و سپس رویش را به دیگران کرد و گفت : مهمون من . دستش را به نشانه دلداری چند بار روی شانه مرد سیاه زد . ( نگران نباش , کار درستی کردی ) پیش خدمت لیوان , گیلاس ها, پارچ و شیشه خالی را برد و به جایش یه پارچ و 5 لیوان آورد و هر کدام را برای هر یک از آنها پر کرد .

پیرمرد که انگار نه انگار آن همه مشروب رویش اثر گذاشته باشد لیوان را برداشت و گفت : به سلامتی این دوستمون که به خاطر دفاع از زنش تحت تعقیب اون موشای کثیفه لعنتیه . 5 نفر لیوان هایشان را بالا بردند و به هم زدند . اشک شوق در چشمان مرد سیاه حلقه زد . پیرمرد با یک نفس نیمی از لیوان را سر کشید و لیوانش را محکم روی میز کوبید . شراب داخل لیوان چند ثانیه ای رقصان به چپ و راست رفت و آرام گرفت . (خب نوبیتم که باشه نوبته منه !! )پیرمرد سرفه ای کرد تا صدایش را صاف کند.

( راستشو بخواین من تو زندگیم هر چیزی رو تجربه کردم از جوشکاری زیر آب گرفته تا شکار نهنگ , از آدم کشی گرفته تا جنگ تو ویتنام . هر کاری که فکرشو بکنین . فکر کنم امروزم آخرین کارم رو تجربه کردم یعنی دزدی از بانک .) و به ساک چرمی کنار پایش اشاره کرد . (شاید منم به همین خاطری که این دوستمون اینجاست اومدم اینجا , چون تلویزیون نداره , چون منم تحت تعقیبم . تو زندگیم همه چی رو تجربه کردم الا دوست داشته شدنو . شاید به خاطر همینم بود که رفتم جنگ یا آدم کش شدم .خیلی دخترا بودن که عاشقشون میشدم اما اونا فقط دنبال پول بودن , حالام که پول دارم دیگه دیره یعنی یه ترکش لعنتی خورد به ... ) سرش را پایین برد و به شلوارش نگاه کرد و دوباره سرش را بالا آورد و دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد, زد زیر گریه . تمام آن 5 نفر گریه می کردند جز پسر . او تنها لب هایش را از شدت ناراحتی می گزید .

این بار مرد ورشکسته لیوان را بالا آورد و گفت : به سلامتی این پیرمرد مهربون که از این به بعد , با اینکه هیچی جای عشق یه دخترو نمی گیره ,4 نفر هستن که خیلی دوسش دارن. پیرمرد با آستین کتش آب بینیش را پاک کرد و دستش را حلقه زد دور شانه مرد کت شلواری . 5 نفر دوباره لیوان هایشان را بالا بردند و به هم زدند . پیرمرد نگاهی به پسر کرد که داشت به پنجره بخار گرفته بار- که کلمه گراز وحشی را میشد به سختی از روی شیشه اش خواند- نگاه می کرد . (خوب نوبت توئه جوون , مشکل تو چیه ؟ ) پسر سرش را آرام به طرف جمع برگرداند , صورت ها را یکی یکی از جلو چشمانش گذراند تا به پیرمرد رسید . ( مشکل من نفهمیدن دلیل مشکل همه ی شماهاست ,نفهمیدن دلیل مشکل همه ی انسان هاست , اینکه چرا هممون بدبختیم و چرا اصلا به این دنیا اومدیم ؟ اینکه آخرش قراره چی بشه , بیایم زجر بکشیم و بریم ؟ همین ؟ واقعا مسخرس .. ) قورتی دیگر از اسکاچش خورد و دوباره رویش را کرد طرف پنجره . همه ساکت شده بودند و در افکار خود غرق . هیچ کس جوابی برای حرف های پسر نداشت , حتی یک دلداری کوچک . پسر همانطور که رویش به سمت پنجره بود گفت : پس این خدایی که میگین کجاست ؟ . مرد معلم لیوان اسکاچ خودش را با یک جرعه سر کشید , دستش را داخل جیب کتش برد و بنگ , بنگ و بنگ . 3 جنازه روی زمین بار نقش بستند . دخترک پیش خدمت جیغی کشید ,غش کرد و پشت پیشخوان روی زمین افتاد . مدیر بار تا آمد به خودش بیاید و شات گانش را بردارد تیری به شانه و سپس به سینه اش اصابت کرد و نقش بر زمین شد .

تیرها هم به مغز آن سه نفر خورده بود و آنها را شبیه عروسان هندی کرده بود و چه عروسی با شکوهی . مرد میانسال اسلحه اش را گرفت روبروی صورت پسر . ( راستشو بخوای من آدم با ایمانیم یعنی ممکنه یک شنبه ها کلیسا نرم اما خدا رو قبول دارم . در مورد دروغیم که به شما گفتم اولش خیلی احساس گناه کردم اما باید وظیفم رو انجام میدادم . راستشو بخوای من یه پلیسم .البته همین یه قلمو فقط دروغ گفتم بقیش راست راست بود . اون دو تا که حقشون بود بمیرن مخصوصا اون پیرمرده که من فقط کار عزرائیلو براش آسون کردم, اما در مورد اون بیزینس منه هم که خودش میخواست خودشو بکشه پس من فقط اونو از یه گناه بزرگ نجات دادم,میدونی پلیسام یه جورایی مثله کشیشان یعنی یجورایی نماینده خدا رو زمینن و تو مواقعی که مسئله زیاد مهم نیست به جای خدا تصمیم میگیرن و قانونو اجرا میکنن,یعنی خدا این حقو بهشون داده , حالام من به تو یه فرصت می دم , که در این صورت یا به خدا ایمان میاری یا اینکه میمیری که البته مستحقشی چون به خدا ایمان نداری ) هفت تیرش را از جلوی صورت پسر پایین آورد و تیردانش را باز کرد ,2 تیر داخل هفت تیر مانده بود یکیش را در آورد و تیردان را بست و شروع به چرخاندن تیردان استوانه ای شکل کرد , یک دور دیگر آن را چرخاند و گذاشت تا خودش بایستد . هفت تیر را روبروی صورت پسر گرفت و دستش را گذاشت روی ماشه. پسر چشم هایش را بسته بود , تا آن لحظه از زندگی با آن همه بدبختیش متنفر بود اما حال به طرز عجیبی زندگی برایش شیرین بنظر میرسید .

مرد پلیس ماشه را چکاند , صدای گلوله در فضا طنین انداخت .از گرامافون بار آهنگ Any place is paradise پخش می شود. جغدی در بیرون روی درختی در آن طرف خیابان هو هو می کند . در کوچه ی پشتی پسری جوان با چاقو دارد از پیرزنی زورگیری می کند . کنار بار کارگران شهرداری دارند با بیل مکانیکی آسفالت خیابان را می کنند. پلیس پشت چراغ قرمز120 ثانیه ای چهار راه گیرکرده است . مورچه ها دارند جنازه سوسک را از کف بار جمع می کنند .از روی صندلی به روی زمین افتاد . صورتش گرمای خون را احساس کرد . گفت : پس خدایی نیست . دقیقه ای به همان حال ماند . چشم هایش را باز کرد , صورت غرق خون مرد کت شلواری را در روبرویش دید که خون هایش به سمت او سرازیر شده بود و صورت او را هم خیس خون کرده بود . صدای قدم هایی را شنید که به او نزدیک می شدند . پاهای لخت زنی که لوله ی شات گان در سمت راستش تاب می خورد به او نزدیک شدند و روبروی او متوقف شدند . دختر خودش را روی پسر خم کرد و همانطور که صدایش می لرزید گفت : پاشو .. دیگه همه چیز تموم شد .

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

از دیگر نوشته های من که پیشنهاد میدم بخونیدشون:

شیدا ...

کتف و کولی عریض و طویل ... آینده ی ورزش کردن من

پیرمرد پیراهن قرمز پوش بی جنبه

واگعی بودند یا کیک؟خواب می دیدم دختران سرزمینم را، همه کیک همه فیک

هیتلر بزرگ ترین بازیگر اروپا بود

یک روز برفی ..

راننده ی اسنپ میلیون دلاری

زندانی شدن در سرویس بهداشتی+معرفی فیلم

راننده ی اضافه وزن دار(چاق) و آرزوهای درازش

داستان من و پیرمرد با فرهنگ در اتوبوس

زندگی سراسر قصه گویی است یا نه؟

معاشقه ی من با فیلی خرطوم کوتاه، چشم صورتی، پا پرانتزی

بنویسید کیش بخوانید آنتالیا:(سفرنامه)

راننده ی فراری (اسنپ نوشت)

اتاق سفید

لاله ی سرمست

عطسه های من چون صدای قدم های مورچه ای در بیابان

مناقشه بین راننده ی شاسی بلند و راننده ی اسنپ من

واژ نوشت:

51- "خ" نوشت

داستان کوتاهداستانسید مهدار بنی هاشمیدرامحال خوبتو با من تقسیم کن
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید