«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
بررسی و تحلیل کتاب فوقالعاده زیبا و عمیقِ «پسرک، موش کور، روباه و اسب»
مشخصات کتاب (به ترتیب قد!):
موضوع کتاب: راه و رسم زندگی، داستانهای تصویری
عنوان کتاب: پسرک، موش کور، روباه و اسب
مترجم: سید وحید کریمیان
قیمت: ۵۰۰۰۰ تومان
نویسنده: چارلی مَکسی
تعداد صفحه: ۱۳۱
ناشر: میلکان
حرفهای جالب نویسنده در مقدمهی کتاب، میتواند معرفی خوبی برای آن باشد:
کتاب را از اولِ آن شروع کردی، و این عالی است. من معمولاً از وسط شروع میکنم و قسمت مقدمهی کتاب را هیچوقت نمیخوانم. عجیب است که توانستم خودم کتاب بنویسم؛ چون خوب بلد نیستم کتاب بخونم. راستش من در کتابها احتیاج به عکس دارم. مثل جزیرهای که وسط دریایی از کلمهها میتوان در آن توقف کرد.
این کتاب برای همه است. چه هشتاد سالتان باشد، چه هشت سال. گاهی فکر میکنم خودم هر دوی اینها هستم. دوست دارم این کتابی باشد که هرجا و هروقت خواستی بتوانی بروی سراغش. اگر دوست داشتی از وسطش شروع کنی. داخلش نقاشی بکشی، گوشههایش را تا کنی و جای انگشت روی ورقهایش بماند.
هنوز شروع به خواندن کتاب نکرده، در این پندار بودم که هر کدام از ما در خودمان امیالی داریم که هر کدام میتوانند در صورت یک پسرک، موش کور، روباه و اسب ظاهر شوند. به صفحهی ۱۰ کتاب که رسیدم دیدم نویسندهی کتاب نیز خودش چنین اعتراف کرده است:
مثل خود ما، هر کدامشان یکجورند و نقطهضعفهای خود را دارند. من میتوانم خودم را در هر چهارتایشان ببینم. شاید شما هم همینطور باشید.
برای بنده جالب است که در برخی از کتابهایی که تاکنون خواندهام، نویسنده معمولاً به کشف دو حیوان در وجودِ خودش یا مثالهایش نائل آمده بود. گرگ سفید و گرگ سیاه. میمون و گرگ. امّا نویسندهی این کتاب به کشف چهار حیوان کاملاً متفاوت و ناهمگون نائل آمده است که میتوانند به خوبی از عهدهی ایفای نقشهای متناقضِ هر یک از ما بربیایند و علیرغم تفاوتهایی که با هم دارند، در نهایت با هم کنار آمده و با هم در صلح و صفا زندگی کنند.
حسین فرزند کوچکم به محض دیدن جلد کتاب گفت: بابا فکر کنم این کتاب شبیه کتاب شازده کوچولو باشه. و درست هم فکر میکرد. وقتی شروع به خواندن کتاب کردم، جملههای ردّ و بدل شده را همانقدر عمیق یافتم که جملههای ردّ و بدل شده در کتاب شازدهکوچولو. اگر اغراق نکنم در برخی از جاها، حتی این کتاب را عمیقتر از شازده کوچولو و نویسندهاش را بسیار پرامیدتر و دارای روانی سالمتر از نویسندهی کتاب شازده کوچولو یافتم.
کتاب با «سلامِ» پسرک -که گویا گمشده- به موش کور شروع میشود. و همان اولین مکالمه بین موش کور و پسرک، شما را بر آن میدارد تا یک نفس تا آخر کتاب بروید و بعد در حالی که سرشار از حیرت و پرسش هستید که مگر میشود در قالب چند تصویر و چند جملهی کوتاه از عهدهی پاسخگویی به سختترین سوالات زندگی برآمد، کتاب را بسته، به کناری نهاده و سر به جیب تفکر فرو میبرید!
موش کور گفت: «من خیلی کوچیکم.»
پسرک گفت: «آره، ولی با بودنت تغییر بزرگی ایجاد میکنی.»
آن دسته از سوالهایی که از طریق بزرگترین اندیشمندان جهان مطرح شده است و اندیشمندانی دیگر در چند صد کتاب، از عهدهی پاسخ به آنها برنیامدهاند، در این کتاب، به راحتی و با کمترین و موجزترین کلمات پاسخ داده میشوند:
پسرک پرسید: «فکر میکنی موفقیت چیه؟»
موش کور گفت: «دوستداشتن.»
هر کدام از ما برای هدر دادن وقت تعریفی داریم. امّا تعریفی که در این کتاب آمده است، بسیار متفاوت و قابل بررسی است. «مقایسه کردن خودمان با بقیه!» همان چیزی که ما را به برگزاری مسابقههای بیسابقه و واهی با دیگران وامیدارد. مسابقههایی که حتی تا انتخاب نوع سنگ قبرمان و نوشتهی روی آن، نیز ادامه دارند:
«به نظرت بزرگترین راه هدر دادن وقت چیه؟
موش کور گفت: «اینه که خودت رو با بقیه مقایسه کنی.»
نمیدانم چرا در این کتاب تنها به یک سوال پاسخ داده نمیشود و آن هم این است:
«بهنظرت مدرسهای برای یادنگرفتن هم هست؟»
ابتدا در پاسخ به این سوال گفتم: «خُب معلومه، تمام مدرسهها!» ولی بعد با خود سوال مشکل پیدا کردم و درماندم که چرا نویسنده سوال را اینگونه طرح نکرده است:
«به نظرت مدرسه برای یاد گرفتن هم هست؟»
و چنین جوابی به آن نداده است:
«چنین مدرسهای هنوز ساخته نشده است!»
و دست آخر، پس از خیمه زدن کنار این جمله و تامل بیشتر بر روی آن، به این نتیجه رسیدم که نویسنده اتفاقاً خیلی صحیح و هوشمندانه اقدام کرده است. این پسرک، گویا به مدرسهای میرفته که در آن مانند بسیاری از مدارس خرابشدهی کشور ما، یاد دادنها، بسیار خشک، بیروح و تحمیلی بودهاند. یاد دادنهایی که معمولاً به هیچ یاد دادنی ختم نمیشوند و نخواهند شد.
هیچ بعید نیست که این پسرک گمشدهی داستان از چنین مدرسهای فرار کرده باشد و اکنون به دنبال مدرسهای باشد که برای «یاد ندادن» تلاش میکنند!
در محفل دو نفره و خودمانی پسرک و موش، جملههای زیبا در مورد آزادی ردّ و بدل میشود که جزو زیباترین تعبیرهایی است که تاکنون در مورد آزادی، خواندهام:
«یکی از بزرگترین آزادیهای ما اینه که انتخاب کنیم چطور به چیزهای مختلف واکنش نشون بدیم.»
گاهی کتابی را خواندهام که نویسندهی آن تلاش کرده بود در چند صد صفحه، همان چیزی را بیان کند که در این کتاب تنها در چند کلمه بیان شده است. در کمال تعجب، در بسیاری از موارد، چند صد صفحه کتاب را دربارهی موضوعی، خوانده و ناقص یافتهام ولی چند کلمهی محدود را دربارهی همان موضوع، در جایی دیگر خوانده و کامل یافتهام.
هر یک از ما، خودمان را به در و دیوار میزنیم که از دنیای بیرون، مدینهی فاضلهای برای طبع مشکلپسند خویش بسازیم و کمتر به این توجه داریم که ما باید درون خودمان را به مدینهی فاضلهای تبدیل کنیم که دنیای درهموبرهم و از هم گسیختهی بیرون را تاب بیاورد:
«بهنظرت عجیب نیست؟ ما فقط میتوانیم بیرونِ خودمون رو ببینیم، ولی تقریباً همهی چیزهای مهم درونمون اتفاق میافتن.»
از نقطهضعفهای نسخهی ترجمهای که بنده آن را خواندم این است که بر خلاف نسخهی اصلی، گاهی به گویندهی یک جمله، اشاره نکرده است. به عنوان مثال در تصویر قبل، همانطور که میبینید مشخص است که موش کور حرف میزند ولی جای تعجب دارد که در نسخهی ترجمه، هم تصویر تغییر کرده و هم گویندهی جمله، مشخص نشده است.
در صفحهای از کتاب، تصویری وجود دارد که در آن موش کور، پسرک و روباه در کنار هم نشسته و به آسمان خیره شدهاند و این جمله که به نظرم هر سهشان بر صحت آن متفقالقولاند، در زیر آن نوشته شده است:
«چقدر زیبایی هست که باید مراقبشون باشیم.»
و کیست که تاکنون گمشدگی را احساس نکرده باشد؟درون هر یک از ما پسرک گمشدهای وجود دارد:
پسرک گفت: «بعضی وقتها احساس میکنم گم شدم.»
موش کور گفت: «من هم همینطور. ولی ما دوستت داریم، و این دوستداشتن میتونه راه خونه رو نشونت بده.»
اسب نیز به آنها ملحق میشود. پسرک، موش کور، روباه و اسب در کنار هم هستند. پسرک سوالی را از موش کور میپرسد و موش کور در یک کلمه، به آن جواب میدهد. کلمهای که در نسخهی اصلی و ترجمه، از زمین تا آسمان، با هم فاصله دارند. دوستان اهل فن، لطفاً از ترجمهی تصویر بالا، رفع ابهام کنند؟ چرا پاسخ «نه» موش کور در ترجمه به «آره» تبدیل شده است؟! آیا به دلیل تغییر در ترجمهی سوال، این اتفاق افتاده است؟ دوستی بعد از خواندن متن تایید کرد که ترجمه صحیح است و گاهی در ترجمهی متون انگلیسی به فارسی، این اتفاق به ناچار میافتد.
پسرک پرسید: «اینکه با دوستات باشی و هیچ کاری نکنی در واقع هیچ کاری نکردن نیست، مگه نه؟»
موش کور جواب داد: «آره.»
اما ماندگارترین سوال و جواب کتاب را در این سوال و جوابِ پسرک و اسب یافتم:
پسرک پرسید: «شجاعانهترین حرفی که تا حالا زدهای چی بوده؟»
اسب گفت: «کمک.»
و کمی جلوتر اسب در جواب به سوال قبل شجاعانهترین حرف (کمک) سنگ تمام میگذارد:
اسب گفت: «درخواست کمک به معنی تسلیمشدن نیست. به معنی اینه که حاضر نیستی تسلیم بشی.»
خیلی از ما برای سرپوش گذاشتن بر روی ضعفهایمان از هیچ اقدامی دریغ نمیورزیم. حال آنکه:
پسرک پرسید: «کِی از همیشه قویتر بودی؟»
[اسب گفت] : «وقتی جرأت کردم ضعفهام رو نشون بدم.»
دکتر ویکتور فرانکل در مکتب "معنا درمانی" خودش سعی دارد به ما بیاموزد که باید معنای زندگی خویش را دریابیم تا زندگی را پوچ و باطل ندانیم. خودش نیز ادعا دارد که معنای زندگیاش، معنادار کردنِ زندگی دیگران، است. معنای زندگی، از مهمترین بحثهای فلسفی در میان اگزیستانسیالیستها نیز است. شاید بتوان گفت یافتنِ «معنای زندگی» همان یافتنِ «دلیل برای ادامه دادن به زندگی» است. به هرحال این بحثِ مهم هم از نگاه تیزبین نويسندهی خلاق کتاب مغفول نمانده است:
اسب گفت: «هر کی یه دلیل و قوت قلبی نیاز داره تا باهاش به راهش ادامه بده. دلیل شما چیه؟»
روباه گفت: «شما سه تا.»
پسرک گفت: «رسیدن به خونه.»
موش کور گفت: «کیک.»
موش کور عاشق کیک است. اما پس از دوستی با پسرک، روباه و اسب، به کشف مهمی نائل میآید:
[موش کور] : یه چیزی کشف کردم که از کیک بهتره.
پسرک گفت: خالی نبند.
موش کور جواب داد: راست میگم.
خب، چیه؟
بغل. موندگاریش بیشتره.
در تصویری از کتاب، پسرک سوار بر اسب، در حال تماشای مُردابی هستند. در آنجا: نگاه پسرک به دو مرغابی میافتد که دوشبهدوش هم در حال شنا هستند:
پسرک پرسید: چهجوری اینقدر هماهنگ و بینقصان؟
اسب گفت: زیرِ آب یه عالمه پاشدن و تلاشهای درهموبرهم در جریانه.
در برخی از بخشها شاهد سوال و جواب نیستیم. جملهای از دهان یکی از این چهار دوست درمیآید که خود جوابی است بر سوالی طرح نشده. به نظر میرسد اینها، جملاتی هستند که نویسنده کتاب فقط میخواسته به طریقی آنها را به مخاطب برساند و اصلاً برایش مهم نبوده است که آنها از دهان شخصیتهای داستانش، گفته شوند:
موش کور گفت: «بزرگترین توهم اینه که فکر کنیم زندگی باید بینقص باشه.»
در اثبات خلاقیت نویسندهی کتاب همین بس که در صفحهای که این جمله مطرح میشود رد پای سگی را به نقاشی اضافه و در زیر آن، خیلی ریز، چنین نوشته است:
سگم آمد و از روی نقاشی رد شد. مشخص است که میخواست این حرف را ثابت کند.
و باز هم یکی دیگر از آن جملههایی که خود جوابی هستند بر سوالی نامرئی، اما بسیار واضح. و ای کاش این جمله را هر کس قبل از این که خودش را بکشد به خاطر بیاورد:
[اسب گفت] : زندگی سخته. ولی مطمئن باش کسی دوستت داره.
آیا جملهی آن پسرک نابینا در فیلم تحسینبرانگیز به رنگ خدا را به یاد میآورید؟ آنجا که اشکریزان میگفت: «هیشکی منو دوس نداره؟...» ای کاش پسرک فیلم به رنگ خدا، همانند پسرک این کتاب، با چنین اسب فرهیخته و حکیمی رفیق بود.
اسب پرواز کردن بلد است ولی به دلیلی کاملاً معرفتی، پرواز نمیکند:
اسب گفت: «یه چیزی هست که تا حالا بهتون نگفتم.»
پسرک گفت: «چی؟»
«من بلدم پرواز کنم. ولی از خیلی وقت پیش دیگه پرواز نکردهام. چون بقیهی اسبها رو ناراحت میکنه.»
چقدر معلمان، مدرسان، واعظان و سخنرانان ما را دعوت به تماشای نیمهی پر لیوان میکنند؟ حال آنکه موفق کسی است که به موضوعی به مراتب، ظریفتر و حکیمانهتر، توجه دارد:
موش کور پرسید: لیوان تو نصفش پره یا نصفش خالیه؟
پسرک گفت: فکر کنم فقط از این خوشحالم که یک لیوان دارم.
از جمله مواردی که در این زمانهی بی هایوُهوی لالپرست، ما را از پای درمیآورد همّ و غم فردایی است که حتی از آمدن آن اطمینان نداریم. داستان آن گاوی که هر شب غصّهی خورد و خوراک فردایش را میخورد، «شب ز اندیشه که فردا چه خورم» را به یاد میآورید؟ مولانای جان در مثنوی معنوی، بسیار زیبا با این داستان کنایهآمیز به ما تذکر میدهد که غم فردا را خوردن هم حد و حدودی دارد. خیّام عزیز نیز ما را چنین نصیحت میکرد:
امروز ترا دسترس فردا نیست / و اندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست / کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
اسب گفت: «ما چیزی در مورد فردا نمیدونیم.»
[پسرک، روباه، موش کور و یا هر سه با هم] : «تمام چیزی که لازمه بدونیم اینه که همدیگه رو دوست داریم.»
این همه هیاهو برای جراحیهای زیبایی، کوچک یا بزرگ کردن اعضای بدنمان و این که چه بپوشم و چه نپوشم، این همه دغدغههای دقآور، همه برای آن است که آن پسرک سادهدل و فهیم درونمان که میدانست هر آنچه هستیم، کافی است را در مسیر پر تلاطم زندگی، گم کردهایم:
موش کور پرسید: «بهترین کشفت توی زندگی چی بوده؟»
پسرک جواب داد: «اینکه من کافیام، همین جوری که هستم.»
و آنکه افسرده است و قلبی زخمی در سینه دارد، پس از کلّی دوا و درمان به این نتیجه میرسد که به جای فرار از سگ سیاه افسردگی و تحریک او، باید در گوشهای آرام و ساکت، از پا درآمدن آن سگ را به نظاره بنشیند.
پسرک پرسید: «اگه قلبمون زخمی شد چیکار کنیم؟»
[اسب] : «با دوستی و همدردی و زمان باندپیچیش میکنیم، تا اینکه دوباره با امید و خوشحالی بیدار بشه.»
ای کاش همان گاوی نباشیم که سهراب سپهری در چراگاه نصحیت، سیرش یافت:
پسرک پرسید: «نصیحت دیگهای هم داری؟»
اسب گفت: «اینکه بقیه چطور باهات رفتار میکنن نباید معیار ارزش تو باشه. همیشه یادت باشه تو ارزش داری، تو مهمی، تو عزیزی، و چیزی رو به دنیا اضافه میکنی که هیچ کس دیگهای از پسش برنمیآد.»
و کتاب با این جملات زیبا که معلوم نیست از دهان کدام یک از شخصیتهای داستان بیرون می آید، تمام می شود:
«گاهی تمام چیزی که میشنوی فقط تنفره. ولی توی این دنیا بیشتر از چیزی که بتونی تصوّر کنی عشق هست.»
پاراگراف زیر به نقل از کتاب "قانون عشق و قانون خشونت" اثر لئو تولستوی، بیارتباط با بخش انتهایی کتاب معرفیشده، نیست:
عصر هماهنگی، بخشش و محبّت، که باید جایگزین عصر منازعه، جنگ و نفرت شود، بیتردید از راه خواهد رسید. چون انسانها به یقین میدانند که نفرت برای جسم و روح، و برای فرد و جامعه چه اثرات ویرانگری دارد. و میدانند که از عشق و محبّت است که زندگی هر یک از ما برکت پیدا میکند.
سخنان پایانی:
- از کاربر گرامی، خانم HEDIYE.A، که با مطلب خوبشان، تحت عنوان «برای پسرک، موش کور، روباه و اسب باش...»، این کتاب را معرفی کردند و بنده را به خواندن این کتاب خواندنی ترغیب کردند، بسیار سپاسگزارم.
- کتابهایی از این دست مرا به یاد فيلمهای کم دیالوگ و در عین حال بسیار عمیق و پر مفهوم کارگردانِ کرهای محبوبم، کیم کی دوک، میاندازد. کسی که استادِ استفادهی قطرهچکانی از دیالوگ در فیلمهایش بود و متاسفانه کرونا مثل خیلی از افراد دیگری که دوستشان داشتم، جانش را گرفت.
- یک کتاب حتماً نباید پانصد صفحه و چند هزار کلمه باشد و یک فیلم لزوماُ نباید سه ساعت حرف باشد تا مخاطبش را به وجد بیاورد. نویسنده و کارگردان خوب، مانند یک رانندهی حرفهای، مسافرش که همان مخاطبش است را با کمترین ترمز و از میانبُرترین و کمترافیکترین مسیر، صحیح و سالم و سرحال و بشّاش، به مقصد میرساند.
- جملات و تصاویر کتاب «پسرک، موش کور، روباه و اسب» که همگی اثر خود چارلی مکسی هستند، در صنعت پوشاک، مورد توجه قرار گرفته است. به نظرم اگر از این کار جالب وام بگیریم و همین کار را با اشعار زیبای شعرایگرانقدرمان و جملات ادبی نویسندگان مشهور خودمان انجام دهیم، مورد استقبال مردم قرار خواهد گرفت. البته در مورد اشعار مولانا، چند کار محدود دیدم ولی به نظرم، هنوز جای کار، خیلی بیشتر از این حرفهاست.
مطلب قبلی:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید شهریور تمام شده، پس به قول سهراب سپهری عزیز: در هم شکن بیجنبشیات را!
پُستهای نوشته شده برای موضوعات گاهنامهی شماره بیست، تا این لحظه (به ترتیب):
یک عصر تبدار (کلاژ نویسی) اثر Lavenderfantasy
روز جهانی نامگذاری خودرو آشغال در ایران! (تا کی آشغال دیروز و اعجوبه امروز؟) اثر ali nn
تنها نوشته است که میماند! اثر ♦ P⩑R§Δ ♦
ویرگولی که هست و ویرگولی که میخواهم! اثر آتنا مهرانفر
نور را باید دید :) اثر Evil angel
روایت یک شکست اثر fatemehjavahery
پرفسور پیکانسوار! اثر سهیلا رجایی
برای یک جملهی ناتمام اثر Sadra.M.P
کلاژنویسی| حقایق افکار اثر Miya
اگر روزی تیلیاردر شوم! اثر ali nn
ضربالمثلهای محلی: به زبان مازنی اثر ali nn
پُستی مخلوط! (پست تکانی سابق) اثر سهیلا رجایی
زمین لعنتی نیست چون ما غیر ممکن را ممکن میسازیم! اثر ali nn
آیا پروانه شدن ممکن است؟ اثر صحرا مرنجانی
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم! اثر قدیمی
روزی روزگاری در ویرگول! اثر سیبک
#حیف نیست؟ اثر HEDIYE.A
اگر تیلیاردر بشم! (که نمیشم?) اثر نگین
شب گذشته یوستین گوردر را در خواب دیدم؛ او حرف های سنگینی میزد. اثر HEDIYE.A
کلاژنوشته! اثر Impossible Person
چرا من مثل الکس هانولد نشدم؟ اثر علی دادخواه
زلف بر باد مده اثر آنیتا
صعود آزاد و درسهای آن برای زندگی اثر سارا یحیایی
مطلب serendipity اثر HEDIYE.A
رژه با کفش پاشنه بلند اثر زهرا اکبریان
امیدوارم در پست بعدی، اسم شما و مطلبتان نیز جزو این فهرست دوستداشتنی باشد.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حقّ: بندهای 142، 143، 144 و 145
مطلبی دیگر از این انتشارات
توضیحاتی درباره بند 33
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره منطق هگل (1)