ویرگول
ورودثبت نام
Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

لخت نخوابید! (چیزی که مهندسا هیچ‌وقت بهمون نمی‌گن)

وقتی مطلب «لخت بخوابید! (چیزی که دکترها بهمون نمی‌گن)» رو توی ویرگول خوندم، گفتم:«واه واه...خدا به دور، چه جلافتا.... نکنه آخرالزمون شده و قراره من تازه صبح جمعه بفهمم!»

امّا چند روز بعدش، وقتی داشتم با چند تا لیوان، پک و پهلوم رو بادکش می‌کردم. مادرم گفت: «این چه وضعشه، پهلوهات شده مثل پهلوهای فلانی (یکی از زنهای چاق فامیل!)» وقتی فهمیدم بخش‌هایی از بنده شده شبیه‌ اون فلانی که همیشه‌ی از هیکلش وحشت داشتم، شدم شرمنده و به خودم گفتم اینجوری نمی‌شه، یا فشار خون و کلسترول و مرگ یا زندگی!

چند روزی توی فکر بودم تا این که یهویی یاد اون مطلب «لخت بخوابید!...» افتادم. رفتم گشتم پیداش کردم. چند بار مرورش کردم تا خدایی نخواسته هیچ نکته‌ای رو از قلم نندازم. نتیجه این شد که تصمیم گرفتم شبا لخت و پَتی، برم جلوی کانال کولر بخوابم تا طبق اون نوشته، با این دو راهکار ساده، هم کیفیت خوابم رو ارتقاء بدم و هم بدنمو قلقلک بدم تا چربی‌های سفیدم به چربی‌های کالری سوز تبدیل بشه و وزنم بیاد پایین!

البته ناگفته نمونه که نویسنده اون مطلب، در انتهای یادداشتش آورده بود: «خودمونیما، خوابیدن توی اتاق خنک تازه اونم بدون لباس هم حالش بیشتره هم احساس راحتیش، هم خواب با کیفیت نصیبمون میشه هم چیزای خوب دیگه اگه متاهل باشیم!» و بنده با این که متاهل بودم، هیچ بهره‌ای از بخش نبردم! چون همسرم از خیلی پیش از این‌ ماجراها، از دست دیوونه‌بازی‌های من شکار بود و منتظر یه جرقه بود که ترکم کنه و این جرقه هم همون شب زده شد. همین که از تصمیم کبرای خودم براش گفتم، چمدونش رو بست، بچه‌هارو هم دندون گرفت و رفت خونه‌ی مادر همیشه در صحنه‌ش.

وقتی می‌رفت بهش گفتم: «وقتی میری با چشم تر هر چی دلت میخواد ببر گیتارو با خودت نبر بذار که قلب در به در از تو بخونه تا سحر گیتارو با خودت نبر!» بهم گفت: «تو گور نداری که کفن داشته باشی، چه برسه به گیتار! با با اون صدای انکرالاصواتت؟ بعدشم کدوم چشمِ تر؟، می‌رم خونه‌ی مادرم با خواهرم اینا جوک می‌گیم تا خودِ سحر!» و خندید و رفت!

یهویی یه شعری یادم اومد، پنجره رو باز کردم تا بلکه هنوز از کوچه بیرون نرفته، با گفتن اون شعر، برش گردونم:

آن روز که رفتن تو را می‌دیدم

از گریه چو برگ بید می‌لرزیدم

ترس من از آن بود که روزی بروی

«آمد به سرم از آنچه می‌ترسیدم»

پیش خودم گفتم الان می‌گه: «چه حرفای قشنگی می‌زنی، به دلم داری چنگ می‌زنی!» و سریع برمی‌گرده سر زندگیش.

ای داد بیداد! همه چیمو بردی از یاد! حتی برنگشت نگام کنه، رفت. برای این که غیرتیش کنم بهش گفتم: «مگه قرار نبود دوتایی دست به دست هم بدیم و شامپانزه‌ها رو شکست بدیم؟!» باز هم برنگشت نگام کنه و به رفتنش ادامه داد.

گُلِ گُلدون لب پنجره رو بهونه کردم :«لااقل بیا بگو هفته‌ای چند بار به این گُل آب بدم؟! بعدش برو!» نیومد که نیومد. رفت که رفت.

دیدم اوضاع خیلی خیطه، برای این که ثابت کنم کم نیاوردم، مثل مردای راست‌راستکی(!) فریاد زدم:

آهای زیبای وحشی تنهام بذار با این دله بیمار زخمی!

آخ جونمی جون! ترفندم گرفت. برگشت. نگام کرد. یه جوری که تموم همسایه‌ها بفهمن، داد زد: «وحشی خودتی و جد و آبادت!»، متاسفانه ترفندم نگرفت.

من مونده بودم و یک بدن لختِ پر از چربی سفیدِ در انتظار تبدیل به چربی کالری سوز شدن! از فرصت تنهاییم استفاده کردم و بعد از مدت‌ها، رفتم جلوی آینه. شکممو که دیدم یاد اون خواننده‌ای افتادم که موقع خوندن آهنگاش، بالا و پایین می‌پرید. برای همین شروع کردم به بالا و پایین پریدن و خوندن این آهنگ که: «کاشکی برگرده اونی که عاشقم کرده... !»

اگر فکر می‌کنید، ماجرا به اینجا ختم شد، خیلی خوش‌بین و خوش‌خیال هستید. با اون وضعیت رفتم جلوی کانال کولر و جایی که مستقیم باد سرد بهم می‌‌خورد، خوابیدم. در حالی که سگ‌لرزه می‌زدم، بدون این که چیزی بشمارم، با این خیالِ خوش که تا چند روز دیگه بدنم می‌شه مثل تام کروز، خوابم بُرد.

هنوز چیزی از خوابیدنم نگذشته بود که خواب دیدم خونه داره تکون می‌خوره و من تا به خودم میام لخت و عور وسط آوار دارم دنبال اهل و عیالم می‌گردم. مردم (زن و مرد، خُرد و کلان) با سر و صورت خاکی دورم حلقه زدند و به جای این که بهم کمک کنند تا اهل و عیالم رو از زیر آوار در بیارم، منو هو می‌کنند و اتفاقات دیگری هم در ادامه‌ی خوابم افتاد ولی به قول یه بنده خدایی که می‌گفت: «یه چیزایی رو نمی‌شه نوشت تا یه روزی برسی بهش!»، نمی‌تونم در موردشون چیزی بنویسم.

سراسمیه از خواب پریدم. یاد زلزله‌ی چند سال پیش افتادم که زن همسایه‌مون تقریباً لخت و عور از توی پلّه‌های آپارتمان فرار کرده بود و بعد از زلزله، شوهرش توی پلّه‌ها نشسته بود و در حالی‌که های‌های گریه می‌کرد، می‌گفت: «ای کاش من زیر آوار سَقَط شده بودم ولی زنم اینجوری، مثل دو تا آلوچه، نمی‌پرید وسط کوچه!»، «مثل دو تا آلوچه!» رو خودم اضافه کردم تا مطلبم بیشتر از این، هندی نشه! اصلاً نپرسید «حالا چرا مثل دو تا آلوچه؟» که هیچ جوابی نمی‌تونم بهتون بدم!

القصه، این‌جوری شد که به سرعت نور رفتم لباسامو تن کردم و زنگ زدم خونه‌ی مادرزنم. از شانس بدم مادرزنم گوشی رو برداشت. با لحن لطیفی که انگار هیچی نشده، سلام و احوالپرسی کردم و بعد بهش گفتم: «به اونی که عاشقم کرده، بگو برگرده... !» گفت: «هه‌هه، خیلی خوشمزه‌ای! مرتیکه‌ی بواسیری به خدای احد و واحد اگر می‌دونستم یه همچون جونوری هستی، کرمای تو باغچه‌مونم دستت نمی‌دادم، چه برسه به دختر نازنینم!»

بالاخره اونی که عاشقم کرده بود، دو روز بعدش برگشت. ولی هنوز نیومده، دوباره چمدونش رو بست و رفت. اگر گفتید برای چی؟ نخیرم! این دفعه به خاطر چهار لایه لباسی که از ترس زلزله، توی چلّه‌ی تابستون، پوشیده بودم، یه لحظه هم تردید نکرد که دیوونه شدم. گفت: «منتظر دادخواست طلاق باش! تا قرون آخر مهریه‌مو ازت می‌گیرم. این خط، اینم نشون، به سیخ می‌کشمت!» و رفت. وقتی دیدم کار از کار گذشته، اصرار نکردم بمونه.

برای این که حوصله‌م سر نره رفتم خونه‌ی یکی از رفقا. نامردا داشتند یکی از اون فیلم‌های ناجور رو از ماهواره می‌دیدند ولی نمی‌دونم چرا همین که من پام رو گذاشتم توی خونه‌شون، زدند زلال احکام! بهشون گفتم مگه ما دل نداریم؟ زدند روی ماهواره، ولی همون شبکه رو نیاورند، زدند یک شبکه‌ای که مثل شبکه‌ی خبر خودمون بود امّا یه کم خودمونی‌تر(!) اخبار داشت از وقوع زلزله در یکی از کشورهای آسیایی گفت و بعدش گزارشی رو پخش کردند که توش زن و شوهری رو نشون می‌داد که به نیّت آب کردن چربی‌های سفیدشون، لخت خوابیده بودند ولی گرفتار زلزله شده بودند. گزارشگر رفت جلو تا در مورد زلزله ازشون سوال کنه. زنه همین که دوربین رو دید، با نوک انگشتای ظریفش زد به صورتش و گفت: «اِوا خدا مرگم بده، دوربینو بگیرید اونور، اگر مارو اینجوری ببینند یارانه‌مونو قطع می‌کنند!» ولی مَرده با شرم و حیا و نجابت و به خصوص شجاعت خاصی، روش رو کرد به دوربین و مثل کسی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره، گفت:

«تو رو به هر کسی که می‌پرستید، هیچ‌وقت لخت نخوابید! این چیزیه که مهندسای رشوه‌بگیر هیچ‌وقت بهمون نمی‌گن!»
هیچ‌وقت لُخت نخوابید! این چیزیه که مهندسای رشوه‌بگیر بهمون نمی‌گن!»
هیچ‌وقت لُخت نخوابید! این چیزیه که مهندسای رشوه‌بگیر بهمون نمی‌گن!»
یک خبر خوب و درجه یک:

مجله‌ی وزین "مُرَکّب" شروع به کار کرد. برای آگاهی بیشتر و همکاری با مجله، حتماً به این پُست سر بزنید:

https://virgool.io/morakab-mag/%D8%AD%D8%B1%DA%A9%D8%AA%DB%8C-%D8%AC%D8%AF%DB%8C%D8%AF-%D8%AF%D8%B1-%D9%88%DB%8C%D8%B1%DA%AF%D9%88%D9%84-%D8%B4%D8%B1%D9%88%D8%B9-%D8%B1%D8%B3%D9%85%DB%8C-%D9%81%D8%B9%D8%A7%D9%84%DB%8C%D8%AA-%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87-%D9%85%D9%8F%D8%B1%D9%8E%DA%A9%D9%91%D8%A8-cg0evrkuaths
مطلب قبلی: (پیام بازرگانی: نیازی نداره!)
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%AE%D9%88%D8%B2%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%A7-%D8%AE%DB%8C%D8%B2%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%AF-olyzjrc1llgr
دوستان علاقه‌مند به "نوشتن"! به گاهنامه‌ی شماره بیست، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برنده‌شدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید شهریور تمام شده‌، پس لطفاً بجنبید!
https://virgool.io/dastan22/%DA%AF%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DB%8C-%DB%B2%DB%B0-lsycdsh90bkk
پُست‌های نوشته شده برای موضوعات گاهنامه‌ی شماره بیست، تا این لحظه (به ترتیب):

یک عصر تب‌دار (کلاژ نویسی) اثر Lavenderfantasy

روز جهانی نام‌گذاری خودرو آشغال در ایران! (تا کی آشغال دیروز و اعجوبه امروز؟) اثر ali nn

تنها نوشته است که می‌ماند! اثر ♦ P⩑R§Δ ♦

آوای خالی اثر حباب

دغدغه‌های (زندگی) من اثر نگین

# محبوب من! اثر آتنا مهرانفر

ویرگولی که هست و ویرگولی که میخواهم! اثر آتنا مهرانفر

نور را باید دید :) اثر Evil angel

روایت یک شکست اثر fatemehjavahery

قصه های مادربزرگه اثر حباب

گلادیاتور فرهنگی! اثر Impossible Person

روز جهانی...! اثر Impossible Person

پرفسور پیکان‌سوار! اثر سهیلا رجایی

برای یک جمله‌ی ناتمام اثر Sadra.M.P

کلاژنویسی| حقایق افکار اثر Miya

اگر روزی تیلیاردر شوم! اثر ali nn

ضرب‌المثل‌های محلی: به زبان مازنی اثر ali nn

پُستی مخلوط! (پست تکانی سابق) اثر سهیلا رجایی

زمین لعنتی نیست چون ما غیر ممکن را ممکن می‌سازیم! اثر ali nn

آیا پروانه شدن ممکن است؟ اثر صحرا مرنجانی

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم! اثر قدیمی

روزی روزگاری در ویرگول! اثر سیبک

#حیف نیست؟ اثر HEDIYE.A

دروغِ پروفسور پیکان سوار اثر pooia

اگر تیلیاردر بشم! (که نمیشم?) اثر نگین

امیدوارم در پست بعدی، اسم شما و مطلب‌تان نیز جزو این فهرست دوست‌داشتنی باشد.

اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام: ساخت و فروش ماسک‌های ۳ میلیون تومانی با نخ طلا، سوژه انتشار کارتونی از پروانه ایزدخواست در صفحه اینستاگرامش.
حال خوبتو با من تقسیم کنکاهش وزنسلامتیحتی اگر دکترها هم بهتون گفتند شبا لخت نخوابید چون به مهندسا اعتمادی نیستکاپیتان زیر شلواری
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید